کتاب ماهی چاق گنده من که زامبی شد؛ جلد دوم
معرفی کتاب ماهی چاق گنده من که زامبی شد؛ جلد دوم
جلد دوم کتاب ماهی چاق گنده من که زامبی شد، داستانی از مو اوهارا، دم باله نام دارد. این سری رمانهای پرفروش که به سرعت در فهرست نیویورک تایمز جا گرفتند، درباره یک ماهی است که بعد از یک سری آزمایشهای عجیب و غریب به زامبی تبدیل شده است.
انتشارات پرتقال با هدف نشر بهترین و با کیفیتترین کتابها برای کودکان و نوجوانان تاسیس شده است. پرتقال بخشی از انتشارات بزرگ خیلی سبز است.
درباره کتاب ماهی چاق گنده من که زامبی شد؛ جلد دوم
کتاب ماهی چاق گنده من که زامبی شد، از سری رمانهای پرفروش مو اوهارا است که اولین بار در سال۲۰۱۳ منتشر شد. اما داستان از چه قرار است؟
مارک، برادر بزرگتر تام تصمیم میگیرد به دانشمندی خبیث تبدیل شود. البته او معمولا همینطوری هم کمی خبیث هست، اما وقتی برای جشن تولدش یک بسته کامل وسایل آزمایشگاهی هدیه میگیرد، تصمیمش خیلی جدی میشود. بهرحال او آزمایشهای خبیثانهاش را آغاز میکند و همه را روی ماهی قرمزی به اسم فرانکی انجام میدهد. عجیبتر اینکه مامان هم فکر میکند این آزمایشها برای مدرسه است و به او اجازه میدهد. او فرانکی را در یک ماده عجیب و چسبناک قرار میدهد...
تام و دوستش پرادیپ برای اینکه او را نجات دهند با باتری به فرانکی شوک وارد میکنند و او را به زندگی برمیگرداند. ولی ماهی کمی عوض شده است. البته بهتر است بگوییم خیلی بیشتر از کمی. او به یک زامبی تبدیل میشود! فرانکی میخواهد انتقام بلایی را که سرش آمده است بگیرد...
تام و پردایپ قرار است به همراه پدرهایشان و متاسفانه سمی کوچولو و مارک خبیث به یک مسافرت تابستانی بروند و یک تعطیلات محشر برای خودشان بسازند. کجا؟ در یک فانوس دریایی واقعی! قرار است این سفر به شدت هیجان انگیز باشد و هیچ چیز حتی مارک هم نمیتواند آن را خراب کند اما حالا سر و کله یک مارماهی بزرگ عصبانی پیدا شده است که مدام از زیر قایق بیرون میپرد و مسافرها را زهره ترک میکند.
خب معلوم است که تام و پرادیپ باید فکری به حالش بکنند. کتاب ماهی چاق گنده من که زامبی شد؛ جلد دوم در فهرست بیست و پنجم لاک پشت پرنده به عنوان بهترین کتابهای بهار ۱۳۹۶ قرار دارد.
کتاب ماهی چاق گنده من که زامبی شد؛ جلد دوم را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
کتاب ماهی چاق گنده من که زامبی شد؛ جلد دوم ماجرای خندهدار و البته پر از اتفاقات جور وا جور و سرگرمکننده است. تمام کودکان و نوجوانان از خواندن این کتاب لذت میبرند.
درباره مو اوهارا
مو اوهارا، بازیگر و نویسنده آمریکایی است. او در پنسیلوانیا بزرگ شد و بعد به لندن مهاجرت کرد. در لندن به حرفه بازیگری مشغول شد و برنامههای کمدی اجرا کرد. او در فستیوالهای بسیاری در ادینبورگ و لندن اجرا داشت. کاری که مو اوهارا بعد از آن شروع کرد، قصه گویی و سفر به سراسر انگلستان بود. بعد از این تجربه تصمیم گرفت که نوشتن کتاب کودک را به عنوان شغل خود امتحان و انتخاب کند.
