دانلود و خرید کتاب زندگی واقعی وینی خرسه لیندزی مَتیک ترجمه فرزانه مختاری
تصویر جلد کتاب زندگی واقعی وینی خرسه

کتاب زندگی واقعی وینی خرسه

معرفی کتاب زندگی واقعی وینی خرسه

کتاب زندگی واقعی وینی خرسه نوشته لیندزی میک و جاش گرین هات و ترجمه فرزانه مختاری است. کتاب زندگی واقعی وینی خرسه را انتشارات پرتقال منتشر کرده است، این انتشارات با هدف نشر بهترین و با کیفیت‌ترین کتاب‌ها برای کودکان و نوجوانان تاسیس شده است. پرتقال بخشی از انتشارات بزرگ خیلی سبز است.

درباره کتاب زندگی واقعی وینی خرسه

وینی، یه بچه‌خرس کوچک بود که وقتی پیدا شد با همه‌ بچه ‌خرس‌های دنیا متفاوت بود. وینی آرزوهای متفاوتی داشت. همیشه آرزو داشت از جاهای بلند بالا برود جاهایی تا به حال هیچ‌ خرس دیگری نرفته است. او حتی  از یک سنجاب هم کمک می‌گیرد، او از هیچ چیز نمی‌ترسد و خجالت نمی‌کشد. همیشه دلش می‌خواهد بداند جایی بزرگ‌تر از جنگل پیدا کند.

ستوان هری کول‌بورن با وینی آشنا می‌شود. هَری اسم این بچه‌خرس را وینی می‌گذارد  و برای خوش‌شانسی تیپ دوم پیاده‌نظام کانادا او را با خود همه جا می‌برد. او در جنگ کنار سربازان است و بعد از جنگ همه وینی را می‌شناسند. کتاب زندگی واقعی وینی خرسه داستانی خواندنی و جذاب است که نظر تمام منتقدان را جلب کرده است و از آن به عنوان یک شاهکار ادبیات کودک اسم می‌برند.

خواندن کتاب زندگی واقعی وینی خرسه را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به تمام کودکان علاقه‌مند به داستان پیشنهاد می‌کنیم

بخشی از کتاب زندگی واقعی وینی خرسه

بعد از گذشت مدتی، درخت‌ها جای خود را به کشتزارها دادند. گاری از کنار انباری خاکستری‌رنگ گذشت، بعد هم از کنار یکی دیگر که سه‌تا گاو تویش بودند و سرشان را بلند کرده بودند.

خرسی دهانش را باز کرد و آن‌ها برایش ماما کردند؛ خرسی خیلی خوشحال شد.

فاصلهٔ خانه‌ها کمتر می‌شد و خیلی نگذشت که مگی داشت زیر سایهٔ کلیسایی بلند گاری را توی خیابانی پهن و خاکی می‌کشید.

مرد، مگی و گاری را جلوی ساختمانی کوتاه نگه داشت؛ ساختمان تابلوی درازی داشت که رویش نوشته شده بود: شرکت هادسون بِی۱۱. مرد قلادهٔ خرسی را گرفت و او را داخل ساختمان برد.

کول پرید وسط حرفم: «به نظرم اون‌جا رو می‌شناسم.»

گفتم: «بله می‌شناسی. پیژامهٔ راه‌راه خواهرت رو از بِی خریدیم. مامان‌لارین هم پتوی سفیدت رو که راه‌راه‌های سبز و قرمز و زرد و آبی داره از اون‌جا برات خریده. خیلی سال پیش اون‌ها همه‌جای آمریکای شمالی مغازه داشتن. فروشگاه‌های زنجیره‌ای امروزی همین‌طوری شکل گرفتن.»

بشکه‌هایی با بوهای عجیب مانند کنده‌های درخت کف مغازه را پوشانده بودند و دیوارها پوشیده از قفسه بود؛ قفسه‌هایی پر از بشقاب و پتو و ابزار.

خرسی کپه‌ای خز سگ آبی را در گوشه‌ای دید.

مردی خپل و شوخ‌وشنگ با صورتی پشمالو از پشت پیشخوان گفت: «چی شده که دوشنبه اومدی این‌جا رفیق؟ اومدی تا توی ایستگاه قطار پسرهایی رو که به جنگ می‌رن ببینی؟»

شکارچی سرش را تکان داد و دلیل آمدنش را گفت.

