دانلود و خرید کتاب کلاغ کوکی کاترین فیشر ترجمه شبنم حاتمی
تصویر جلد کتاب کلاغ کوکی

کتاب کلاغ کوکی

نویسنده:کاترین فیشر
امتیاز:
۴.۷از ۵۴ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب کلاغ کوکی

کتاب کلاغ کوکی اثری از کاترین فیشر با ترجمه شبنم حاتمی است. این داستان درباره سرن ریس است. دختر یتیمی که به محض رسیدن به خانه پدرخواده‌اش، باید معمای گم شدن پسر کوچولوی خانواده را حل کند...

این کتاب در سال ۲۰۱۹ جایزه Tir na n-og  ادبیات انگلستان را از آن خود کرده است. 

انتشارات پرتقال با هدف نشر بهترین و با کیفیت‌ترین کتاب‌ها برای کودکان و نوجوانان تاسیس شده است. پرتقال بخشی از انتشارات بزرگ خیلی سبز است.

درباره کتاب کلاغ کوکی

کلاغ کوکی یک داستان فانتزی و جذاب نوشته کاترین فیشر است. داستان از این قرار است: سرن قرار است پرورشگاه را ترک کند تا به خانه پدرخوانده‌اش برود. آن‌هم در شب سال نو. وقتی سرن وارد قطار می‌شود تا به ولز برود، مرد قد بلندی که ظاهر عجیب و غریبی دارد سر می‌رسد و بسته‌ای را به او می‌دهد. درون بسته هم یک اسباب بازی کوکی شکسته به شکل کلاغ است!

سرن به خانه می‌رسد و عجب استقبال گرمی از او می‌شود! همه ناراحت و مغموم نشسته‌اند و هیچکس در فکر جشن گرفتن سال نو نیست. سرن می‌فهمد که پسر کوچک خانواده گم شده است و هیچکس نمی‌داند او کجاست و دلیل ناراحتی همه هم، این موضوع است. اما عجیب‌تر از همه این است که سرن متوجه می‌شود می‌تواند با کمک همان کلاغ کوکی شکسته و عجیب غریبش، پسر کوچولو را پیدا کند. سرن وقت خیلی کمی برای این کار دارد... 

کتاب کلاغ کوکی را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم 

تمام نوجوانان و دوست‌داران داستان‌های فانتزی از خواندن کتاب کلاغ کوکی لذت می‌برند. 

درباره کاترین فیشر 

کاترین فیشر در سال ۱۹۵۷ در ولز متولد شد. او شاعر و نویسنده داستان‌های کودکان و نوجوانان است. اما قبل از اینکه به این کار مشغول شود، معلم مدرسه و استاد دانشگاه بوده است. 

بخشی از کتاب کلاغ کوکی

سرن بعد از این‌که حمام کرد و دوباره پیراهن کهنه‌اش را پوشید روی نشیمن‌گاهِ کنار پنجره اتاقش نشست و با چهره‌ای پکر و غمگین به چمن‌زارهای سفید چشم دوخت.

پس کس دیگری این‌جا نبود. نه کاپیتان آرتوری، نه لیدی میری و نه توماسی. اما چرا حرف توماس که شد خانم ویلیرز چنان رفتار عجیبی کرد؟ انگار خیلی عصبانی شده بود. واضح بود که اسراری پشت پرده هست، وگرنه دنزل آن حرف را نمی‌زد. همه‌چیز خیلی عجیب بود.

بعد به این فکر کرد که تکلیف خودش چه می‌شود. خانه‌ای متروک و دلگیر که فقط دو آدم‌بزرگ بی‌حوصله برای هم‌صحبتی در روزهای سرد و بلند زمستانِ پیش رو داشت. و کریسمس چه‌طور برگزار می‌شد؟

سرن چنان از این فکر دلش گرفت و غمگین شد که لحظه‌ای آرزو کرد کاش برمی‌گشت به همان یتیم‌خانه سنت‌ماری، با آن خوابگاهِ سرد و آن دخترهای پرسروصدا، آن غذای افتضاح و آن اتاق‌های درسِ خالی.

