دانلود و خرید کتاب باغبان شب جاناتان آکسییر ترجمه بیتا ابراهیمی
تصویر جلد کتاب باغبان شب

کتاب باغبان شب

معرفی کتاب باغبان شب

کتاب باغبان شب نوشته جاناتان آکسییر است که با ترجمه بیتا ابراهیمی برای کودکان و نوجوانان منتشر شده است.  این اثر داستان کتابی پنهان است که همه چیز را تغییر می‌دهد. این کتاب کودکان و نوجوانان را به دنیای جادو می‌برد.

درباره کتاب باغبان شب

در خانه‌ای بزرگ و عجیب، در طبقه‌ دوم یک اتاقی وجود دارد که همیشه در آن قفل است. ساکنان این خانه که در دل جنگل تُرش ساخته شده، رنگی پریده و چشم‌هایی سیاه و کم‌عمق دارند. گفته می‌شود درختی در آن اتاق پنهان شده است. اما این درخت چه چیز عجیبی در خود دارد. چیز بزرگی که باعث کابوس‌های شبانه است. کابوس‌هایی که کسی نمی‌داند از کجا شروع می‌شود. این رمان بلند یک دنیای خیالی و سرشار از هیجان و ترس را بازسازی می‌کند که خواننده با آن به دنیای حیزت‌انگیز کلمات می‌رود.

خواندن کتاب باغبان شب را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به تمام نوجوانان علاقه‌مند به داستان پیشنهاد می‌کنیم.

درباره جاناتان آکسییر

جاناتان آکسییر نویسنده امرکایی- کانادایی ادبیات کودک و نوجوان است که آثارش جایزه‌های زیادی نصیبش کرده‌اند. جایزه انجمن کتاب‌های کودک کانادا، جایزه داستان‌های کودک کانادا و جایزه گاورنر جنرال. جاناتان اهل ونکوور است و در پنسیلوانیا ساکن زندگی می‌کند.

او در دانشگاه ترینیتی وسترن درس خوانده و تحصیلات تکمیلی‌اش را در حوزه نویسندگی و در دانشگاه کارنگی ملون ادامه داده است. باغبان شب و مجموعه جذاب پیتر نیمبل از آثار این نویسنده‌اند.

بخشی از کتاب باغبان شب 

سر شام همه افسرده بودند. حتی آلیستر که در حالت عادی سر به سر پنی می‌گذاشت ساکت بود. اما وقتی مولی وارد اتاق شد و کیپ هم پشت سرش بود، آلیستر دهان باز کرد که: «اون دیگه اینجا چی کار می‌کنه؟»

برتراند گفت: «آ...آروم آلیستر. با این همه کاری که این خونه داره، واقعاً انتظار ندارم که برای خودش و برادرش هم جداگونه غذا حاضر کنه. برادرش هم امشب با ما غذا می‌خوره.» لبخندی به مولی زد. «لازم نیست اون گوشه بایستین.»

مولی برادرش را به سمت صندلی خالی کنار پنی هدایت کرد. «شما خیلی لطف دارین آقا.» و با پنجهٔ کفش به پای کیپ زد.

کیپ تکرار کرد: «خیلی لطف دارین.» گرچه به نظر می‌رسید که حواسش به سینی گوشت گوسفند داغی بود که روی میز کناری قرار داشت و با تخفیف ویژه‌ای که حاصل لطف هستر بود، خریداری شده بود.

دکتر کروچ دستمالی توی یقه‌اش چپاند و گفت: «خیلی هم عالی!» حس و حالش با حال افراد خانواده یکی نبود. «من همیشه گفتم که تنها تفاوت بین انگلیسی‌های واقعی و وحشی‌هایی که مال جاهای دیگه هستن، تفاوت تو محل تولدشونه... اون و البته اندازهٔ مغز.»

پنی در حالی که صندلی‌اش را بیشتر به سمت کیپ می‌کشید، نجوا کرد: «به آلیستر توجه نکن. از بس شکلات خورده دل‌درد گرفته.»

مولی چوب زیربغل کیپ را کنار دیوار گذاشت و آمادهٔ پذیرایی شد. از آنجایی که بانو وینزور بدحال‌تر از آن بود که بتواند جایی برود، تصمیم بر این بود که دکتر کروچ چندروزی در خانه بماند تا حال او را زیر نظر داشته باشد. این به معنی کار بیشتر برای مولی بود که می‌بایست علاوه بر پرستاری از خانم خانه، به یک مهمان هم رسیدگی می‌کرد. معجزه بود که توانست برای شام کباب هم حاضر کند.

