کتاب نبرد آتش و یخ؛ گرگ های یخی
معرفی کتاب نبرد آتش و یخ؛ گرگ های یخی
کتاب نبرد آتش و یخ؛ گرگ های یخی نوشته ایمی کافمن و ترجمه علی مصلح حیدرزاده است. کتاب نبرد آتش و یخ؛ گرگ های یخی را انتشارات پرتقال منتشر کرده است، این انتشارات با هدف نشر بهترین و با کیفیتترین کتابها برای کودکان و نوجوانان تاسیس شده است. پرتقال بخشی از انتشارات بزرگ خیلی سبز است.
درباره کتاب نبرد آتش و یخ؛ گرگ های یخی
آندرس ۱۲ سال دارد او تبدیل به یک گرگ یخی شده است و خواهرش را هم اژدهاهای آتشین اسیر کردهاند. راینا تنها قوم و خویش آندرس است و صمیمترین دوست او هم هست. اندرس میداند که راینا شبیه به دستهای از گرگ ها که او را دزدیدهاند نیست و تصمیم میگیرد او را آزاد کند اما پیش از آن باید در مدرسه الفار که یک مدرسه مخصوص گرگها است درس وفاداری را بیاموزد اما وفاداری در ذهن آندرس بسیار پیچیده است. پیچیدهتر از وفادار ماندن به یک گله گرگ...
خواندن کتاب نبرد آتش و یخ؛ گرگ های یخی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
نوجوانان بالای ۱۲ سال مخاطبان این کتاباند.
بخشی از کتاب نبرد آتش و یخ؛ گرگ های یخی
آندرس با افسردگی به صندوقهای روی هم انباشتهشده تکیه داد و وقتی یک تکه چوب به پهلویش فرورفت، دیگر تکیه نداد. دندههایش از ضربهای که دم رینا بهش زده بود هنوز درد میکرد. اما این بزرگترین مشکلش نبود.
آنجا هیچچیز نبود که خود را با آن بپوشاند و حتی اگر چیزی برای پوشیدن پیدا میکرد، اصلاً نمیدانست رینا را چطوری پیدا کند. هرچند که بهاندازهٔ چند دقیقه دویدن از بندر دور شده بود، ولی هنوز صدای فریادهای مردم را از دور میشنید. او هیچیک از اتفاقهایی را که افتاده بود نمیفهمید و نمیدانست چه کار کند. اصلاً نمیدانست.
اما درست همانموقع که از ترس به خود پیچید، اول صدای غرش و بعد زوزهٔ آرامی را از سمت ورودی کوچه شنید. وقتی روی زمین خزید ضربان قلبش بالا رفت و از شکاف بین دو صندوق مخفیانه نگاه کرد. شاید میتوانست پنهان شود، شاید میتوانست... وای نه. سه گرگ در ورودی کوچه بودند و پوزه به زمین میکشیدند. داشتند رد او را میگرفتند.
بزرگترین گرگ دوباره غرید و بعد همگی تار شدند، انگار کش آمدند و وقتی روی پاهای عقبیشان ایستادند، خز گرگ تبدیل به لباس فرم شد و دوباره انسان شدند. واضح بود که همه لباس به تن داشتند. حتماً این کار ترفندی داشت که او بلد نبود.
دو بزرگسال بودند ـ یک مرد و یک زن ـ که هردو لباس فرم خاکستری و مرتب یگان گرگ به تن داشتند و رداهای سنگینشان باز بود و پیراهن و شلوار و چکمههای بهدقت واکسخوردهشان را نشان میداد. موهایشان اصلاح شده و کوتاه بود. نفر سوم دختری همسن و سال او بود و ردای خاکستریاش حاشیهٔ سفید داشت که نشان میداد هنرجوی آکادمی اولفار بود. حتماً آنجا بود تا آزمون را تماشا کند.
رئیس گروه سهنفره به حرف آمد: «حالت خوبه؟»
او مردی درشت و چهارشانه با ریش بهدقت اصلاحشده و عینک چهارگوش مشکی با قاب کلفت بود. وقتی گرگ بود، خاکستری نقرهفام بود، اما وقتی انسان شده بود موهایش سیاه و پوستش قهوهای نهچندان تیره بود.
