کتاب بندهای خالی
معرفی کتاب بندهای خالی
کتاب بندهای خالی مجموعه داستانهای کوتاه نوشته پیمان فیوضات است. این مجموعه داستان کاندید جایزه ادبی هفت اقلیم سال ۱۳۹۴ اعلام شد.
مجموعه داستانهای این کتاب از یک مفهوم مهم صحبت میکنند. من کیستم؟ خود او در مقدمه این مجموعه داستان اینطور نوشته است: «برای کسی که میخواهد بنویسد، هر حادثهای و هر تغییری میتواند یک امکان جدید باشد؛ یک سؤال جدید، یک جستوجوی جدید و... یک تجربه انسانی جدید... و شاید یک پیادهروی جدید. و برآیند کلی سؤالهایی که حوادث عجیبِ این سالها باعث بهوجود آمدنشان میشد، برای من این بود که: «ما واقعآ که هستیم؟»
او در تک تک این داستانها شخصیتهایی باورپذیر و اتفاقاتی را نوشته است که هر کدام به نوعی به ما کمک میکنند تا به پاسخ این سوال دست پیدا کنیم. یا شاید هم ذهنمان را به سوی سوالات بیشتر و بیشتر ببرند.
کتاب بندهای خالی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
اگر از خواندن داستان کوتاه لذت میبرید، شما را به خواندن کتاب بندهای خالی دعوت میکنیم.
درباره پیمان فیوضات
پیمان فیوضات در سال ۱۳۶۰ در تهران متولد شد. او فارغالتحصیل مترجمی زبان انگلیسی است و آثار بسیاری را منتشر کرده است که جوایز و افتخاراتی را برایش به همراه داشتهاند. از میان آنها میتوان به نمایشگاه نگاتیو (مجموعه داستان)، آچمزشدهها (مجموعه داستان)، بندهای خالی (مجموعه داستان)، شهر ما، تهران (معرفی تهران به نوجوانان). اشاره کرد.
پیمان فیوضات برای داستان کوتاه «کف دست» در سال ۱۳۸۶ کاندید جایزه ادبی صادق هدایت شد و در برای برای داستان مجموعه داستان «بندهای خالی» در سال ۱۳۹۴ کاندید جایزه ادبی هفت اقلیم اعلام شد.
بخشی از کتاب بندهای خالی
«صبحونه چی داریم؟»
شیلا در یخچال را باز کرد: «یه قاچ خربزه با یه سلایس پیتزا.» مجید گفت: «واقعآ؟» «آره. خالی خالیه.» «خب باشه. همون یه اسلایس خربزه و یه تیکه پیتزا رو بیار.» و به طرف اجاق گاز رفت تا چای دم کند: «چهطور زود بیدار شدی؟» «از صدای این آژیره. دیوونهم کرد. برو ببین چیه.»
«ول کن بابا.»
«اقلن برو ببین پلیسه یا آمبولانسه یا آتیشنشانییه؟ ببین چی شده؟»
مجید با صدای بلند گفت: «خیلهخب. خیلهخب.» و همانطور که صدایش پایین و پایینتر میآمد، گفت: «خیلهخب. سرصدا نکن. سرصدا نکن.» و طوریکه انگار با خودش حرف میزند، گفت: «از سرصدا خوشم نمییاد. سرصدا نکن.» موهایش ژولیدهگی خوابآلودهها را داشت. صورتش را دودستی مالید و گفت: «صدای آژیرِ این ماشینای مدل جدیده. از همونا که فرزاد هم داره.» «فرزاد دیگه کدوم خریه؟» «دِ؟ داداشت دیگه؟» «اون فرهاده.» «هاه... حالا.»
شیلا انگار که ناگهان اعصابخردکن بودنِ آژیر را فراموش کرده باشد، ذوقزده گفت: «راس میگی! آره خودشه. عین دزدگیرِ ماشینِ فرهاده.» تکه پیتزا را توی مایکروفر گذاشت. آهسته گفت: «خعلی ماشینِ خوشگلییه.» مجید پوزخند زد. سیگارِ خاموش را لای انگشتهایش گرفته بود؛ منتظر بود چای دم بکشد... تا سیگار اول صبح گلویش را نسوزاند.
