دانلود و خرید کتاب چریک پیر سیدولی هاشمی
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
کتاب چریک پیر اثر سیدولی هاشمی

کتاب چریک پیر

دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۸از ۸ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب چریک پیر

کتاب چریک پیر نوشته حجت الاسلام سید ولی هاشمی، خاطرات کیومرث جهان آرا است که در انتشارات سوره مهر به چاپ رسیده است. 

درباره کتاب چریک پیر

چریک پیر، نوشته سید ولی هاشمی، خاطرات کیومرث جهان آرا است. او یکی از نیروهای ارتش جمهوری اسلامی ایران بود که در لشکر هفتاد و هفت خراسان خدمت می‌کرد.

او از سال پنجاه و هشت وارد غائله کردستان شد و بلافاصله وارد دفاع مقدس شدند و تا سال هفتاد در مناطق عملیاتی جنوب حضور داشت. او در دوران جنگ، هم مورد حمله شیمیایی قرار گرفته است و هم زخم‌ها و جراحت‌های زیادی از آن دوران به یادگار دارد. 

این کتاب حاوی اطلاعاتی بکر و دست اول از روزهای آغازین دفاع مقدس است که خواننده را به شگفتی وامی‌دارد و از شجاعت و دلاوری‌های رزمندگانی می‌گوید که با آغوش باز به سوی شهادت شتافتند.

کتاب چریک پیر را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم 

خواندن کتاب چریک پیر را به تمام دوست‌داران کتاب‌های خاطرات رزمندگان و شهدا پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب چریک پیر

یکی پرسید: «باز هم کردستان؟»

دیگری گفت: «بله؛ ناامنی‌ها، درگیری‌ها و کُشت و کشتار مردم به دست یک‌عده از خدا بی‌خبر در کردستان، آرامش را از کشور گرفته. باید مرد و مردانه رفت و وارد عمل شد.»

بیستم شهریور ۱۳۵۹، گردان ۱۱۰ در میدان عمومی لشکر ۷۷ با تمامی ساز و برگ جنگی آماده بازدید فرماندهان بود. جز گردان ما، گروهی از بهداری و مخابرات هم آماده بازدید بودند. قرار بود این واحدها هم همراه گردان ما عازم مأموریت شوند و ما را تقویت کنند.

فرمانده گردان سرگرد حبرانی شد. معاونش، سرگرد تقی نادرنیا، بود و فرمانده گروهان دوم، که من هم جزء آن بودم، ستوان‌دوم کریمی. سرگروهبان واحد هم سرکار استوار دوم عزیز اللهیاری شد.

رفتنمان که قطعی شد، در فرصتی قبل از اعزام، به روستای مزدوران برگشتم و زن و بچه‌ام را از آنجا به مشهد منتقل کردم. یادم رفت بگویم که در مدتی که با همسرم در این روستا ساکن بودم، خداوند لطف کرده و یک دختر به ما داده بود. همسر و فرزندم را از مزدوران به مشهد آوردم و در منزل پدرزنم یک اتاق کرایه کردم و زن و فرزندم را آنجا گذاشتم.

روز ۲۱ شهریور، به مقر لشکر برگشتم. خیلی سریع دستور دادند که بار و بُنه را جمع کنیم تا حرکتمان شروع شود. هر کسی به کاری مشغول شد. من هم کمک کردم تا خودروها راه‌اندازی شود و تجهیزات را بار بزنند و به سمت راه‌آهن ببرند. از طرف لشکر، تدارکات و تجهیزات زیادی به ما داده بودند. افراد و تجهیزات همچنان به ما اضافه می‌شد. تمام پرسنل به‌شدت در تکاپو بودند تا وسایل را به راه‌آهن ببرند.

گردان ۱۱۰ پیاده، اولین گردان از لشکر ۷۷ خراسان بود که عازم غرب کشور می‌شد.

بیست‌ودوم شهریور ۱۳۵۹، ساعت سه بعدازظهر، ادوات گردان بارگیری شد، و پرسنل گردان، گروهان به گروهان، وارد ایستگاه راه‌آهن شدند. از بعضی‌ها شنیدم که به سنندج می‌رویم.