اما نه.

چه آرزوی احمقانه‌ای.

چون این‌جا یک خانه کامل در اختیارش داشت. خانه‌ای که مثل قصر بود و او هم شاهزاده‌خانمش. به اطراف که نگاهی انداخت و تختخواب راحت و کمد و قفسه‌ای را دید که چند کتاب ارزشمندش در آن ردیف شده بودند دلش شادتر شد.

چشمش به بسته روزنامه‌پیچ افتاد و با صدای بلند غرغر کرد. باید تکلیف این بسته را مشخص می‌کرد!

از پله‌ها رفت پایین و به تک‌تک اتاق‌ها سر زد تا کتابخانه را پیدا کرد. از کنار در که سرک کشید فضای کتابخانه را سرد و تاریک دید، اما وقتی یکی از پرده‌های بلند را کنار زد تا کمی نور داخل شود در کمال شگفتی دید که صدها و صدها کتاب در گنجه‌های چوبی ردیف شده‌اند. حق با دنزل بود. قطعاً یک دنیا کتاب برای خواندن در اختیار داشت.

توی یکی از کشوها چیزی را که می‌خواست پیدا کرد؛ کاغذ و قلم. یادداشتی نوشت با این مضمون:

جناب آقای محترم

اگر مردی بلندقد و لاغر آمد و دنبال بسطه‌ای روزنامه‌ای شده گشت که حاوی یک اسباب‌بازی عروسکی است، لطفاً در صورت امکان آدرث من را به او داده و از او بخواهید این‌جا به دنبالش بیاید. متأسفانه من اشتباهی این بسته را برداشته‌ام.

ارادطمند شما

سرن رِیس

سرن اخمی کرد. شاید توی نامه چندتایی غلطِ املایی بود. اما اهمیتی نداشت.

نامه را توی پاکت گذاشت و آدرس گیرنده را رویش نوشت:

رئیس ایستگاه. ایستگاهِ قطار کستل هالُو۲۴. ولز

همین آدرس باید برای رسیدن نامه به مکان درست کافی باشد. نامه را مهروموم کرد و برد به تالار اصلی؛ دیگر داشت کم‌کم راهش را راحت‌تر پیدا می‌کرد. آن‌جا دنزل را دید که زانو زده و دارد کاشی‌های زمین را می‌سابد. کاملاً معلوم بود کلی کار روی سرش ریخته. سرن لحظه‌ای ایستاد و به او نگاه کرد، بعد گفت: «چه‌طوری این رو پست کنم؟»

دنزل برافروخته و ازنفس‌افتاده، توی آبی که زیر پایش جمع شده بود چلپ‌وچلوپی کرد. «این چیه؟»

«یه نامه.»

«بذارش توی جعبه نامه‌ای که اون‌جا روی میزه. امروز بعدازظهر با سفارش‌های خرید آشپزخونه می‌برمش.» دنزل تماشا کرد که سرن نامه را توی جعبه گذاشت. گفت: «خُب حالا واسه کی نامه می‌نویسی، دخترک یتیم؟»

StarShadow
۱۴۰۱/۰۲/۲۹

مختصر و زیبا👌♥️

𝒌𝒆𝒓𝒎 𝒌𝒆𝒕𝒂𝒃📚🕊️
۱۴۰۰/۰۵/۰۹

سرن قرار است پرورشگاه را ترک کند تا به خانه پدر خوانده اش برود.آن هم در شب سال نو.وقتی سرن وارد قطار می‌شود تا به ولز برود،مرد قد بلندی که ظاهر عجیب و غریبی دارد سر می‌رسد و بسته ای

