دانلود و خرید کتاب ضیافت به صرف گلوله مجید قیصری
تصویر جلد کتاب ضیافت به صرف گلوله

کتاب ضیافت به صرف گلوله

نویسنده:مجید قیصری
انتشارات:نشر کتاب کوچه
امتیاز:
۴.۲از ۶ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب ضیافت به صرف گلوله

کتاب ضیافت به صرف گلوله داستانی از مجید قیصری است. این داستان که در حال و هوای جنگ ایران و عراق سیر می‌کند، ماجرای زندگی سرگردی است که می‌خواهد رازهایی را از دوران جنگ و ماجرای سقوط خرمشهر بیان کند.

درباره کتاب ضیافت به صرف گلوله

مجید قیصری در کتاب ضیافت به صرف گلوله به سراغ ماجرای مردی رفته است که در زمان حمله عراق به ایران، در خرمشهر مبارزه می‌کرده. سرگرد بهزاد فرحان که در همان روزها بدون اینکه اجازه‌ای از سازمانش بگیرد به خرمشهر رفته بود، به دست عراقی‌ها اسیر شد و بعد از اینکه جنگ به اتمام رسید، پنهانی به ایران برگشت. کسی از آمدن او خبر نداشت تا اینکه دعوتنامه‌ای برای یاران و همرزمانش فرستاد و آن‌ها را به منزل خود دعوت کرد. اما اتفاق عجیبی رخ داد: درست یک ساعت قبل از اینکه مهمانی او آغاز شود، گلوله خورد!

وقتی مهمانان و بردارش می‌رسند، او را به بیمارستان می‌رسانند و بستری می‌کنند. در همین گیر و دار است که معلوم می‌شود قصد او از برگزاری این مهمانی چه بوده است. او در تلاش بود تا رازهایی را برملا کند که در دوران جنگ به سقوط خرمشهر منجر شده بود...

کتاب ضیافت به صرف گلوله را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم 

اگر از خواندن داستان‌های ایرانی لذت می‌برید و به حال و هوای داستان‌های دوران جنگ و ادبیات پایداری علاقه دارید، کتاب ضیافت به صرف گلوله یک انتخاب عالی برای شما است.

درباره مجید قیصری

مجید قیصری در سال ۱۳۴۵ در تهران به دنیا آمد. در رشته روانشناسی تحصیل کرد اما از سال ۱۳۷۲ به داستان‌نویسی مشغول شد. هرچند مدت زمان خیلی زیادی نیست که به نوشتن و انتشار آثارش مشغول است، اما کتاب‌های بسیاری منتشر کرده و جوایز بسیاری را هم از آن خود کرده است. 

از میان کتاب‌های مجید قیصری می‌توان به رمان گور سفید، مجموعه داستان جشن همگان، مجموعه داستان نگهبان تاریکی، شماس شامی، سه کاهن، سه دختر گل فروش، باغ تلو، صلح، جنگی بود جنگی نبود، طعم باروت، نفر سوم از سمت چپ، گوساله سرگردان، ماه زرد، مردی فرشته پیکر، زیرخاکی، دیگر اسمت را عوض نکن و طناب کشی اشاره کرد. او همچنین جوایزی را مانند جایزه مهرگان، جایزه ادبی اصفهان، و عنوان برگزیده کتاب سال شهید حبیب غنی‌پور را از آن خود کرده است. 