جمعیت زیادی به محوطه راه‌آهن مشهد آمده بود. همه‌شان خانواده‌های نظامیان اعزامی بودند. همسر من هم آمده بود. دخترم، ناهید، در بغلش بود. دختری که خدا تازه به ما داده بود و چند ماهش بود. انگار خانواده‌ها می‌دانستند که عزیزانی که لباس رزم به تن کرده‌اند، به مأموریتی می‌روند که احتمالاً دیگر و هرگز برنخواهند گشت.

جمعیت آن‌قدر زیاد بود که برای یک لحظه فکر کردم تمام مشهد برای بدرقه ما آمده‌اند. دور هر کدام از نظامی‌ها، چند زن و مرد جمع شده بودند. روز وداع بود.

چون اولین گردانی بود که از لشکر ۷۷ عازم مأموریت می‌شد، استاندار خراسان هم برای بدرقه گروه اعزامی به ایستگاه راه‌آهن آمده بود و به هر یک از پرسنل گردان، یک جلد قرآن هدیه می‌داد.

مثل بسیاری از پرسنل اعزامی، در حالی که چشمانم پر از اشک بود، با خانواده خداحافظی کردم و سوار قطار شدم.

ساعت ده شب ۲۲ شهریور، در ایستگاه گرمسار، مردم با آوردن خربزه و میوه‌های دیگر، از گردان ۱۱۰ استقبال خوبی کردند. پس از آن، توقف کوتاهی هم در تهران کردیم. سرانجام قطار در ایستگاه قزوین توقف کرد و اعلام کردند که تمام پرسنل پیاده شوند.

خودروها و تجهیزات را از قطار پیاده کردیم و وارد پادگان لشکر ۱۶ زرهی قزوین شدیم. چند روز، مهمان لشکر ۱۶ زرهی قزوین بودیم. در این مدت فهمیدیم که خبری از رفتن به سنندج نیست. تا اینکه زمزمه رفتن شنیده شد و اعلام کردند: «آماده حرکت به سمت همدان باشید.»

ستونی و منظم به سمت همدان حرکت کردیم. شب به همدان رسیدیم و داخل یکی از پادگان‌های ارتش اُتراق کردیم. گفتند: «زودتر بخوابید که فردا صبحِ زود باید به طرف کرمانشاه حرکت کنیم.»

نیروهای داخل پادگان روحیه چندان خوبی نداشتند. کودتای نافرجام نوژه، روی همه اثر گذاشته بود. می‌گفتند: «ما ارتشی‌ها به امام و انقلاب وفاداریم.‌ عده‌ای خودسر کودتا کردند و می‌خواستند مردم بی‌گناه را بکشند. این کودتا باعث شد که سرمان در مقابل امام و مردم پایین باشد.»

شب را در همدان ماندیم.

نظرات کاربران

نیما
۱۴۰۰/۰۳/۳۰

جدا یه کتاب محشره. دوستداران تاریخ دفاع مقدس حتما بخونن این کتاب رو. و درمورد راوی همینقدر بگم که راوی یه فردیه که زبان ما جنگ ندیده ها از توصیفش قاصره...

soleimannejad.ir
۱۴۰۰/۰۴/۱۷

انصافا کتاب خوبی خیلی هم غمناکه اخر کتاب به حال شخصیت گریتون میگیره

abbas
۱۴۰۱/۰۸/۱۷

امثال ایشون زیاد توی جنگ داشتیم که هیچ جا ازشون اسمی برده نشده.کتاب بسیار شیوا و رسا با متنی روان که هرچی میخونید خسته نمیشید.خوندن این کتاب رو به کسانی که به کتاب های دفاع مقدس علاقه دارند پیشنهاد میکنم.