- بیشتر
دختر کتاب خوان 📖 🌸
۱۴۰۰/۰۳/۱۴

خیلی کتاب هیجان انگیز، ماجراجویانه و محشری بود 😍👌🏻 بهترین کتابی بود که تا حالا خوندم 🤩 ۱۰۰۰۰۰ تا ستاره هم براش کمه ⭐🌟⭐🌟⭐🌟⭐🌟⭐🌟⭐🌟⭐🌟⭐🌟⭐🌟⭐🌟⭐🌟⭐🌟⭐🌟⭐🌟⭐🌟⭐🌟⭐⭐🌟⭐🌟⭐🌟⭐🌟⭐🌟⭐🌟 این هم خلاصه ای از این کتاب بی نظیره که اگه دوست داشتید میتونید بخونید:« کلاغ کوکی به

- بیشتر
در جست و جوی دایناسور گمشده:)
۱۴۰۰/۰۳/۲۷

قلب منو اکلیلی شد ولی:) خیلی کم حجم بود🤌🏼 امااا جذاب بود✨ پرتقال دوباره ترکونده بود✨🍊

KAVİON
۱۴۰۳/۰۳/۲۳

خیلی کتاب قشنگی بود. درباره ی دختری به اسم سرنه که از یتیم خونه بیرون میاد تا با خانواده ی دوست پدرش زندگی کنه ولی بعد متوجه میشه که پسر اون خانواده گم شده و حالا سرن برای پیدا کردن

- بیشتر
رضا
۱۴۰۰/۰۵/۰۷

عالی. آدمو معتاد میکنه. نمیشه ازش چشم برداشت. ممنون از طاقچه که به بینهایت اضافه کردی 🌷🏅🌷🏅🌷❤❤

گربه
۱۴۰۰/۱۲/۲۵

این کتاب خیلی قشنگه عاشقشم 🥰🥰 این کتاب درباره ی یه دختر یتیم به اسم سرنه که وقتی خانواده جونز به سرپرستی می‌گیرنش به خونشون پلس ا فران واقع در ولز میاد و در کمال تعجب میبینه که در پلس ا

- بیشتر
کاربر ۲۹۶۱۵۱۵
۱۴۰۰/۰۲/۱۹

واقعا عااااالیییی بود خیلی قشنگ بود کاش جلد دوش هم طاقچه بزاره پیشنهاد میکنم بخونید واقعا بی نظیره

zohreh
۱۴۰۲/۰۶/۱۴

۱۱۸. چقدر خوب بود! چند ساعته تمومش کردم و بهتون پیشنهاد میکنم. قهرمان داستان دختر کوچولوی شجاع و باهوشیه که پرورشگاه بزرگ شده و درحالیکه در ایستگاه قطار منتظر ملاقات با پدرخوانده و خانواده جدیدشه بسته‌ای از یک فرد ناشناس به امانت میگیره

- بیشتر
NILA
۱۴۰۳/۰۱/۲۷

🪶🐦‍⬛___مطالعه نسخه‌ی چاپی___🐦‍⬛🪶 هیچوقت فکر نمی کردم از رمان های کوتاه خوشم بیاد ولی این خیلی قشنگ بود!بیشترین نمره‌ای که دادم بخاطر فضاسازی بسیار قوی‌ای که داشت بود،قشنگ انگار داخل کتاب بودم و من نقش سرن رو بازی می کردم📖.موضوع و

