حیدر ده سال بعد گذرنامهٔ استرالیایی گرفت و به ایران برگشت. او با اصرار زیاد، پدر و مادرش را هم با خودش برد.
حیدر میگفت: «پدرم از نظم و انضباط و آرامش زندگی ما در استرالیا بسیار لذت میبرد. اما با وجود این، میگفت زندگی توی غربت خیلی سخته. ای کاش این قوانین و نظم توی کشورهای ما هم بود! ای کاش این احترام به انسان در زادگاهمون برقرار بود تا آدم شرافتمندانه توی وطن خودش زندگی میکرد و آوارهٔ اینور و اونور نمیشد!»
کاربر ۴۰۱۵۸۵۱
میگویند: یک روز صدام با دختر دردانهاش، حلّه، به دیدن یکی از کاخهای نیمهسازش رفته بود. دخترش به او گفت: «بابا وقتی کاخمون تموم شد، هیچکدوم از کارگرهای اون رو اطراف اینجا دفن نکنید. میترسم روح اونها دور و ور ما بچرخن.»
صدام با مهربانی جواب داده بود: «چشم، دستور میدم اونها رو فرسنگها دورتر چال کنن.»
کاربر ۴۰۱۵۸۵۱
او که مبارزات سیاسی خود را از سن هجدهسالگی شروع کرده بود، یک عمر را در دربهدری و آوارگی از این کشور به آن کشور گذرانده بود. در سن پنجاهسالگی، دستش از همهجا کوتاه، به این نتیجه رسیده بود که سیاست پدر و مادر ندارد. او قصیدهٔ بلندبالایی در مذمت سیاست نوشته بود که مطلع آن را بیاد دارم: «دع السیاسهٔ لذئب الارض یأکلها ان کنت ذاعقلٍ لذئب الارض خلیها.»
کاربر ۴۰۱۵۸۵۱