کتاب کلاهی برای موهای قرمز
معرفی کتاب کلاهی برای موهای قرمز
کتاب کلاهی برای موهای قرمز مجموعه داستانهای کوتاه سارا محمدی است. داستانهایی که با تخیل قدرتمند نویسنده و همچنین استفاده صحیح از عناصر داستانپردازی، و توصیفات به جا به مجموعهای جذاب بدل شده است.
در این کتاب داستانهای کوتاهی را به نامهای کلاهی برای موهای قرمز، گربهای زیر باران، پادشاه و گوسفند، خروس سمج، آهای یک سگ و زندگی رقص زیر باران است میخوانیم. هر کدام از داستانها در حال و هوایی متفاوت از داستان دیگر رخ میدهند و تجربه خاصی و به یاد ماندنی برای مخاطبان رقم میزنند.
کتاب کلاهی برای موهای قرمز را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
اگر از خواندن داستان کوتاه لذت میبرید، کتاب کلاهی برای موهای قرمز را به شما پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب کلاهی برای موهای قرمز
پاهایم را کنار هم گذاشتم، دست هایم را در هم قلاب کردم و روی یک صندلی چوبی، گوشه هال پذیرایی منتظر نشستم. خانه مادربزرگم (مادر مادرم) بودیم.
وسط هال، دو ردیف مبل راحتی روبروی هم گذاشته بودند. مادرم هم آنجا بود و داشت با خواهر برادرها و مادرش صحبت می کرد. پدربزرگم (یعنی پدر مادرم) هم به رحمت خدا رفته بود. مثل اینکه در این خانواده پدرها زود می میرند. پدر من هم ماه پیش رفت پیش پدربزرگم.
چطور توانست پسر سیزده ساله اش را ول کند و برود؟ آه! دوباره یادش کردم. فکرش از ذهنم بیرون نمی رود. او یک پدر معرکه بود ولی بیماری سختی او را زود از پا درآورد. نه، نباید جلوی این جمعیت گریه ام بگیرد. نفس عمیقی کشیدم و به ادامه صحبت هایشان گوش دادم.
مادرم میگفت: او هنوز بچه است و باید کنار من باشد و من از او مراقبت کنم.
دایی میگفت: خانه همه ما کوچک است و تو و اسباب و اثاثیه ات به زور در خانه ما که از خانه همه خانواده بزرگتر است جا میشود. ما از اول هم به ازدواج تو راضی نبودیم. خدا را شکر کن کسی را داری که پسرت را پیشش بگذاری.
همه آنها نشسته بودند و با اینکه من خودم آنجا بودم داشتند در رابطه با آینده من حرف می زدند.
از همه بزرگترها بدم می آید، بدون اینکه گوشه نگاهی به نظر بچه ها داشته باشند برای خودشان می برند و می دوزند.
بعد از مرگ پدرم همه چیز به هم ریخته بود. مجبور شدیم خانه اجاره ایمان را ول کنیم. مادرم خانهدار بود و نمی توانست پول اجاره خانه مان را بدهد، برای همین به روستای مادربزرگ مادری ام آمدیم تا اینجا بمانیم. اسم مادربزرگ مادری ام مریم است. مادرم، «مامان مریم» صدایش می کرد برای همین من هم او را مامان مریم صدا می زدم ولی مثل اینکه خانه هایشان کوچک است و قصد داشتند مرا به خانه آن یکی مادربزرگم (یعنی مادر پدرم) بفرستند.
اسمش فاطمه است ولی پدرم او را «مامان فاطی» صدا می زد. چیز زیادی از مادربزرگ پدری ام یادم نمیآمد ولی بچه که بودم زیاد به آنجا می رفتیم. بعد از چند وقت روستایمان را عوض کردیم و به روستایی به اسم بوراک رفتیم و از روستای شیلات که مامان فاطی آنجا بود خیلی دور شدیم. فقط یادم میآید که او یک خروس داشت. میدانم عجیب است ولی فقط همین را یادم می آید.
در این فکر و خیالها بودم که فریاد مامان مریم، مرا به خودم و زندگی فلاکت بارم آورد.
مادربزرگم با عصبانیت فریاد کشید و رو به مادرم گفت: این پسر هم بچه همان پدر است (و با انگشت به من اشاره کرد.) موهای مجعد مشکی اش و اندام بلند و استخوانی اش مرا یاد شوهر بی دست و پایت می اندازد که حتی نتوانست در آن روستا یک کلبه نقلی ارزان قیمت برایت بخرد.
این دیگر بی انصافی بود، پدر من مرد شرافتمندی بود، فقط پول زیادی به مردم بدهکار بود، به همین دلیل بخش زیادی از پولش را به آنها داد و ما نتوانستیم خانه ای بخریم. در حالی که دستهایم را محکم مشت کرده بودم این افکار را در ذهنم مرور میکردم. دستی در موهایم کشیدم و دوباره به فکر فرو رفتم.
وقتی دستم را در موهایم فرو میکردم حس خوبی پیدا میکردم، آرامش مییافتم و میتوانستم فکر کنم. خودشان هم، مادر و خواهر و برادرهای خوبی برای مادرم نبودند. به ندرت به ما سر می زدند. بعلاوه من اصلا این روستا را دوست ندارم. اسم این روستا روستای مالوف است. مغازه هایش خیلی نسبت به خانه ها دور هستند و امکاناتی که ما در روستای قبلی مان بوراک داشتیم را ندارد.
یادم میآید با پدرم هر هفته به سمت مغازههای اطراف روستایمان می رفتیم. حتی اگر چیزی هم نمیخریدیم باز هم با هم کلی خوش می گذراندیم و گاهی اوقات از بقالی حاج محمد بستنی میگرفتیم و تا خانه می خوردیم...
حجم
۵۳٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۲۵ صفحه
حجم
۵۳٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۲۵ صفحه