بخشی از کتاب ضیافت به صرف گلوله

بهزاد هم گفته بود خانه خودم. کوچه کمال‌الملک پلاک ده. همین‌جا که حالا شما نشسته‌اید. کلید که نداشته، با یک دست لباس خاکی رفته بود، با یک دست کت‌وشلوار عاریه‌ای برگشته بود. کاری که کرده از دیوار پریده بود توی حیاط. با چوب و چر افتاده به جان در و پیکر راهرو تا توانسته برود توی خانه خودش. چراغ‌ها که روشن می‌شود در و همسایه‌ها می‌ریزند بیرون. آی دزد آی دزد می‌کنند. بهزاد هم از همه‌جا بی‌خبر داشته اتاق‌ها را ورانداز می‌کرده. از این اتاق به آن اتاق می‌رفته. که می‌بیند دو تا جوان قلچماق سر دیوار نشسته‌اند. می‌پرد توی حیاط که چه اتفاقی افتاده؟ آن‌ها از سر دیوار و بهزاد از توی حیاط. چند لحظه‌ای بگومگو می‌کنند تا عاقبت جوان‌ها قانع می‌شوند که نیایند پایین. انگار میوه‌فروش سر کوچه هم آمده بود. شماره تلفن خانه را داده بودم بهش. برای روز مبادا. حادثه که خبر نمی‌کند. لوله‌ای می‌ترکد. خرابی پیش می‌آید خدای‌نکرده. کار است دیگر. هم او می‌گوید صبر کنید شماره برادرش را دارم. بهزاد شماره را می‌پرسد. می‌آید این طرف دیوار و از همان میوه‌فروشی زنگ می‌زند خانهٔ ما. وقتی ما رسیدیم زیر دوش بود... ببخشید دست خودم نیست. وقتی یاد آن تن نحیف که افتاده روی تخت بیمارستان، می‌افتم... نمی‌دانید چه گذشت بر من... آمدن اسرا که یادتان هست. چه‌جور سر دوش مردم با تاج گل می‌چرخیدند. می‌رقصیدند، نقل و اسفند و گل... چه جمعیتی. یادتان که هست. معلوم نبود از کجا می‌جوشیدند این مردم. دور خانواده و اسیر را می‌گرفتند. آخرین کسانی که دستشان به اسیر می‌رسید پدر و مادرش بودند. می‌دانید که چه می‌خواهم بگویم؟ آن از رفتنش، که نفهمیدم چه‌طور رفت. این هم از آمدنش. حالا هم که... خودم را این‌طور تسکین می‌دهم که حتما عمرش به این دنیا نبوده. چه می‌شود کرد؟، کاری‌ست که شده. حالا چه کسی یا کسانی با چه نیتی دست به این جنایت زده‌اند، نمی‌دانم.

هیچ‌وقت خودم را نمی‌بخشم. تقصیر من است. نباید می‌گذاشتم تنها بماند. خیلی سعی کردم ببرمش خانهٔ خودم. راضی می‌شد. می‌گفتم داداش شبی، نصفه‌شبی آدمی‌زاد است دیگر. خبر نمی‌کند، آمدیم دلت درد گرفت. یکی را می‌خواهی که چایی نبات حلقت بریزد. زیر بغلت را بگیرد. می‌گفت غصهٔ مرا نخور. گاهی سربه‌سرش می‌گذاشتم، می‌خواندم براش، بی‌شام و شب خفتن بی‌چارگان عجیب نیست، بی‌چاره آن که شب را تنها سحر کند. می‌گفت آن‌هم به وقتش درست می‌شود. یک کلام. زیر بار حرف نمی‌رفت. کجا بودیم؟ آهان، آن شب. خودمان را رساندیم این‌جا. فرستادم دنبال قوم‌وخویش‌ها. همان شبانه امیرحسین کوچه و خیابان را چراغانی کرد. یک‌ساعته. زنگ زدم از چلوکبابی منصور، آشناست، غذا آوردند. جاتان خالی، دلتان نخواهد. سبزی‌پلو با ماهیچه، زرشک‌پلو با مرغ و گوشت. یک گوسفند پرواری دادم همان دم در سر بریدند. همه دوستان جمع بودند. سفره انداختیم از این سر تا آن سر اتاق. در خانه‌ای که چند سال بود صدایی ازش درنمی‌آمد. چه شبی بود... هرچه کردیم بهزاد لب به غذا نزد. می‌دانست چه بخورد، چه نخورد. انگار دستور غذا بهش داده بودند. اول باید از سوپ رقیق‌شده شروع می‌کرد. آن قیافهٔ نزار و سوپ... عین دوک نخ‌ریسی، تکیه‌کلام مادرم بوده به پدرم که هروقت از مأموریت برمی‌گشته، می‌گفته. ما هم فکر می‌کردیم باید ببندیمش به کباب و جگر و آب‌میوه... نگو که اشتباه بود. خودش می‌دانست چه بخورد، چه نخورد، بهتر از ما.»

Fatemeh
۱۴۰۰/۰۹/۲۸

این چهارمین کتابیه که از آقای قیصری میخونم. قلمشون فوق العاده ست. داستان پردازی، انتخاب موضوع، دوری از حاشیه پردازی همگی عاالی بود

ثـائـــ213ـر
۱۴۰۱/۰۲/۰۱

میشه گفت مثل چیدن تکه های یه پازل بود که تا تکه آخرشو نمیچیدی نمیفهمیدی منظره یا تصویر کیه و چیه ولی مزه داستان لابه لای مجهول بودن عناصرش گم شد

کاربر ۱۰۶۸۲۱۸
۱۴۰۳/۰۵/۲۸

راوی داستان متغیر هست و در هم و برهم، نمیدونی کی با کی حرف میزنه اشتباه چاپی هم داره من که خوشم نیومد

sama65
۱۴۰۱/۰۷/۰۸

ضیافتی بی نان و نشان برای بازماندگان جنگ

حجم

۷۶٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۹۶ صفحه

حجم

۷۶٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۹۶ صفحه

قیمت:
۲۸,۰۰۰
تومان