دانلود و خرید کتاب زقاق پنجاه و شش هانی خرمشاهی
تصویر جلد کتاب زقاق پنجاه و شش

کتاب زقاق پنجاه و شش

دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۶از ۵ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب زقاق پنجاه و شش

کتاب زقاق پنجاه و شش اثری از هانی خرمشاهی است که در انتشارات سوره مهر به چاپ رسیده است. این کتاب بیان خاطرات نویسنده و تجربه‌ متفاوتی از سال‌های جنگ میان ایران و عراق است؛ چرا که روایت‌ها از زبان کسی بیان می‌شود که خودش در عراق ساکن است.

درباره کتاب زقاق پنجاه و شش

زقاق پنجاه و شش، اثر هانی خرمشاهی، تجربه متفاوتی از بیان خاطرات و وقایعی است که در دوران جنگ تحمیلی ایران و عراق به وقوع پیوسته است.

جنگ، تبعات بسیاری بر جا می‌گذارد و زندگی‌های متعددی را ویران می‌کند. در طول دورانی که کشورها درگیر جنگ هستند، وقایع مهمی رخ می‌دهند. بسیاری از آن‌ها، که تصمیمات سیاسی و استراتژی‌های جنگی هستند، تاثیر مخرب خود را بر زندگی نشان می‌دهند. هرچند که در اخبار این تاثیرات مخرب به شکل تعدادی آمار و ارقام نشان داده می‌شود ولی حقیقت جنگ را باید از کسانی جویا شد که آن را تجربه کردند و یا بخشی از زندگی خود را در جنگ گذرانده‌اند.

این کتاب، خاطرات نویسنده و همچنین اطرافیان او از سال‌های کودکی‌اش است که در عراق گذشت و با جنگ همراه شد. در آن دوران، صدام حسین به اخراج خانواده‌های ایرانی‌تبار از عراق و دستگیری آنان حکم داد و به این ترتیب بسیاری از خانواده‌ها را با مشکلات بسیاری روبه‌رو کرد. به همین دلیل این کتاب پر است از روایت‌هایی که در منابع مکتوب یا کتاب‌های خاطرات دیگر به آن‌ها اشاره نشده است. همچنین جالب است بدانید که نام کتاب، برگرفته از نام خیابانی است که نویسنده، هانی خرمشاهی، دوران کودکی خود را در آن گذرانده است.

کتاب زقاق پنجاه و شش را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم 

تمام علاقه‌مندان به مطالعه کتاب‌های خاطرات دوران دفاع مقدس و جنگ را به خواندن کتاب زقاق پنجاه و شش دعوت می‌کنیم.

بخشی از کتاب زقاق پنجاه و شش

جلوی سینما غلغله بود. مردم دایره‌وار تا وسط خیابان آمده بودند. ماشین‌های عبوری، انگار توی قیفی گیر کرده باشند، به‌آهستگی جلو می‌رفتند و بوق می‌زدند. جمعیت، با دست‌های درازشده و در هم رفته، پشت باجه داد و قال می‌کردند. یکی می‌گفت: «من از صبح زود اینجام. باز هم می‌گه بلیت نداریم و برای سانس فوق‌العاده یکِ شب بلیت می‌فروشیم.»

بلیت‌ها رو برای دوست و آشناهاشون نگه می‌دارن.

نه بابا، اون‌ها رو یواشکی توی بازار سیاه می‌فروشن.

بازار سیاه؟! جرئت ندارن. پوستشون رو زنده‌زنده می‌کَنن.

یواش! همه‌جا آدم دارن.

چند مأمور دم در شیشه‌ای بزرگ ایستاده بودند. افراد را یکی‌یکی رد می‌کردند و داد می‌زدند: «فقط اون‌هایی که بلیت رزرو دارن بیان جلو، بقیه برن کنار.»

پدرم جلوتر از بقیه، در حالی که بلیت‌ها را محکم در دستش گرفته بود، سعی می‌کرد راه باز کند و از لابه‌لای مردم رد شود. ما هم با مهمانانمان، که همه از کربلا آمده بودند، دنبالش می‌رفتیم. بالاخره وارد سالن شدیم. جای سوزن انداختن نبود. روی دیوارها پوسترهای بزرگی از صحنه‌های فیلم را چسبانده بودند. همه‌جا بوی تند سیگار پیچیده بود. دود غلیظ آن زیر مهتابی‌های سقفی بیشتر معلوم بود. یک لحظه چشم‌هایم را بستم. همهمه‌ای بلند داخل سالن پیچیده بود.

درهای ورودی دو طرف سالن را که باز کردند، مردم با عجله داخل شدند. انگار باید جای دوری می‌رفتند. من بینشان گیر کرده بودم. نفسم بالا نمی‌آمد. بالاخره وارد سالن بزرگی شدیم؛ پر از صندلی‌هایی که تندتند پر می‌شد. از تاریکی و شلوغی ترسیده بودم. سر و صدا زیاد بود. بالاخره پرده سینما کنار رفت. صفحه نمایش برای منِ هشت نه ساله خیلی بزرگ بود. انگار تصاویر توی بغلم بودند. ساعت ده، فیلم با موسیقی قشنگ و پرحرارتی شروع شد. نغمه‌ها به دیوارها و سقف بلند سینما می‌خورد و در گوشم می‌لرزید. همه ساکت شدند. هرچه فیلم جلوتر می‌رفت، سکوت بیشتر می‌شد.

