کتاب یک نیم روز سوخته
معرفی کتاب یک نیم روز سوخته
کتاب یک نیم روز سوخته نوشته پروین کاشانیزاده است. این کتاب روایتی جذاب از روزهای پیش از انقلاب است که برای نوجوانان نوشته شده است. کتاب یک نیم روز سوخته را انتشارات سوره مهر منتشر کرده است.
درباره کتاب یک نیم روز سوخته
کتاب یک نیم روز سوخته درباره سوختن سینما رکس آبادان است. این کتاب روایتی پر هیجان و جذاب دارد که نویسنده برای مخاطب نوجوان نوشته است. اهمیت آگاهی نسل جدید از تاریخ آنقدر زیاد است که نباید آن را نادیده گرفت. این کتاب تلاشی است برای آشنا کردن نوجوانان با تاریخ ایران.
خواندن کتاب یک نیم روز سوخته را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام نوجوانان پیشنهاد میکنیم
بخشی از کتاب یک نیم روز سوخته
حشرات ریزی، دور لامپ چهل وات بالای سردر اتاقِ روی پشتبام لول میخوردند. وقتی به بدنهٔ لامپ میچسبیدند، میسوختند و شیرجه میآمدند روی رختخواب، سروکله و کتابهای هر چهار نفرمان که خم شده بودیم و مشغول خواندن بودیم. خواهرم شهناز گفت: «الآنه که مثه پشهها از گرما بمیرم.»
فرزانه دوستم گفت: «آدم از گرما مثه ای پشهها از حرارت لامپ بمیره، بهتره تا از غصّهٔ رفوزه شدن بمیره.»
من از درس خواندن و گرما کلافه شده بودم. دراز کشیده و به ستارهها خیره بودم که یکمرتبه صدای حرف زدن و رفت و آمد از توی خیابان شنیدم. خوب دقّت کردم و گفتم: «فکر کنم دوباره انقلابیا و مأمورا با هم درگیر شدهاند!»
خواهرم شهلا هم گفت: «ها! بو سوزم میآد!»
من که بلند شدم، بقیه هم با من بلند شدند و رفتیم به سمت دورچین پشتبام که به سمت کوچه بود. خیابان شلوغ بود. مردم، سواره و پیاده، تندتند داشتند میرفتند؛ امّا نمیدانستیم کجا دارند میروند! خم شدیم به سمت راست خیابان، و مسجد بهبهانیها را نگاه کردیم. خانهٔ ما در خیابان طالقانی (زند سابق)، روبهروی گاراژ لوانتور، نرسیده به مسجد بهبهانیها بود. ما بیشتر شبها دیروقت از روی پشتبام مردم را میدیدیم که از دست مأمورها فرار میکنند. چند بار هم سر و صدا و درگیری از مسجد بهبهانیها شروع شده بود. جمعیت بیرون میریختند و از کوچههای فرعی فرار میکردند. گاهی هم صدای تیراندازی میشنیدیم، فردایش خبرهای دقیق را از بچّههای محله که در اینجور جریانات بودند، میگرفتیم. چند بار هم خودم بدون اینکه خانوادهام متوجّه بشوند، اعلامیههایی را که از بچّههای محله به دستم میرسید، در خانههای اطراف میانداختم. بعضی از شبها هم سر و صداهایی از فاطمیه که پشت خانهٔ ما در خیابان فرعی بود، میآمد. من و خواهرهایم از روی پشتبام خودمان را به پشتبام فاطمیه میرساندیم و آهسته بدون اینکه دیده شویم، داخل حیاط را نگاه میکردیم و به صحبتهای خانمهایی که میگفتند از قم یا جاهای دیگر آمدهاند، گوش میکردیم. آن شب اما برای این درگیریها هنوز زود بود. هر چهار نفر خم شدیم و چشم چشم کردیم تا درگیری و فرار مردم را ببینیم. از کسانی که از آنجا میگذشتند، پرسیدیم:
ـ چی شده؟
ـ تظاهراته؟
ـ باز مأمورا افتادهان به جون بچّهانقلابیا؟
ـ په چرا مثه مور و ملخ تو هم لول میخورین؟!
صدای رهگذران، تو هم میشد و درست نمیشنیدیم چه میگویند. همان موقع، دو پسر جوان از آنجا رد میشدند. دوستم فرزانه بلند پرسید:
ـ آقایون، جریان چیه؟!
آنها یکمرتبه ایستادند و چند قدم به عقب برگشتند و به ما نگاه کردند. هر یک چیزی گفتند:
ـ خودتون بیاین ببینین!
ـ یعنی شما خبر ندارین؟!
حجم
۱٫۱ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۸۰ صفحه
حجم
۱٫۱ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۸۰ صفحه