کتاب زیر هر واژه آتشفشان است
معرفی کتاب زیر هر واژه آتشفشان است
کتاب زیر هر واژه آتشفشان است، مجموعه شعر و غزلهای حسنا محمدزاده است که در انتشارات سوره مهر به چاپ رسیده است. در این کتاب هم غزلهای عاشقانه و اجتماعی به چشم میخورد و هم غزلهایی آیینی که عشق و ارادت به پیامبر (ص) و امامان (ع) را در خود دارد.
در تک تک این اشعار، ورای تمام صور خیال و آرایههای ادبی که شعر را شعر کرده است، مفاهیمی عمیق به چشم میخورد. مفاهیمی که همچون آتشفشان از زیر واژهها سر بر میآورند و با نام کتاب، زیر هر واژه آتشفشان است، قرابتی معنایی برقرار میکنند.
شعر آیینی به شعری گفته میشود که در آن، شاعر، از آموزههای دینی و مذهبی سخن بگوید و یا از ارادت و محبتش نسبت به پیامبر (ص) و یا امامان (ع) بنویسند. به طور کلی میتوان گفت که هر شعری که متاثر از آموزههای دیانت اسلام باشد، شعر آیینی نام دارد.
کتاب زیر هر واژه آتشفشان است را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
زیر هر واژه آتشفشان است را به تمام علاقهمندان به شعر معاصر ایرانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب زیر هر واژه آتشفشان است
قصر جلبکها
از نگاهت ریخت در جانم جنونی بندری
رد نشو از پای قایقهای عاشق سرسری!
تو خلیج فارسی، من خاکِ سوزان کویر
با تو ایران میشوم ـ مهد شکوه و برتری ـ
چشمهایت مثل قهوهخانههای ساحلی
نیمهشبهای زمستانی پُرند از مشتری
من برای جشن تو کِل میکشم، اما چه سود
خیره میمانی به دخترهای پیراهنزری
کشتی بی سرنشینم را به دریا میبرم
یک شب توفانزده، بی بادبان ... بی روسری ...
بعدها دنبال من میآیی، اما نیستم
در خیالت غرق خواهم شد شبی خاکستری
این همان کشتیست، افتاده کف دریا ولی
قصر جلبکها شده در حیرت و ناباوری
خواستی از کوسهماهیها سراغم را بگیر
از همانهایی که روی دامنت میپروری
از جزیرههای دورافتاده پیدا میشوم
نه ... نمیدانم چه داری بر سرم میآوری
***
شکستهبالی
باز هم آه در بساط نداشت، چه کند مرد خشکسالی را؟
گردن ِبخت شوم میانداخت دخترش سفرههای خالی را
گِله میکرد از زمین و زمان، دلش افتاده بود در خفقان
یک شب تلخ با خودش میبرد کولهبار ِشکستهبالی را
فکرِ اسبِ سپیدِ خوشبختی پای او را به دورها وا کرد
روی دست حبابها میساخت قصرِ زیبای خوشخیالی را
چادرش را به بادها بخشید آنورِ باغ زردِ روسریاش
سیب سرخی که داشت لک میزد به زمین ریخت هر چه کالی را
ماهی ِسادهدل به دام افتاد، تور میشد تقاصِ سادگیاش
هی به کام نهنگها میریخت آسمانْ ماه ِآن حوالی را
طوق بدنامی ِزمین و زمان گردنآویزِ تازهای شده بود
در و دیوار بر سرش میریخت روز و شب پچپچِ اهالی را
رود در دست باتلاق افتاد، ماه از غصه در محاق افتاد
به کجا برد آبی چشمه با خودش آن همه زلالی را؟!
هیزی چشمِ جیرجیرکها غنچهها را به وا شدن واداشت
مادرش هی خزانزده میبافت باغ ِگلهای سرخ قالی را
***
برگریزان
برگریزانم، بهارم را به یغما بردهاند
بادها صبر و قرارم را به یغما بردهاند
حال پاییز من از شور زمستان بدتر است
باغ پُربار انارم را به یغما بردهاند
سالها چنگیزها با اسبهای یکهتاز
خانهام ... ایلم ... تبارم را به یغما بردهاند
مثل انسان نخستینم، ولی آوارهتر
سیلها دیوار غارم را به یغما بردهاند
چشمهایم را میآویزم به در، دیوانهوار
میخها دار و ندارم را به یغما بردهاند
در دل انگشتهایم شور شادی مرده است
تار تبدارِ سهتارم را به یغما بردهاند
جار میزد دورهگردی کوچههای شهر را
آی مردم! روزگارم را به یغما بردهاند
حجم
۵۰٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۱
تعداد صفحهها
۱۱۲ صفحه
حجم
۵۰٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۱
تعداد صفحهها
۱۱۲ صفحه