مرد گفت: «البته این رو هم بهت بگم که خز مامانه خیلی خوب فروش رفت.» بعد سر پنجه ایستاد و روی پیشخوان خم شد تا بتواند بچه‌خرس را خوب ببیند. «اما چی بگم، این‌یکی اون‌قدر کوچیکه که به زور یه پادری ازش درمی‌آد!»

خرسی به شکارچی نگاه کرد و شکارچی گفت: «اون‌طوری نگاهم نکن.»

«من قضاوتی نمی‌کنم رفیق! چقدر واسش می‌خوای؟»

خرسی پهلویش را به پای شکارچی مالید و ابروهای پرپشت و سفید مرد بالا و پایین رفت. ریشش را توی دستش گرفت و کشید. زیرلب با خودش غرغر می‌کرد: «من قول دادم، قول دادم.»

مغازه‌دار هم در تأیید گفت: «مَرده و قولش! خب چقدر؟»

شکارچی آه کشید. «بی‌خیال. مثل همیشه پنجشنبه می‌بینمت.»

و بدون این‌که حرف دیگری بزند، خرس کوچولوی تو را برد بیرون.

هروقت کسی توی خیابان از کنارشان رد می‌شد، شکارچی با دودلی می‌گفت: «بچه‌خرسِ فروشی.»

دخترکوچولویی ایستاد تا با خرسی بازی کند، اما مادرش او را کنار کشید. دخترک هم زد زیر گریه، چون مادرش نمی‌خواست برایش خرس بخرد.

بالاخره شکارچی بی‌هدف به سمت ایستگاه قطار رفت و آن‌جا با آه‌وناله روی نیمکتی در سکو ولو شد. طوری موهای ریشش را با انگشت‌هایش می‌کشید که خرسی فهمید او نمی‌داند باید چه‌کار کند.

خرسی قبل از شکارچی صدای پت‌پت قطار را شنید و وقتی ابرهای کوچولو را دید که از آن دوردورها بالا می‌آمدند، طنابش را کشید. می‌خواست بالاخره بفهمد که چی اولین پف‌پفی‌ها را به وجود می‌آورد!

وقتی قطار ظاهر شد، خرسی یاد مامان افتاد که سرش را از روی سنگ بلند کرده و گفته بود: «خیلی دوره، به ما کاری نداره.» اما حالا این‌جا بود، هیولایی سیاه و پرسروصدا داشت می‌آمد. وقتی هیولا با زوزه‌ای لرزان به ایستگاه رسید، خرسی زیر نیمکت قایم شده بود و مثل برگ می‌لرزید.

مردها از قطار ریختند بیرون و با کلی سروصدا و پوتین‌های بزرگشان مثل سیل روی سکو سرازیر شدند.

یک جفت پوتین موقع رد شدن سرعتشان را کم کردند و دور زدند و برگشتند.

سربازی دولا شد و به زیر نیمکت و خرسی تو زل زد و دستش را به سمت او دراز کرد.

چشم‌های سرباز روشن و شفاف بودند و روی چانه‌اش چال داشت. روی مچش ساعتی بود که مثل قطره‌های باران منظم تیک‌تاک می‌کرد و لباس فرم سبزتیره‌ای به تن داشت که تا روی گردنش با دکمه بسته شده بود. سرباز بوی آرامش‌بخشی داشت.

سرباز پرسید: «ببینم کی این‌جاست؟»

شکارچی گفت: «خرس سیاهه. مامانش رو شکار کردم، حالا هم می‌خوام بچه‌اش رو بفروشم.»

سرباز گردن خرسی را با انگشت‌هایش نوازش کرد. لب‌هایش را از هم باز کرد و نگاهی به دندان‌هایش انداخت، بعد پنجه‌هایش را بالا آورد و انگشت شستش را آرام روی قسمت نرم آن کشید.

نظری برای کتاب ثبت نشده است
بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۱۰۱۳٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۱۸۴ صفحه

حجم

۱۰۱۳٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۱۸۴ صفحه

قیمت:
۳۱,۲۰۰
تومان