کتاب یک فصل در کوبیسم
معرفی کتاب یک فصل در کوبیسم
کتاب یک فصل در کوبیسم داستانی نوشته اعظم عبدالهیان است. این داستان مضمونی اجتماعی دارد و از تجربه زنی در مواجهه با زندگی روزمره و چالشهای زندگی زنان میگوید.
درباره کتاب یک فصل در کوبیسم
یک فصل در کوبیسم داستانی است که از تجربههای زنان جوان در مواجهه با زندگی میگوید. اعظم عبدالهیان در این داستان روایتی از زندگی زنانی ارائه میکند که همه ما در روز با آنها روبهرو میشویم اما شاید توجه چندانی به زندگیشان نداشته باشیم یا به راحتی از کنارشان عبور کنیم.
در این داستان با کیوان و بهار آشنا میشویم. کیوان مرد جوانی است. او در کتابفروشی کار میکند و دوست دارد مستندی از زندگی زنان در شهر بسازد و برای اینکار از همکارش، بهار کمک میخواهد. دختری که علاوه بر کار در کتابفروشی، خطاطی میکند و شاگرد هم دارد. بهار برای کیوان هرکاری میکند. در آپارتمانش اتاقی هم برای او کرایه میکند. حاضر میشود با یک دوربین روشن، به مترو برود و مانند فروشندگان مترو لاک و آدامس بفروشد و ....
کتاب یک فصل در کوبیسم را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن کتاب یک فصل در کوبیسم را به تمام دوستداران ادبیات داستانی و رمانهای ایرانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب یک فصل در کوبیسم
وارد ساختمان که شد انگار دردها جان گرفتند. پیچیدند دور پهلوهایش و نفس کشیدن را سخت کردند. همانجا روی پلههای سرد راهرو نشست. موبایل را درآورد، چند تماس از کیوان داشت. احتمالاً منتظرش بود. دکمه را فشرد و صدای نگران و عصبانی کیوان پیچید توی گوشش.
- چرا گوشیتو جواب نمیدی؟
آب دهانش را قورت داد تا توانست جواب دهد «فیلمت حاضره.» صدایش میلرزید. انیسخانم در واحدش را باز کرد. یکّه خورد. آرام کنار بهار نشست و بازویش را گرفت. کیوان پرسید: «خوبی؟» انیسخانم بلندش کرد و او را کشاند به آپارتمانش. در پشتسرش بسته شد. عطر دارچین خورد توی صورتش. چیزی مشت شد و از معده تا حلقش بالا آمد. جواب داد: «خونه انیسخانمم.»
ساکت و اشکآلود گذاشت انیسخانم او را روی مبل بنشاند و با پارچه نمدار صورتش را تمیز کند. گوشه لبش میسوخت. انیسخانم چیزی نپرسید. شالش را از روی سرش برداشت. کلیپس افتاده و کِش مو جایی از موهایش گیر کرده بود. انیسخانم از بالای پیشانی دست برد زیر موها. پوست سرش کشیده شد. گره موها را باز کرد و تا پشتسر مرتب کرد. کش مو را از انیسخانم گرفت، دور دستش حلقه کرد و موها را در آن پیچید. یک مشت مو دور انگشتانش جا ماند.
زنگ را که زدند شالی را که انیسخانم داده بود روی سرش مرتب کرد. اول صدای احوالپرسی کیوان و بعد خودش بود که روبهرویش ایستاده بود. با دیدن بهار قیافهاش را کج کرده بود و نچنچ میکرد. بهار به کولهکه انیسخانم روی میز گذاشته بود، اشاره کرد و گفت: «دوربینت...»
کیوان بیاعتنا به کوله خم شد روی صورتش و انگشت اشاره را تا نزدیک لبش بالا آورد. میسوخت. سر برگرداند. با تعارف انیسخانم نشست کنار بهار. سر تکان داد و زمزمه کرد: «کی اینجوری کرد؟» توانست بگوید: «تو فیلم هست. نرفتی؟» سر تکان داد و گفت: «نه! منتظرت موندم.»
انیسخانم برایش شیر گرم آورده بود. هم زد، چشید و سعی کرد بشنود صدای کیوان را که برای انیسخانم از طرح فیلمبرداری از دستفروشان مترو و پیشنهاد بهار میگفت. انیسخانم بیحرف فقط سر تکان میداد. کیوان رفت سراغ کوله بهار. لاکهای قرمز آلبالویی و آدامسها روی میز پخش شدند. خندید و چند بسته آدامس گذاشت توی جیبش. دوربین را درآورد و لاکها را برگرداند توی کوله. برگشت و دکمه دوربین را زد. صدای مترو و دنیای زیرزمین پیچید. انیسخانم بازوی بهار را گرفت و از او خواست لباسش را عوض کند.
درد کوبیده میشد توی سرش. گوشه لبش ورم کرده بود. گونهاش را که دست میکشید میسوخت. از واکنش کیوان حدس زده بود قیافهاش خیلی فاجعه است. اما توی آینه کسی را که دید کاملاً ناآشنا بود. عجب ضربشستی داشتند. پهلویش کبودی بدشکلی داشت. چند روز که میگذشت خوب میشد. احتمالاً تا مدتها جرئت نمیکرد سوار مترو شود. وقتی برگشت، انیسخانم و کیوان روی مانیتور دوربین خم شده بودند. به دعوا رسیده بودند و صداها توی سر بهار تشدید میشد. انیسخانم نفرین میکرد و کیوان همه حواسش به تصاویری بود که از دوربین پخش میشد. تجربهای که اگر روی حافظه دوربین ثبت نشده بود، فکر میکرد کابوسی است که تمام شد. بهار و دستفروشی!
حجم
۸۴٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۱۱۲ صفحه
حجم
۸۴٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۱۱۲ صفحه