آندرس گفت: «اممم...» داشت از خجالت میمرد، اما فقط یک جواب باید میداد چون میدانست که الان از او میخواستند از پشت صندوقها بیرون بیاید. «موقع تغییر، لباسهام پاره شد. هیچی تنم...»
از آنسوی صندوقها صدای ترکیدن خنده آمد و هرچند که از روی بیرحمی نبود، اما آندرس از شدت خجالت چشمهایش را محکم بست.
مرد گفت: «سر جات بمون.» صدای خشخش آمد. بعد صدای قدمهایی بلند شد که نزدیک میشد و وقتی آندرس بهزور نگاه کرد، دست یک نفر از پشت صندوقها جلو آمد که یک دست لباس به سمت او گرفته بود. ردای حاشیهسفید دختر دیده میشد و یک پیراهن خاکستری خیلی بزرگ، شلوار گرمکن متعلق به یک نفر دیگر و یک کمربند. او در موقعیت چانه زدن نبود، لباسها را قاپید و پوشید.
زن پرسید: «اژدها زخمیت کرده؟»
«نه، من...»
زن نگذاشت جملهاش تمام شود و گفت: «مشکلی نیست. اژدها رفته.»
آندرس دهانش را باز کرد که چیزی بگوید، اما حرفش را خورد. از قبل میدانست مشکلی پیش نمیآید... رینا هیچوقت به او آسیب نمیزد.
البته این بار تقریباً زده بود.
به جای جواب دادن کمربند را محکم کرد تا شلوار را نگه دارد و ردا را روی پیراهنش کشید و چند لحظه هاجوواج مانده بود که چطور آن را محکم کند. حالا که شوک داشت برطرف میشد، کاملاً سردش بود و حس میکرد انگشتهای پایش داشتند بیحس میشدند.
وقتی از پشت صندوقها بیرون آمد سه گرگ هنوز عصبی بودند، اما نگرانی آنها متوجه او نبود؛ رئیس گروه به آسمان خیره شد و زن ورودی کوچه را پایید. او فهمید آنها همچنان گوشبهزنگ هجوم رینا یا تهدید جدید دیگری بودند.
فقط دختر به او نگاه میکرد و بعد از روی ادب سر تکان داد که همزمان محتاطانه و دوستانه بود. او تقریباً همقد رینا بود، اما مثل آندرس لاغر بود. موهای سیاه کوتاه و فرفری داشت و حالت چهرهاش جدی بود و پوست سفیدش بیشتر از هرکسی که آندرس دیده بود ککومک داشت. با اینکه ردایش را به آندرس داده بود و فقط پیراهن به تن داشت، اصلاً به نظر نمیآمد سردش باشد.
رئیس گروه سرش را پایین آورد و به آندرس نگاه کرد و این حرکتش مثل گرگ بود. با
حجم
۳۸۶٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۸۰ صفحه
حجم
۳۸۶٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۸۰ صفحه
نظرات کاربران
داستان خیلی جالب بود بعضی تیکه ها رو حدس میزدم مثل اینکه خواهره رو اصلا قرار نیست قربانی کنن یا اینکه اژدهایان به اون اندازه که نشون میدم بد نیستن درکل خوب بود خوشم اومد نویسنده هم فضاسازی رو خیلی
خوبه داستان درباره ی آندرس و ریناست که خواهر و برادر ن و وقتی که به چوب دستی دست میزنن آندرس میشه گرگ یخی و رینا تبدیل به اژدها میشه! همون موقع آندرس به دوقلو بودنشون شک میکنه وقتی رینا
خوب بود
یک کتاب فوق العاده در ژانر فانتزی برای نوجوون ها واقعا یه جاهایی نفسم داشت بند می اومد بس که این کتاب هیجان داره من که خیلی لذت بردم داستان دو تا شخصیت به نام آندرس و رینا که خواهر برادر
من نسخه ی چاپی این کتاب رو خوندم.کتاب خیلی خوبیه یه ماجرای خیلی متفاوت در باره ی دوتا دوقلو به نام آندرس و راینا هست که طی اتفاقاتی از هم جدا میشن و بعد آندرس برای نجات خواهرش مجبور میشه