- بیشتر
صورت لیدی میر خیس از اشک بود، اما انگار اصلاً برایش اهمیتی نداشت. بازوهای سرن را با هر دو دستش گرفت و آهسته گفت: «اوه عزیز من، دختر عزیز من... هرگز نمی‌تونیم محبتت رو جبران کنیم!»
Emily
اگر از تاریکی بترسی هرگز معجزهٔ نور را نخواهی دید
کاربر۰۰۰۰۰۰
اگر از تاریکی بترسی هرگز معجزهٔ نور را نخواهی دید.
کاربر samin
سرن از تعجب زبانش بند آمده بود. پرنده سعی کرد بال‌هایش را باز کند و بال بزند، اما فقط صدای جیرجیر بلندی ایجاد کرد. «بدنم خیلی خشک شده! مگه چند وقته سر هم نشده‌م؟» سرن هیچ نظری نداشت. «تو... تو داری با من حرف می‌زنی.» کلاغ قارقاری تحقیرآمیز سر داد که شاید نشان از خنده بود. «بعد می‌گن ماها باهوشیم... آره دیگه، دارم با تو حرف می‌زنم. چرا نباید باهات حرف بزنم؟ قارقار.» «لازم نیست تیکه بندازی.»
=o
اگر از تاریکی بترسی هرگز معجزهٔ نور را نخواهی دید.
artin 8989
نگذار سایه‌ها بخوانند در گوشَت نجواشان نگذار خشم اسیرت کند در قصرشان
zohreh
«نمی‌تونی همه‌چی رو با هم داشته باشی سرن.»
Ehsan
پسرها همین‌طور یکهویی آب نمی‌شوند بروند توی زمین
KAVİON
ساعت از گرد و غبار خاکستری است در سرزمینی که زمان بی‌معنی است
zohreh
این خانه حس و حال عجیبی داشت. حسی همچون غمی مرموز. انگار که همهٔ آدم‌های تویش از چیزی می‌ترسیدند.
zohreh
با این‌که پالتوی گرم، کلاه پشمی، شال‌گردن و شنل به تن داشت، اما در تمام زندگی‌اش هیچ‌وقت این‌همه احساس سرما نکرده بود. حتی با این‌که دستکش‌های ضخیم پوشیده و دست‌هایش را توی جیب‌هایش فرو کرده بود انگشت‌هایش بی‌حس شده بودند.
zohreh
پنهانم زیرِ این ستاره‌های کاغذی ببر مرا به هر کجا که می‌روی
daisy
شاهزاده کجاست؟ پسرک کو؟ چه شد این خانهٔ شاد؟ شور و آواز کو؟
Kiana
«آره، ترسیدم... ولی نمی‌خوام بذارم ترس مانعم بشه.»
Ehsan
اگر از تاریکی بترسی هرگز معجزهٔ نور را نخواهی دید.
Sani and Eli
دیوارهایی از یخ، نقره‌ای ستاره‌ها تا ابد می‌مانی، در زمستانِ این راه‌ها «غیرممکنه.» بالاخره سرن ناچار شد برای نفس کشیدن بینی‌اش را از شیشه جدا کند. با ناامیدی داخل شیشه را نگاه کرد. «واقعاً هیچ راهی برای ورود نیست!» او در امتداد حاشیهٔ گوی نامرئی شاید ساعت‌ها قدم برداشت و کلاغ هم بالای سرش بال می‌زد، اما عجیب آن بود که در این مدت چیزی تغییر نکرد یا تکان نخورد. زیر گنبد شیشه‌ای، قصر در جایش استوار بود و می‌درخشید و برف‌دانه‌ها نرم و بی‌صدا به رویش می‌باریدند؛ اما این‌جا، بیرون گوی شیشه‌ای، ستاره‌ها همچون گرد درخشان الماس در آسمان سیاه و مخملی پراکنده بودند.
گربه
سرن گفت: «گوش کن!» و بلندبلند خواند: صدایش نیمه‌شب از خواب بیدارم کرد. شمع را کنار تختم آماده گذاشته بودم و در یک چشم‌به‌هم‌زدن رفتم توی راهرو. مهتاب از پنجره‌ها به داخل راهرو می‌تابید. فهمیدم صدای زنگ از کجا می‌آید. از جایی دوردست در زیرزمینِ خانه. دوان‌دوان از پله‌ها پایین رفتم. هر چه پایین‌تر می‌رفتم بازتاب صدای لرزان زنگ را بیشتر حس می‌کردم. دیوارها در بعضی جاها جوری به نظر می‌رسیدند که انگار صدا داشت رویشان می‌درخشید، البته اگر صدا قدرت درخشش داشت. هیچ‌کس صدایم را نشنید. مامان و پاپا خوابیده بودند و تمام خدمه هم حتماً خواب بودند، هرچند در اتاق سرایداری اسطبل که دنزل آن‌جا می‌خوابد چراغی روشن بود. جغدی هوهو کرد؛
