دانلود و خرید کتاب همه آنچه مادرم به من آموخت آلیس هافمن ترجمه مریم قنبری
تصویر جلد کتاب همه آنچه مادرم به من آموخت

کتاب همه آنچه مادرم به من آموخت

معرفی کتاب همه آنچه مادرم به من آموخت

کتاب همه آنچه مادرم به من آموخت به قلم نویسنده برتر و پرفروش نیویورک تایمز آلیس هافمن نوشته شده است. نویسنده به خوبی توانسته ارتباط واقعیِ یک مادر و دختر را در این داستانشان دهد.

 درباره کتاب همه آنچه مادرم به من آموخت

مقطعی از زندگی یک مادر و دخترِ آمریکایی در این داستان به دست آلیس هافمن یکی از بهترین نویسندگان نیویورک‌تایمز به تصویر کشیده شده است. 

داستان را آدلاین روایت می‌کند. دختری که در دوازده سالگی زندگی‌اش تغییر می‌کند. پدرش که بسیار محبوب اوست بیمار می‌شود و دیگر نمی‌تواند کار کند. مادر آدلاین در بند خانه نیست. او حتی در زمان بیماری پدر، هرشب خانه را ترک می‌کند و به میخانه می‌رود و با مردان دیگر معاشرت می‌کند. بلاخره پدر بیمار آدلاین می‌‌میرد و آدلاین به به توصیه پدرش سعی می کند مراقب مادر خود باشد. مادر آدلاینب رای اداره امور زندگی‌شان مجبور به کار می‌شود. کلیسا او را برای اداره امور یک خانه در یک برج فانوس دریایی به شهر اسکس میفرستند. شهری که در چهل کیلومتری شمال بوستون واقع است. آدلاین در ابتدا با مکان جدید زندگی‌اش ارتباط خوبی برقرار نمی‌کند اما به زودی اتفاقات تازه‌ای می‌افتد. اتفاقاتی که رابطه بین مادر و دختر را دگرگون می‌کند.

اولین وجه تمایز این داستان، پیش‌بینی‌ناپذیر بودنش است و اینکه خواننده در مورد مسیر رویدادهای این داستان کوتاه با دچار حیرت می‌شود.

 خواندن کتاب همه آنچه مادرم به من آموخت را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

علاقه‌مندان به ادبیات داستانی و رمان را به خواندن این کتاب دعوت می‌کنیم.

 درباره آلیس هافمن

آلیس هافمن، نویسنده امریکایی و نویسنده ۳۰ اثر داستانی است. از جمله کتاب‌های پرفروش او می‌توان به داستان‌هایی مانند دنیایی که می‌شناسیم، موزه چیزهای شگفت‌آور، جادوی کاربردی، محافظان کبوتر و ازدواج مخالفان اشاره کرد. 

 بخشی از کتاب همه آنچه مادرم به من آموخت

گاهی اوقات به جولیا در انجام کارهایش کمک می‌کردم. زمانی که آخر تابستان دفتر را پیدا کرد من در کنارش بودم. داشتیم تخم‌مرغ‌ها را جمع می‌کردیم. او می‌خواست برای تولد روآن کوچک که وارد نه‌سالگی می‌شد و جولیا او را خیلی دوست داشت، کیکی درست کند. می‌خواست کیک شکلاتی درست کند دستور پختش را به من نشان داده بود. مواد اولیه‌اش دوتکه شکلات گران‌قیمت، یک فنجان کاکائو و چهار تخم‌مرغ بزرگ بود. اواخر سپتامبر بود و من نیز به زودی هر روز با قایق به خلیج لُبلالی می‌رفتم تا با دیگر کودکان به مدرسه راک‌پورت بروم.