«چیه میخندی؟» «یعنی میگی ماشینِ خودِ خودشه؟» «معلومه. نادر براش از خارج آورد. با لنج آورد.» مجید لبهایش را بههم فشار داد.
صدای بوقبوقِ مایکروفر با آژیرِ دزدگیرِ ماشینِ آن بیرون برای یک لحظه همآهنگ میشوند؛ از پیتزا بخار بلند میشود. «اَکهِی. پس این کی دم میکشه؟» «خب چایی کیسهای داریم... اونجا کنار قاشق چنگالاس.»
چند دقیقه بعد، مجید خربزه و پیتزا را خورده و چای را سر کشیده است. ( شیلا صبحها چیزی نمیخورد. میتواند بدون اینکه چیزی بخورد یا بنوشد سیگارِ اول صبح را بکشد. ) دوتایی سیگار میکشند که مجید میپرسد: «راستی امروز چندمِ ماهه؟» شیلا میخندد. اما مجید توی فکر خودش است و برای همین جوابِ خنده مصنوعی شیلا را نمیدهد و شیلا جدی میشود: «برای چی پرسیدی؟» «آخه نادر گفت همین روزا مییاد.» شیلا مکثی میکند: «آها. خب بذار ساعتِ رسا تقویم داره.» و به سراغ بچه میرود که روی مبل خوابیده است. مچ بچه را بلند میکند و دگمههای ساعت مچی درشتِ او را فشار میدهد و به صفحه آبی شده آن نگاه میکند: «سوم شهریوره.»
«شهریور که نیس. حتمآ مهره.»
«نوشته سه ـهفت.»
«خب. هفت یعنی مهر. شهریور شیشه... نه هفت... حالا مطمئنی تقویم ساعتِ بچه درسته؟» شیلا انگار حرف مجید را نشنیده است، میگوید: «ببین بچه تو این سروصدای آژیر چه راحت گرفته خوابیده. پاشو برو ببین قضیه دزدگیره چیه؟» مجید با بیحوصلهگی میگوید: «اِی بابا. بگیر بشین دیگه.» و شیلا برمیگردد؛ بیحرف. و یک لیوان را پر از آب میکند. یک چای کیسهای توی لیوان میاندازد و لیوان را توی مایکروفر میگذارد. «چی کار میکنی؟ آب باید جوش بیاد!» شیلا میگوید: «مطمئنی؟ باید؟» و چون حرف تاریخ و سالگرد و این چیزها شده بود، به اولینباری که مجید را دید، فکر میکند: «یادته دفه اول که منو دیدی؟» و مجید یادِ مکالمه تکراریای میافتد که هرچندوقت یکبار بینشان تکرار میشد:
( من متعهدم. من به تو تعهد دارم. چی خیال کردی؟ منم همینطور. نشون بده. چی؟ تعهدمو؟ تعهدتو. آره؟ خب اول تو نشون بده. اول تو. اول تو. من؟ بیا. ببین. این فقط یه حلقه حَلَبیه. تازه حلقه شوهرته. خب اونی که تو هم دستت کردی هم اون یکیشه. خب پس چی؟ میخوای قلبمو درآرم نشونت بدم؟ اصلا مگه تعهد دیدنییه؟ من نمیدونم. من میخوام ببینمش. یه راه واسه نشون دادنش پیدا کن. من میخوام تعهدتو ببینم...) مجید زیر لب غرغر میکند: «باز شروع شد.» و با لحن کشدار میگوید: «آره یادمه.»
ولی شیلا اینبار به دزدگیرِ ماشین هم فکر میکرد: «با نادر و نوید اومده بودین ماشین دزدی...»
حجم
۱۵۲٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۱۲ صفحه
حجم
۱۵۲٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۱۲ صفحه