کتاب عطر عاشقی
معرفی کتاب عطر عاشقی
کتاب عطر عاشقی داستانی عاشقانه از نرگس باغبان است که در انتشارات اهورا قلم به چاپ رسیده است. این داستان، ماجرای آشنایی دختر و پسر جوانی از دو دنیای متفاوت است که بر اثر تصادفی عجیب آشنا میشوند...
درباره کتاب عطر عاشقی
عطر عاشقی، یک داستان عاشقانه پر فراز و نشیب است. داستانی که ما را به درون زندگی عاشقانه دو جوان از دو دنیای متفاوت میبرد. دختری به نام هستی و پسری به نام یاشار.
جهان فکری و سطح زندگی هستی و یاشار آنچنان باهم متفاوت است که تصور این دونفر در کنار یکدیگر هم به شدت سخت است. اما آنها که به اجبار همخانه شدهاند، کمکم دلباخته هم میشوند و یاشار که در آخر خط زندگیاش ایستاده است، میخواهد هرآنچه را که از زندگیاش باقی مانده است، به پای هستی بریزد.
کتاب عطر عاشقی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
اگر از طرفداران رمانهای ایرانی و داستانهای عاشقانه هستید، کتاب عطر عاشقی را به شما پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب عطر عاشقی
به راننده نگاه کرد، راننده که مثل ماشینش تیپ مشکی زده بود با دست اشاره کرد که جلو بره، هستی برای چند لحظه سرش را انداخت پایین بعد با گامهای آهسته به طرف ماشین راه افتاد، در ماشین را باز کرد و سوار شد و ماشین به راه افتاد. هستی برای اینکه لرزش دستهاش را مخفی کنه، آنها را بین زانوهاش گذاشت و با زانوهاش فشار به دستهاش میآورد. جرأت نمیکرد به صورت جدی راننده که انگار تازه از زیر دست آرایشگر بیرون آمده بود نگاه کنه. یاشار بیتوجه به وجود هستی ترانه گوش میداد و با خودش زمزمه میکرد و با انگشتهاش آرام رو فرمان ماشین ضربه میزد.
وقتی جلوی آپارتمان ایستادند مراد که سرایدار آپارتمان بود جلو آمد، یاشار پیاده شد و رو به هستی که هاج و واج به اطراف نگاه میکرد گفت: پیاده شو. هستی با اکراه پیاده شد، وقتی خواست دنبال یاشار راه بره احساس میکرد زانوهاش قدرت ندارند که قدم از قدم بردارند. مراد ماشین را به داخل پارکینگ بُرد و قبل از اینکه یاشار و هستی وارد آسانسور بشوند سوییچ ماشین را برای یاشار آورد.
وقتی وارد آسانسور شدند هستی و یاشار به هم خیره شدند. هستی پشت به در آسانسور ایستاده بود و یاشار تکیهاش را داده بود به دیواره آسانسور. هستی احساس میکرد یاشار داره با حقارت بهش نگاه میکنه. هستی خودش را مستحق این حقارت میدید، سرش را انداخت پایین. حتی خجالت میکشید به خودش تو آینه آسانسور، نگاه کنه. نمیدانست باید به خودش بد و بیراه بگه یا به برادر بزرگش، احساس میکرد از اینکه سوار ماشین این مرد غریبه شده پشیمانه اما انگار دیر شده بود.
یاشار وارد خانه شد و در خانه را باز گذاشت که هستی هم وارد خانه بشه. مغز هستی از کار افتاده بود، بیاراده وارد خانه شد و در خانه را بست. هنوز چند قدم جلو نرفته بود که یک سگ نسبتاً بزرگ جلوش سبز شد. سگ جلوی هستی ایستاده بود و از بین دندانهاش صدای وحشتناکی بیرون میداد. هستی احساس میکرد الانه که خودش را خیس کُنه.
یاشار آمد طرف سگ و گفت: بابی جونم هدیهات را گاز نگیری، این خاتم زیبا هدیهٔ تولد توِ – این چند روز که من نیستم ازت مواظبت میکُنه، حالا برو غذات را بخور تا من بیام، آفرین پسر خوب برو.
هستی احساس میکرد بابی هم به چشم حقارت بهش نگاه کرد و ازش دور شد، هستی با مِن و مِن گفت: آقا مَن، .... مَن ...
یاشار لبخند تمسخرآمیزی را که روی لب داشت جمعوجور کرد و گفت: شماها حقیرتر از آن چیزی هستید که بهتون توجه کنم، یک آدم حقیر به آدمهای حقیری مثل شما فکر میکنه، لیاقت شما حتی همصحبتی با امثال من نیست.
اشکهای هستی تمام صورتش را خیس کرده بود، دستش را گرفت به دیوار که تعادلش را حفظ کند و گفت: من میخواهم برم. یاشار آمد طرف هستی و با تحکم گفت: اگه نمیخواستی بمونی چرا آمدی؟ حالا من این همه راه باید برگردم و یه نفر دیگه پیدا کنُم، تازه باید کسی باشه که بابی قبولش داشته باشه، آن به هر کسی اجازه نمیده به این راحتی وارد این خانه بشه حتی اگه من اجازه بدهم، شانس آوردی بهت حمله نکرد.
یاشار برای چند لحظه سکوت کرد وقتی دید هستی حرف نمیزنه گفت: سه روز میخواهم بروم مسافرت، روز سوم شب میام خانه و تو آن موقع میتونی بری خونهات. هر کاری بابی بخواهد براش انجام میدهی. خودش جای غذاهاش را میداند، برنامهای برات نوشتم و زدم به در یخچال مو به مو آن کارها را انجام میدی، تو خانه دوربین کار گذاشتم اگه بیام ببینم به بابی بد گذشته از دستمزد خبری نیست. بابی دوست داره کسی کنارش بشینه و تلویزیون تماشا کُنه، از نوازش هم خوشش میاد، روز دوم میبریش گردش، زنجیرش تو کمد پشت سرته، کلید خانه هم تو جا کلیدی ....
یاشار پشت سر هم حرف میزد اما هستی هیچ کدام از حرفهاش را متوجه نمیشد یا میشه گفت نمیشنید، به زور سرپا ایستاده بود، احساس میکرد هر لحظه احتمال داره غش کنه و بیفته روی زمین، به طرف در هال رفت که از خانه بره بیرون اما یاشار بند کیفش را کشید و گفت: کجا؟
حجم
۱۸۲٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۳۲۴ صفحه
حجم
۱۸۲٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۳۲۴ صفحه
نظرات کاربران
خووووووب؟ آخرش؟ والا یکی نیست بگه بابام ما به خاطر اینکه به آرامش برسیم و سرگرم بشیم و مشکلاتمون یادمون بره و ذهنمون یکم درگیر متفرقه بشه کتاب می خونیم خوب عقده ای چه پایانیه؟
چی بگیم که داستان لو نره! کمی ضعیف بود ، قسمتهای متفرقه ای داشت که اگه از داستان حذف میشد بهتر بود، اولش چه زود بهم اعتماد کردن،غیر قابل باور بود! پایان بندی بهتری میتونست داشته باشه، شما کتاب رو
پایان خوبی نداشت.
رمان تاثیر گذار و تراژدی بود که برای خانمی بنام هستی اتفاق افتاد حتمن بخونید
حتی به درد وقت گذرونی هم نمیخورد