اگر فقط خواستن چیزی برای به دست آوردنش کافی بود، آندرس یک عمر این کار را تمرین کرده بود؛ از وقتی یادش میآمد، چیزی برای خوردن و جای امنی برای خوابیدن میخواست. میخواست وقتی در مخمصه گیر میکرد، مثل رینا سریع و زبروزرنگ باشد یا در انجام کاری مهارت داشته باشد.
ولی تا آنموقع خواستن هیچوقت به او کمک نکرده بود و حالا هم کمک نمیکرد.
گربه
استاد اینار انگار این بیرون راحتتر بود. اجازه داد تا وقتی که ستارههای بالای سرشان پرنور شدند و مثل دانههای برف در سراسر آسمان پخش شدند، بچهها داستان تعریف کنند. بعد روی آتش خاک ریخت و همهٔ هنرجوها به شکل گرگ برگشتند و روی هم ولو شدند تا گرمای بدن یکدیگر را بگیرند و بخوابند.
زمین برای خوابیدن انسان زیادی سفت بود و هر استخوانی که روی سطح سخت قرار میگرفت، به درد میآمد و ژاکتها برای گرم نگه داشتن آنها در کل شب کافی نبود. اما آندرس متوجه شد که در شکل گرگ کاملاً احساس راحتی میکند. وقتی شکل گرگ بودند، واقعاً باید بیدار میماندند و آمادهٔ شکار یا دویدن میشدند اما سفر روزانه همه را خسته کرده بود.
گربه
گلّه به اولفار نزدیک شد، برخی شکل انسانی داشتند، اما بیشترشان در قالب گرگ بودند. متوجه شد که میتوانست معنای بیشتر چیزهایی را که دیگران میگفتند بفهمد، حتی وقتی که در شکل گرگ بودند.
مردی با موی خاکستری فرفری و چهرهٔ عبوس بلندتر از بقیه حرف میزد. او هم مثل سیگرید پوشیده از خاکستر آتش بود و پوستش تقریباً به رنگ موهایش درآمده بود. «هیچوقت اینجوری دلم نمیخواست راهی باشه که درکهلم و اژدهایان رو پیدا کنیم. اون بزدلها آتش به پا کردن و فرار کردن. تو شب حمله کردن.»
گربه