کتاب بچه های آفتاب و داستان های دیگر
معرفی کتاب بچه های آفتاب و داستان های دیگر
بچههای آفتاب و داستانهای دیگر مجموعه چندین داستان از جمال میرصادقی، نویسنده سرشناس و پیشکسوت ایرانی است.
میرصادقی تا کنون بیش از ۴۰ جلد کتاب، از رمان، داستان کوتاه و بلند و نقد ادبی و مقاله نوشته است. قهرمانان داستانهای صادقی اغلب از میان مردم کوچه و بازار انتخاب میشوند و زبانشان زبان جاافتاده مردم کوچه است. او خود را جزو مردم کوچه و بازار میداند.
صادقی تجربیات شغلی گوناگونی از معلمی و کتابداری تا کارشناس طراح آزمون در سازمان امور اداری و استخدامی و... داشته که الهامبخش او در نویسندگی بودهاند. او در کارهایش از تمام نویسندههای بزرگ و نامآور دنیا بهره برده است و برخی از آنها مانند فالکنر، چخوف و گورکی در سبک نویسندگی او بسیار تاثیر داشتهاند. در میان نویسندگان ایرانی نیز صادق چوبک و بزرگ علوی از نویسندگان تأثیرگذار بر اندیشه و قلم میرصادقی هستند. آثار این نویسنده به زبانهای گوناگون مانند روسی، آلمانی، انگلیسی و ارمنی ، عربی و.. ترجمه شدهاند.
خواندن کتاب بچههای آفتاب و داستانهای دیگر را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم.
علاقهمندان به داستانهای کوتاه فارسی مخاطبان این کتاباند.
بخشی از کتاب بچههای آفتاب و داستانهای دیگر
ماهپری و خورشیدپری
«لباس گرم بپوش، هوا خیلی سرد کرده.»
بیرون که آمدند، هوا تاریک روشن بود. باران جرجر میبارید. جویها پُر آب شده بود و آب سرریز کرده بود تو خیابان. تک و توک مغازهها باز شده بود. خیابان خلوت بود. گاهگاه ماشینی میآمد و میرفت.
«تا لحظهٔ آخر هوش و حواسش سر جا بود.»
مادر و بچهای از جلوی او گذشتند. پسرک گریه میکرد. لباس نو پوشیده بود و کیف سیاهی در دست داشت و زیر چتر مادر میرفت.
«برا چی گریه میکنی مامان؟»
مادر کنارش میآمد.
«مادرجون مدرسه رفتن که گریه نداره، میبینی همه خوشحالن دارن میرن مدرسه.»
شب درست نخوابیده بود. کفشها پایش را میزد.
«مادر، اول صف میبندین و آقا ناظم براتون صحبت میکنه و اونوقت میرین سر کلاس و خانم معلم بهتون درس میده.»
«تو هم بیا، توهم با من بیا.»
«میآم مادر، گریه نکن. اینجا واستا تا من بیام.»
مادر رفت آنطرف خیابان و با آبنبات چوبی برگشت.
«چرا واستادی؟»
«آبنبات چوبی...»
ترانه خیره شده بود به او.
«مادر رفته آبنبات چوبی برام بگیره.»
خیابانها را آب گرفته بود. باران تندتر شده بود. دانهها روی سر و صورت او میریخت. ترانه زیر بازوی او را گرفت.
«بیا زیر چتر.»
«چه سرده.»
«خیس شدی.»
داشت میلرزید.
ماشینی از کنارشان رد شد و آب را روی هوا پخش کرد. آمبولانسی از بیمارستان بیرون آمد و از جلوی آنها تند گذشت.
سالن بیمارستان گرم و خلوت بود. پرستارها میآمدند و میرفتند. باباش را دید که گوشهای کنار بخاری کز کرده و نشسته. خاله و دختر و پسرخاله پیش از آنها آمده بودند. قوم و خویشها یکییکی میرسیدند. فرشید روی پله نشسته بود. بلندگو به صدا درآمد.
«دکتر صدرایی به اطلاعات.»
فرشید زیر بازوی او را گرفت.
«هنوز نبردنش...»
دخترخاله دست دور شانهٔ ترانه انداخته بود.
«خاله خیلی مهربون بود. عید، این گردنبندو بهم عیدی داد.»
از پلهها بالا رفتند.
«دکتر عالمی به اطلاعات.»
پرستارها میآمدند و میرفتند. دختر کوچولو انگشتش را روی لبهاش گذاشته بود و به او نگاه میکرد. از پشت دیوار شیشهای او را دید. چشمهای مادر بسته بود. مادر چه زیبا شده بود. دخترخاله دستمال را به او داد. پسرخاله گفت:
«میبینیش، چه راحت خوابیده.»
صدای بلندگو تو گوشهای او پیچید.
«خانم دکتر رحمانی به بخش سه.»
ترانه گفت: «بشین.»
نشست و سرش را گذاشت روی دیوار و چشمهایش را بست. صدای باران توی گوشهاش پیچیده بود.
«اونوقت چی شد؟»
«وقتی ابرها جلو ماهو گرفتن، نردبونی که ماهپری از ماه پایین اومده بود، شکست و ماهپری دیگه نتونست برگرده خونهش.»
«واسه چی نتونست برگرده خونهش؟»
«واسه اینکه عاشق خورشیدپری شده بود.»
«خورشیدپری هم عاشق ماهپری شده بود؟»
«آره مادر، خورشیدپری هم وقتی شب شد، برنگشت خونهش.»
«برا چی نردبونش شکست؟»
حجم
۷۰٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۱۲ صفحه
حجم
۷۰٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۱۲ صفحه