گربه
افشای راز مراقب باش از پله‌ها که می‌روی بالا کسی جا گذاشته سایه‌اش را آن‌جا «تکون نخور. وگرنه سوزن می‌ره توی تنت.» سرن گفت: «رفت!» همین که سوزن‌ته‌گردِ دیگری در پایش فرورفت نفسش بند آمد. «آخ! نمی‌شه یه‌کم بیشتر مراقب باشی؟» وقتی سرن سرمازده و سردرگم از باغ سلانه‌سلانه به خانه آمده بود، خانم ویلیرز رفته بود سراغش و او را مستقیم به اتاق سرایداری در آشپزخانه آورده بود. آتش کوچکِ توی بخاری باعث شده بود اتاق برای سرن که تازه از بیرون آمده بود زیادی گرم به نظر برسد. خانم ویلیرز دستور داده بود: «لباست رو دربیار.» حالا سرن روی میز ایستاده و دورتادورش طاقه‌های پارچه بود، کتان آبی‌رنگ و چرک‌تاب و فاستونی خاکستری و یکدست. سرن داشت یکی از پیراهن‌های جدید را پرو می‌کرد و خیاط، خانم رابرتز، زنی ریزه‌میزه و آراسته که انگار می‌ترسید حتی با خانم ویلیرز حرف بزند، داشت با سوزن ته‌گرد سجاف زیرِ لباس را اندازه می‌زد.
گربه
در حاشیهٔ باغ‌ها بوته‌زار بود، و آن‌سوی آن دیواری بلند و آجری. سرن همان‌طور که انگشت‌هایش را روی آجرهای یخ‌زده می‌کشید در امتداد دیوار دوید. به دروازه‌ای آهنی رسید که محکم قفل شده بود. این دروازه باید راه خروج به سمت شکارگاه می‌بود. سرن که حس یک زندانی را داشت میله‌های دروازه را گرفت و از لای آن‌ها به آن‌طرف خیره شد؛ به چمن‌زارهای منتهی به دریاچه؛ دریاچه‌ای پهناور که با آن آب تیره و مه‌گرفته در برابر چمن‌زار سفیدپوش خبیث و شیطانی به نظر می‌رسید. هیچ پرنده‌ای روی آن نبود: نه قو و نه مرغابی، و این عجیب به نظر می‌رسید. سرن فکر کرد عمقش چه‌قدر است. ای کاش می‌توانست از این دروازه بگذرد و از سراشیبی به سمت دریاچه بدود!
گربه
پایین پله‌ها، توی اتاق‌ها رویایشان را نجوا می‌کنند سایه‌ها صدای زنگ صبحانه سرن را از خواب بیدار کرد. او زیر لحاف گرم و نرم دراز کشیده بود. دیشب نصف‌شبی پالتویش را از تن درآورده بود، اما حالا سرووضعی نامرتب و موهایی ژولیده داشت. لحظه‌ای همان‌طور که پاهایش را توی شکمش جمع کرده بود توی تخت ماند و قطار و آن مرد لاغراندام، سوزِ سرما و درشکه‌ای را به یاد آورد که از تپه‌ها عبور می‌کرد. بعد از تخت سُر خورد و پایین آمد، به سمت پنجره دوید و پرده‌های پر از گردوخاک را باز کرد. چمن‌زارهایی پهناور و یخ‌زده را پیش رویش دید. آن‌سوی آن‌ها شاخه‌های بی‌برگ و عریان جنگل رو به آسمانِ گرفته و خاکستری بالا رفته بودند. جنگل خانه را احاطه کرده و درختان زمستانی در آن صبح خاکستری رخت عریانی بر تنشان بود. همه‌چیز در سکون به سر می‌برد، اما همان‌موقع چندتایی قو با صدای سوت‌مانند بال‌هایشان پروازکنان از بالای سر خانه گذشتند و سرن یادش آمد که آن پایین میان درختان یک دریاچه است.
گربه

حجم

۱۲۲٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۱۵۲ صفحه

حجم

۱۲۲٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۱۵۲ صفحه

قیمت:
۷۲,۰۰۰
تومان