در صحنه‌ای از فیلم، زد و خورد و سر و صدا به اوج خود رسیده بود که ناگهان تصویر به عمق صحرا رفت و اسب‌سواری سیاه‌پوش را از دور نشان داد که با حرکت چهارنعل، آهسته و موزون، نزدیک می‌شد. همان موقع دختری از میان جمعیت سکوت را شکست و فریاد زد: «حمزه اومد.»

سالن ترکید. همه هورا کشیدند و دست زدند. وقتی تصویر خالد ابن الولید بر پردهٔ نمایش نقش بست، همه او را هو کردند. سرانجام در صحنه‌ای که قهرمان جنگ بدر هم‌رزمانش را برای جنگ تن‌به‌تن معرفی کرد، نام علی ابن ابی طالب را گفت و تصویر در همان لحظه شمشیر ذوالفقار را نشان داد، همه دست زدند.

با کشته شدن حمزه، خیلی ناراحت شدم و نتوانستم جلوی اشک‌هایم را بگیرم. تک‌تک لحظه‌های فیلم تا مدت‌ها در من تأثیر زیادی گذاشته بود. با خوشحالی مردم و بازیگران شاد و با غصه آن‌ها غمگین شدم. یادم می‌آید که خیلی تحت تأثیر صحنه توطئه قریش و حمله آن‌ها به خانه پیامبر برای دستگیری و قتل او قرار گرفتم. از دیدن تازیانه‌های وحشیانه بر بدن بلال حبشی، شکنجه بی‌رحمانه پدر و مادر عمّار برای لو دادن محل مخفی شدن فرزندشان و ایستادگی آن‌ها تا پای جان و کشته شدن پدر پیرش زیر شکنجه و فرو کردن نیزه در سینه مادرش گریه کردم. برای رها کردن خانه، کاشانه، مال و اموال و مهاجرت یاران پیامبر از دیارشان و تحمل سختی‌های راه غصه خوردم و در دلم گفتم: «خدایا! چرا این‌همه مصیبت سر اون‌ها می‌آد؟»

Amirhossiend
۱۴۰۰/۰۳/۱۴

یکی از کتاب های واقعا مغفول سوره مهر هست آنهایی که ساده انگارانه فکر می کنند در مورد دیکتاتور خیلی می دانند این کتاب را بخوانند تا در هر موقعیتی از این کلمه استفاده نکنند روایتی از ایرانی های مقیم عراق

- بیشتر
کاربر ۲۰۷۸۴۳۰
۱۴۰۱/۰۸/۱۲

کتاب زقاق 56مرور خاطرات فردی جنگ زده ایرانی تبار که به ایران تسفیر میشه. نویسنده خاطرات دوران خوش بچگی رو سپس دوران اسارت و ماجراهای تسفیر و ورود به ایران را با تمام جزییات توضیح می دهد. وقتی کتاب رو

- بیشتر
العبد
۱۴۰۰/۰۲/۱۹

کتاب هایی که داستان های سختی رو روایت می کنن، زیاد خوندم ولی این یکی واقعا یه چیز دیگه بود خیلی قصه سختی داره نمی دونم چرا این کتاب معروف نشد

ketabjoo
۱۴۰۳/۰۸/۲۱

روایت شیرینی ها و بیشتر تلخی های زندگی ایرانی الاصل های ساکن عراق. بعضی قسمتهای متن چنان روحیه درنده خویی انسان نماها به تصویر کشیده میشود که روح را آزرده خاطر میکند. گاهی کلاف ماجراها چنان درهم می پیچد که ابتدایش گم

- بیشتر
او که مبارزات سیاسی خود را از سن هجده‌سالگی شروع کرده بود، یک عمر را در دربه‌دری و آوارگی از این کشور به آن کشور گذرانده بود. در سن پنجاه‌سالگی، دستش از همه‌جا کوتاه، به این نتیجه رسیده بود که سیاست پدر و مادر ندارد. او قصیدهٔ بلندبالایی در مذمت سیاست نوشته بود که مطلع آن را بیاد دارم: «دع السیاسهٔ لذئب الارض یأکلها ان کنت ذاعقلٍ لذئب الارض خلیها.»
کاربر ۴۰۱۵۸۵۱
می‌گویند: یک روز صدام با دختر دردانه‌اش، حلّه، به دیدن یکی از کاخ‌های نیمه‌سازش رفته بود. دخترش به او گفت: «بابا وقتی کاخمون تموم شد، هیچ‌کدوم از کارگرهای اون رو اطراف اینجا دفن نکنید. می‌ترسم روح اون‌ها دور و ور ما بچرخن.» صدام با مهربانی جواب داده بود: «چشم، دستور می‌دم اون‌ها رو فرسنگ‌ها دورتر چال کنن.»
کاربر ۴۰۱۵۸۵۱
حیدر ده سال بعد گذرنامهٔ استرالیایی گرفت و به ایران برگشت. او با اصرار زیاد، پدر و مادرش را هم با خودش برد. حیدر می‌گفت: «پدرم از نظم و انضباط و آرامش زندگی ما در استرالیا بسیار لذت می‌برد. اما با وجود این، می‌گفت زندگی توی غربت خیلی سخته. ای کاش این قوانین و نظم توی کشورهای ما هم بود! ای کاش این احترام به انسان در زادگاهمون برقرار بود تا آدم شرافتمندانه توی وطن خودش زندگی می‌کرد و آوارهٔ این‌ور و اون‌ور نمی‌شد!»
کاربر ۴۰۱۵۸۵۱

حجم

۵۹۴٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۳۳۶ صفحه

حجم

۵۹۴٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۳۳۶ صفحه

قیمت:
۱۰۰,۰۰۰
۵۰,۰۰۰
۵۰%
تومان