بریده‌هایی از کتاب
مشاهده همه (۸)
همان روزهایی که قطع‌نامه ۵۹۸ با درایت و تیزهوشی حضرت امام پذیرفته شد، ارتش عراق، دچار یک خطای استراتژیک شد و تصور کرد که ایران این قطع‌نامه را از موضع ضعف پذیرفته است. رکن سیاسی میان قوای سه‌گانه ارتش حزب بعث جا انداخته بود که الان وقت ضربه زدن به ایران است. البته این تصور واهی بود، چون هر جا که نفوذ می‌کردند، تا ۲۴ ساعت هم نمی‌توانستند دوام بیاورند، و نیروهای ارتش و سپاه آن‌ها را به عقب می‌راندند.
محمد
آن‌طور که می‌گفتند، فقط پنج دستگاه تانک ایرانی، جلوی ارتش عراق را در دشت ذهاب گرفته بود.
محمد
همین که علی‌زاده بر زمین افتاد، پیرقلی‌زاده چند بار از لای سوراخ کیسه به سمت عراقی‌ها نگاه کرد. او، که آمدن عراقی‌ها را به سمت ما می‌دید، ناگهان با یک خیز به سمت یک شهید رفت، سلاحش را برداشت و به سمت عراقی‌ها شلیک کرد. از لای سوراخ دیدم که او وارد جاده باریک کنار پد شد و با شجاعت و مردانگی هر چه تمام‌تر، دو سرباز عراقی را بر زمین انداخت. تا رفتم صدایش کنم، ناگهان یک آرپی‌جی به سمتش شلیک شد و به کمرش اصابت کرد. بدن پیرقلی‌زاده دو نیم شد! آرپی‌جی او را از وسط نصف کرد!
محمد
تانک‌هایی که داشتند مقاومت می‌کردند، از پادگان ابوذر بودند. وقتی به شهر رسیدیم، خبر رسید که عراقی‌ها دو تا از آن شش دستگاه تانک را زده‌اند و چهار تای دیگر دارند مقاومت می‌کنند.
محمد
پیرمردها، پیرزن‌ها، و کودکان در حال گریه و زاری بودند. صحنه‌های فرار مردم به قدری وحشتناک و دردآور بود که فکر نمی‌کنم هیچ قلمی بتواند آن را بیان کند. روز اول پاییز بود؛ روزی که بچه‌ها می‌بایست به مدرسه می‌رفتند، اما ارتش عراق، مردم این مناطق را آواره کرده بود. خاطرات آن روز آن‌قدر زجرآور است که ما شاهدان آن صحنه‌ها هم تواناییِ توصیف و بیان آن‌ها را نداریم.
محمد
کمی شلوغ‌تر بودم، با بچه‌ها شوخی می‌کردم. سرکار استواری صدایم کرد و گفت: «بچه‌جان، تو، یا دیوانه هستی، یا خُل!» پرسیدم: «سرکار استوار، برای چی این حرف را می‌زنی؟» گفت: «دیوانه، داریم به کردستان می‌رویم. می‌دانی یعنی چه؟» ـ نه! چه اشکالی دارد؟ ـ اشکالش این است که مردم کردستان شاید حقی از آن‌ها ضایع شده که شورش کرده‌اند. در کردستان اگر مجبور شویم به سمت کسی تیراندازی کنیم، چه؟ می‌دانی آن وقت چه بلایی سرمان می‌آید؟ همان بلایی که سر گروهبان رضایی آمد، و اعدامش کردند. اگر هم تیراندازی نکنیم، دادگاه نظامی داریم و بعدش اعدام صحرایی! به گفته‌های استوار فکر کردم؛ شاید راست می‌گفت.
محمد
مدتی که در مهاباد بودم، گاهی به بهانه خرید، با مردم شهر هم‌صحبت می‌شدم و سؤالاتی می‌کردم و تا حدودی فهمیدم که این گروه‌ها برای منافع شخصی و طمع‌طلبی می‌خواهند کشور را به هرج و مرج بکشانند؛ و الا دلیلی ندارد که با حکومتی که تازه بر سر کار آمده است، جنگ مسلحانه بکنند. از این رو، حرف آن استوار را، که دلم را داخل قطار خالی کرده بود، فراموش کردم و از آمدنم به مهاباد احساس غرور می‌کردم.
محمد
روستای ما آن‌قدر عقب‌افتاده بود که شاید بعضی از اهالی حتی نمی‌دانستند در کشوری به نام ایران زندگی می‌کنند! از طرفی، فقر و گرسنگی و نداری به اندازه‌ای توی ده کوچک ما نمایان بود که هر تازه‌واردی را به شگفتی می‌انداخت. توی این روستای کوچک و کوهستانی، کسی سرپناهی در برابر گرما و سرما نداشت، چون زیر صخره‌ها یا زیر درختان جنگلی گزران زندگی می‌کرد.
محمد

حجم

۹۰۵٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۳۸۸ صفحه

حجم

۹۰۵٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۳۸۸ صفحه

قیمت:
۱۱۶,۰۰۰
تومان