
کتاب داستان های کارگاهی؛ سه شنبه های عزیز
معرفی کتاب داستان های کارگاهی؛ سه شنبه های عزیز
کتاب داستان های کارگاهی؛ سه شنبه های عزیز نوشتهٔ راضیه تجار است. انتشارات سوره مهر این کتاب را منتشر کرده است.
درباره کتاب داستان های کارگاهی؛ سه شنبه های عزیز
کتاب داستان های کارگاهی؛ سه شنبه های عزیز شامل داستانهایی هنرجویان کلاسهای داستاننویسی راضیه تجار است. این کتاب ۱۵ داستان را شامل میشود که اکثرا متعلق به بانوان نویسنده است. از ۱۵ داستان، ۱۳ داستان از نویسندگان زن و ۲ داستان از نویسندگان مرد است. پیش از این، کتابهای دیگری از این نویسنده منتشر شده که تعداد دیگری از داستانها را دربرمیگیرد.
خواندن کتاب داستان های کارگاهی؛ سه شنبه های عزیز را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران داستان کوتاه ایرانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب داستان های کارگاهی؛ سه شنبه های عزیز
«سرم را برمیگردانم. مرد جوانی را بردهاند داخل غسالخانه. جمعیتِ عزادار و عصبانی کم مانده توی گورستان با هم دستبهیقه بشوند. نمیدانم چه مرگشان شده که دعوایشان را نمیگذارند بعد از دفن مرده. سرم گیج میرود. سنگ قبر دارد کنار میرود. پدر کجا رفت؟ ناگهان چشمم میافتد به جمع فامیل. اینها در اینجا چه میکنند؟! جنازهٔ پدر را میگذارند توی گور. نمنم باران هم شروع میکند به باریدن روی شمشادها. بغضی آشنا چنگ میاندازد بیخ گلویم. باران شدیدتر میشود.
آسمان سوگوارانه میبارد؛ از جنس همان بارانی که لابد در اولین روز آفرینش باریده. اولین باران برای اهالی کرهٔ زمین! بارانی که بیشک همه دلشان میخواهد همراه آن اشک بریزند، بروند خیابان، بدون چتر قدم بزنند و برای کارهایی که دوست داشتهاند انجام بدهند و ندادهاند غصه بخورند. برای آدمهایی که دوستشان داشتهاند و به آنها نگفتهاند دوستشان دارند غصه بخورند. برای جاهایی که همیشه دوست داشتهاند بروند و نرفتهاند غصه بخورند و ... اصلاً معلوم هست ما آدمها داریم چه بلایی سر خودمان میآوریم؟! حتماً باید یکی بمیرد تا آدم یادش بیفتد چقدر او را دوست دارد!
دردناکترین لحظهٔ دنیا آن وقتی است که یک انسان را داخل گور میگذارند و رویش خاک و آب و گلایول میریزند. وقتی است که بر سر یک گور باریک خاکآلود مشتی آدم گیسوپریشان تندتند فاتحه میخوانند و بلندبلند جیغ میکشند و همگیشان غریب و تلخ همپای باران میبارند. از دهانشان بوی تلخی بیرون میپاشد. انگار یک بغل اکسیژن تلخ را بلعیده و پس داده باشند. بعد هم سکوت میشود؛ سکوتی غمگین و طولانی ...
من اما ساکت نمیشوم. سرم پُر از صداست؛ صدای قطرههای باران؛ بارانی با قطرههای بیرنگ، افشان بر سر شمشادها و درختان گورستان. من نیز سخت میگریم. فاتحه میخوانم و دور خود میچرخم. دلم میخواهد برای پدر همان ترانهای را بخوانم که خیلی دوستش داشت. میخوانم و مادر میگوید: «اینجا آواز نخوان. سرسنگین باش دخترک دیوانه!» فریاد میزنم: «تو نمیدانستی که دیوانه میشوم اگر نباشی پدر؟! ...»
شاید هم دیوانه شده باشم. خوابم؟ بیدارم؟ نمیدانم؟! صداهای مختلفی در سرم میپیچد و دلم را بدتر آشوب میکند: بوق اتومبیلها، سروصدای رانندههایی که پشت چراغ قرمزی که سبز نمیشود گیر کردهاند ... زنی کولی برای رانندههای عصبانی اسپند دود میکند. بوی اسپند سرگیجهام را بیشتر میکند. پشت فرمان نشستهام. پدر روی صندلی عقب بیصدا نشسته و به نقطهای نامعلوم در بیرون خیره شده. ماشین بدون توجه به بقیهٔ آدمها در جاده حرکت میکند. در آینه به پدر نگاه میکنم. چقدر موهایش سفید شده. نگاهش بیفروغ است. گمانم از درد تازهای است که در استخوانهایش لانه کرده. پزشکان حاذق تهران همه یک چیز میگویند: بیماری جدیدش ربطی به دیابت ندارد. لرزش چانهاش و کُندی حرکاتش ربطی به بیماری قلبیاش هم ندارد.»
حجم
۸۷٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۳
تعداد صفحهها
۱۳۶ صفحه
حجم
۸۷٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۳
تعداد صفحهها
۱۳۶ صفحه