کتاب تابستان زندگی
معرفی کتاب تابستان زندگی
کتاب تابستان زندگی، نوشته جان مکسول کوتسی، نویسنده برنده جایزه نوبل ادبیات، مروری برخاطرات و تجربیات نویسنده و صحنههایی از زندگی شهرستانی است. این اثر را با ترجمه نسرین طباطبایی میخوانید. این کتاب یکی از نامزدهای دریافت جایزه بوکر بوده است.
درباره کتاب تابستان زندگی
جان مکسول کوتسی در کتاب تابستان زندگی با نگاهی خلاقانه به مرور خاطرات و تجربیاتش پرداخته است. او صحنههایی را از زندگی شهرستانی به تصویر کشیده است. این صحنههای بدیع و تکرار نشدنی، نگاهی انتقادی به زندگی شخصی خودش دارند. علاوه بر این، او در این کتاب مبارزات اخلاقی دردناک را به تصویر کشیده است. از معنای مراقبت یک انسان از انسانی دیگر حرف میزند.
در کتاب تابستان زندگی، او مجموعهای از گفتگوهای را میخوانیم که با افراد بسیاری از جمله زنانی که او با آنان ارتباط داشته، همکاران و فامیلهایش صورت گرفته است. این کتاب برهه خاصی از زندگی او را نشان میدهد و کاری میکند که با ابعاد خاصی از زندگیاش آشنا شوید.
کتاب تابستان زندگی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن کتاب تابستان زندگی را به تمام دوستداران داستانها و رمانهای خارجی پیشنهاد میکنیم.
درباره جان مکسول کوتسی
جان مکسول کوتسی در سال ۱۹۴۰ در آفریقای جنوبی به دنیا آمد. پدر و مادرش هلندیتبار بودند. دوران کودکی و نوجوانی را در کیپ تاون گذراند و برای کار به انگلستان رفت. مدتی در شرکت آی. بی. ام. در لندن کار کرد و بعد برای تحصیلات دانشگاهی به آمریکا رفت. او در سال ۱۹۶۹ مدرک دکترای ادبیات را دریافت کرد و همزمان به تدریس به در دانشگاه ایالتی نیویورک مشغول بود. او کمی بعد به علت شرکت در تجمعی علیه جنگ ویتنام مجبور شد به زادگاهش برگردد. در سال ۲۰۰۲ بازنشسته شد. به استرالیا مهاجرت کرد و در دانشگاه آدلاید به عنوان پژوهشگر فعالیت میکند.
جان مکسول کوتسی در سال ۱۹۸۳ برای نوشتن کتاب زندگی و زمانه مایکل کی جایزه بوکر را از آن خود کرد. او در سال ۱۹۹۹ برای نوشتن کتاب رسوایی موفق شد تا دوباره این جایزه را به دست بیاورد. علاوه بر این در سال ۲۰۰۳ جایزه نوبل ادبیات را هم از آن خود کرده است
بخشی از کتاب تابستان زندگی
«خونهتون این دور و برهاست؟»
جواب دادم: «خونهم پایینتر از اینجاست، اون طرف کانستانشابرگ (Constantiaberg) تو بیشهزار.»
شوخی میکردم، از آن شوخیهایی که آن روزها بین سفیدپوستهای افریقای جنوبی رد و بدل میشد. تنها آدمهایی که در بیشهزار، بیشهزار واقعی، زندگی میکردند سیاهپوستها بودند. او از جوابم باید میفهمید که در یکی از آن ساختمانهای نوسازی که در بیشهزار آبا و اجدادی شبهجزیره کیپ (cape) ساخته شده بودند زندگی میکنم.
گفتم: «خُب، دیگه بیشتر از این مزاحم کارتون نمیشم. دارین چی میسازین؟»
گفت: «نمیسازم، فقط بتنکاری میکنم. اونقدر باهوش نیستم که ساختمون بسازم.»
این را شوخی کوچکی در جواب شوخی خودم تلقی کردم، چون اگر نه پولدار بود، نه خوشقیافه و نه جذاب ـ که هیچ کدام از اینها نبود ـ و علاوه بر آن باهوش هم نبود، دیگر چیزی باقی نمیماند؛ اما حتماً باهوش بود، حتی باهوش به نظر میرسید، آنطوری که دانشمندهایی که تمام عمر روی میکروسکپ قوز میکنند باهوش به نظر میرسند: نوعی هوشمندی محدود و کوتاهبینانه که با عینک دستهشاخی جور درمیآید.
باور کنید به هیچ وجه ـ اصلاً و ابداً ـ خیال نداشتم با این مرد سر به سر بگذارم ـ برای اینکه اصلاً جذاب نبود. انگار از سر تا پایش مادهای خنثیساز پاشیده بودند، البته او با لوله کاغذ کادویی به قفسه سینهام سقلمه زده بود، این را فراموش نکرده بودم و در حافظه سینهام باقی مانده بود؛ اما حالا به خودم گفتم: «این احتمال که عمل آن روزش چیزی غیر از اتفاقی از روی بیدست و پایی، حرکت آدمی چلمن، باشد ده به یک است.»
پس چرا تغییر عقیده دادم؟ چرا برگشتم؟ جواب دادن به این سؤال آسان نیست. اگر پدیدهای به این عنوان در کار باشد که مهر کسی به دل دیگری بیفتد، مطمئن نیستم که در آن موقع مهر جان به دلم افتاده باشد؛ مدتها طول کشید تا مهرش به دلم نشست. دل بستن به او آسان نبود. موضعش نسبت به عالم و آدم محتاطانهتر و تدافعیتر از آن بود که آدم به او دل ببندد. گمان میکنم وقتی کوچک بود حتماً مادرش به او دل بسته بود و دوستش داشت، چون کار مادرها همین است، اما مشکل میشد تصور کرد کس دیگری به او دل ببندد.
اجازه میدهید چیزهایی را بیپرده بگویم؟ پس بگذارید تصویر را کامل کنم. در آن موقع بیست و ششساله بودم و عشق را فقط با دو مرد تجربه کرده بودم: اولی پسری بود که در پانزدهسالگی با او آشنا شدم و تا وقتی که به خدمت وظیفه رفت من و او سری از هم سوا داشتیم. وقتی رفت مدتی ماتم گرفتم و سرم توی لاک خودم بود تا آنکه دوستپسر تازهای پیدا کردم. من و دوستپسر جدیدم در طول سالهای تحصیل یارهایی جدانشدنی بودیم و به محض آنکه فارغالتحصیل شدیم با رضایت خانوادههامان ازدواج کردیم. در هر دو مورد قضیه برایم حد وسط نداشت. طبیعت من همیشه اینطور بود: حد وسط نداشتم. برای همین در بیست و ششسالگی از جهاتی خام و بیتجربه بودم، مثلاً هیچ نمیدانستم چطور میشود مردها را اغوا کرد.
حجم
۲۳۹٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۱
تعداد صفحهها
۲۶۸ صفحه
حجم
۲۳۹٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۱
تعداد صفحهها
۲۶۸ صفحه
نظرات کاربران
نقد بیرحمانه و موشکافانه یک نویسنده بزرگ از خود- بعد از مرگ فرضی کوئتزی زندگینامه نویسی از زنانی که در زندگی اش بوده اند درباره وی پرس وجو میکند و روایت این کتاب چقدر نفس گیر وجذاب است- ترجمه عالی