قبل از این هیچگاه به مدرسه نرفته بودم و بسیار مشتاق بودم تا زودتر به آنجا بروم. خیلی زود از جزیره خوشم آمده بود و جولیا را نیز به این خاطر که با مهربانی با من رفتار می‌کرد، دوست داشتم. یکی دو بار که پیش او بودم مرتکب اشتباه شدم، ظرفی سفالی را در آشپزخانه شکستم، چشمانم را به عادت همیشگی بستم چون منتظر بودم او سیلی به گوشم بزند، اما او فقط گفت: «هیچ‌وقت آن فنجان را دوست نداشتم، حالا بهانه خوبی دارم تا دفعه بعد که به شهر برم یکی دیگه بخرم.» با خود فکر می‌کردم که او و پدرم هم‌نشینان خوبی برای هم می‌شدند زیرا جولیا نیز مانند پدرم صدف‌ها را از ساحل جمع می‌کرد و آن‌ها را در پارچی در آشپزخانه نگه می‌داشت.

روزی که او دفترِ فاخرِ (!) مادرم و روآن را پیدا کرد هوا معرکه بود و دنیا روشن و درخشان به نظر می‌رسید حتی توده انبوه جلبک‌های دریایی روی صخره‌ها نیز زیبا بودند. جولیا صفحه اول آن را باز کرد و روی کاه‌ها نشست و گفت: «اوه.» به آرامی آهی کشید، نمی‌توانستم به صورتش نگاه کنم، دفتر سیاه رنگ را به خانه بردیم و او آن را در کشویی زیر سفره‌های توری که هرگز از آن‌ها استفاده نمی‌کرد، پنهان کرد. او از مادرم بزرگ‌تر بود و مانند من ساکت بود. زیبا بود اما باید زیبایی‌اش را که در میان چشمان مهربانش پنهان شده بود می‌یافتی. وقتی به آشپزخانه رسیدیم، او پشت میز نشست و من روبرویش نشستم. به نظرم نه فقط عشق بین مادرم و روآن بلکه نفرت این دو از او بود که آزارش می‌داد.

پرسید: «باید چه‌کار کنم؟»

مطمئن نبودم منظورش چیست و چرا نظر مرا می‌پرسد. بی‌شک به دنبال جواب سؤالش نبود زیرا از کسی سؤال کرده بود که به اختیار خود سکوت کرده بود و چیزی برای گفتن نداشت. دستان مرا در دستان خود گرفت و گفت: «همان‌طور که برای خودم متأسفم به‌خاطر همه مشکلاتی که برای تو پیش‌آمده هم احساس تأسف می‌کنم.»

آن روز عصر به جولیا کمک کردم تا کیک تولد را آماده کند. او آنقدر در افکارش غرق بود که خودش را سوزاند. من هنگام درست کردن کیک حرف نمی‌زدم اما فکر می‌کنم که او می‌دانست از این به بعد هر اتفاقی بیافتد، من طرف او هستم.

مادرم آن شب بسیار عصبانی بود. بعد از رفتن به طویله به کلبه‌مان آمد و بازوی مرا گرفت و با سرزنش به من گفت: «تو دفتر مرا دزدیدی؟»

سرم را به علامت نه تکان دادم.

با اصرار گفت: «جواب مرا بده!»

نمی‌خواستم با جواب دادن او را خوشحال کنم. به چشمان آبی‌اش نگاه کردم. او در زمان تولد من آنقدر جوان بود که بعضی‌ها فکر می‌کردند ما خواهر هستیم. من مطمئن بودم که هیچ شباهتی به او ندارم.

پروانه
۱۳۹۹/۱۲/۲۰

داستان کوتاهی بود بدون زیاده گویی . مفید ولی کامل. اما زیبابود و تاًثیر گذار

کاربر ۱۸۱۵۵۹۱
۱۴۰۰/۰۱/۱۴

برای یک فرصت کوتاه مطالعه گزینه مناسبیه

nour
۱۴۰۰/۰۱/۰۴

از نظرم این کتاب حرف خاصی برای گفتن نداشت برخلاف اسم کتاب که جذاب هست ، داستان جذابیتی نداشت برام .

اجازه دادم تا حرف بزند زیرا حرف زدن آسان بود
tahaa_1420

حجم

۲۸٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۳۰ صفحه

حجم

۲۸٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۳۰ صفحه

قیمت:
۱۳,۹۰۰
تومان