بخشی از کتاب ماهی چاق گنده من که زامبی شد؛ جلد دوم
وقتی پشت ماشین بابام نشستیم، صورت پرادیپ حتی از چشمهای زامبیوار فرانکی هم سبزتر شده بود. هر بار که بابا سر پیچهای تند ویراژ میداد، صورت او سبزتر میشد. بابا از قبل جایی را برای تعطیلات، گرفته بود و حالا داشتیم به آنجا میرفتیم. معمولاً کسانی که به تعطیلات خفن تابستانی میرفتند، فقط اینها بودند: بابای من، مارک یعنی برادربزرگه دانشمند خبیث من، بابای پرادیپ و سنج که برادربزرگه پرادیپ است و مخ کامپیوتر. ولی امسال سنج به اردوی کلاس کامپیوتر رفته بود و بابا برای اولینبار به من و پرادیپ گفت که دیگر آنقدر بزرگ شدهایم که میتوانیم همراهشان به تعطیلات برویم.
از این بهتر نمیشد! هیچ چیز نمیتوانست حال خوب این تعطیلات را خراب کند: نه پرادیپ، که کم مانده بود برای پنجمینبار توی این چهار ساعت عق بزند (این را از چشمهای گرد و قیافه متعجبش فهمیدم). نه سَمی، خواهر کوچولوی سهساله پرادیپ، که باید همراهمان میآمد؛ چون بهمحض اینکه مامانها خبردار شدند من و پرادیپ هم داریم میرویم، زود برای خودشان یک سفر جور کردند، آن هم با ماساژ و گِلبازی! (هیچ سر درنمیآورم؛ مامانها از گِل روی کفش بدشان میآید، از گِل روی فرش اتاق متنفرند، ولی انگار از گِلی که روی صورتشان باشد، بدشان نمیآید. چرا واقعاً؟)
حتی مارک هم نمیتوانست خوشی این تعطیلات را از ما بگیرد. از وقتی که فهمید من و پرادیپ و سمی هم قرار است همراهشان برویم، یک کلمه هم با من حرف نزده بود. فقط اگر دیگر به من اردنگی نمیزد، عالی میشد.
یخدان زیر پای سمی شروع کرد به لرزیدن. درش را باز کردم تا ببینم اوضاع در چه حال است. فرانکی، ماهیقرمز زامبیام بود که با چشمهای سبز درخشان، داشت قوطیهای نوشابه را با بالههایش به دیوار یخدان میکوبید. احتمالاً حرفهای مارک عصبانیاش کرده بود و حالا دوباره زامبی و وحشی شده بود. هنوز هم از او کینه داشت؛ چون مارک یک بار سعی کرده بود با ماده سمی و چندشآوری که در آزمایشگاه علوم خبیثهاش بهدست آورده بود، او را به کشتن بدهد. خوشبختانه من و پرادیپ بهموقع به دادش رسیدیم و با باتری به او شوک قلبی دادیم و او را به زندگی برگرداندیم. از آن به بعد فرانکی دوست و محافظماهی ما شده است. خداخدا میکردم که فرانکی زودتر آرام شود.
سَمی داد زد: «ماهی فشفشو!» فوری بهطرفش برگشتم، انگشت اشارهام را روی لبهایم فشار دادم و گفتم: «هیسسسس!» بابای پرادیپ گفت: «چی گفتی عزیزم؟» فوری روی حرفش ماله کشیدم و گفتم: «فکر کنم خیلی برای دیدن ماهیهای دریا ذوق داره.» سَمی ریزریز خندید و من هم آرام در یخدان را گذاشتم. اوضاع فعلاً امن و امان بود.
با پرادیپ از پنجره بیرون را نگاه میکردیم. لایه ضخیمی از مه جلوی فانوس دریایی کشیده شده بود و تابلوی پایینش را پوشانده بود. بهسختی میشد آن را از پشت پرده مه دید. چشمانم را ریز کردم تا بتوانم نوشتههایش را بخوانم. با حروف بزرگ نوشته بود: به خلیج مارماهیها خوش آمدید. زیر آن هم با حروف کوچکتری که انگار همین دیروز به تابلو اضافه شده بود، نوشته بود: به مارماهیها غذا ندهید! مخصوصاً به اون مارماهی بدجنسه!
حجم
۱٫۱ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۲۰۸ صفحه
حجم
۱٫۱ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۲۰۸ صفحه
نظرات کاربران
عالییییییببییی بی نظیر است
عالی خیلی هیجان انگیز بود