مولی برای همهٔ افراد دور میز غذا کشید. متوجه شد که کیپ کمی رنگ‌پریده است، شاید معذب بودن در داخل خانه حالش را بد کرده بود و یک تکهٔ بزرگ گوشت و چربی برای او گذاشت. آقای وینزور که همیشه سر میز پرحرفی می‌کرد، به نظر امشب خیلی مغموم بود. در عوض دکتر کروچ یکسره حرف می‌زد و بیشتر دربارهٔ نکات مثبت کارش سخنرانی می‌کرد.

وقتی داشت وعدهٔ دوم غذایش را می‌خورد گفت: «چیزی که بیشتر از همه آزارم می‌ده اینه که خیلی از افرادی که به ظاهر همکارم هستن، هنوز به خرافات و این‌طور چرت و پرت‌ها باور دارن.» از آن آدم‌هایی بود که حتی یک لقمهٔ بزرگ هم نمی‌توانست مانع وراجی‌اش بشود. «خب، تازگی‌ها، انجمن اعلام کرد که یه جلسه در زمینهٔ وجود ارواح برگزار می‌کنه. تصورش رو بکنین؟» لیوان نوشیدنی‌اش را سر کشید و مولی به سرعت دوباره پرش کرد. «اصلاً درک نمی‌کنم، یه کم بیشتر عزیزم، که چطور می‌شه توی دورهٔ مدرن، افراد پیشرو و متفکر فریب می‌خورن و این چیزهای باورنکردنی رو باور می‌کنن. این بیشتر کار شیادها و کلاه‌بردارهاست.»

به نظر می‌رسید که کیپ بهتر از بقیه گوش می‌دهد. گفت: «پس شما به وجود روح باور ندارین؟»

دکتر کروچ نگاهش کرد و به نظر می‌رسید هم حیرت کرده و هم عصبانی است. «من به دنیای طبیعی و حقایق تجربی باور دارم عزیزم. خرافات فقط واکنش ذهن افراد ضعیفه که چون نمی‌تونن درک کنن گیج می‌شن. مثلاً همین درخت زشت جلو خونه‌تون...»

پنی فوری گفت: «اون یه درخت جادوییه.»

«خ... خ... خنده‌داره.» آقای وینزور بود که حرف او را قطع کرد. لبخندی به دکتر زد و گفت: «نمی‌دونم این چیزها رو از کجا شنیده.»

دکتر جواب داد: «اما این بچه حرف من رو تأیید کرد. توی دوره‌های ناآگاهی، مردم به یه درخت می‌گفتن جادویی و براش داستان می‌ساختن. همین رفتار رو دربارهٔ شکوفه‌های نیلوفر آبی توی داستان هومر یا داستان باغ‌های پردیس می‌بینیم، که جالبه که باستان‌شناس‌ها محل‌شون رو توی حاشیهٔ ایران باستان پیدا کردن و البته اگه از من بپرسی خیلی هم بهشتی نیستن.»

کیپ گفت: «همهٔ داستان‌ها ساختگی نیستن.»

مولی از دیدن اینکه کیپ به دکتر نگاه نمی‌کرد و به او زل زده بود عصبی شد. چشم‌غره‌ای به کیپ رفت تا او بیشتر مراقب رفتارش باشد.

«داستان‌ها همه ساختگی هستن پسرم، اگه نباشن به‌شون می‌گیم حقیقت. ما باید توی عصر مدرن آگاه‌تر از این باشیم که این چرت و پرت‌ها رو باور کنیم. برگردیم سراغ درخت جادویی: به نظر می‌رسه که خاک اطراف درخت ترکیب متعادلی از مواد داره که خوب نیازهای تغذیه رو برآورده می‌کنه.» دکتر تکه‌کبابی به دهان برد. «بیشتر از اون‌که این ذهن‌های ساده بتونن درک کنن.»

کیپ دست نکشید. «خیر و شر چطور؟ اونها هم ساختگی‌اند؟»

دکتر کروچ خنده‌ای سر داد. «به نظر می‌رسه که یه فیلسوف کوچولو بین ماست!» کارد و چنگالش را پایین گذاشت و دست‌هایش روی شکمش آرام گرفتند. «مرد جوون، لطفاً من رو به بی‌منطقی متهم نکن، در واقع من بندهٔ منطق هستم. ذهن کنجکاو همهٔ احتمالات رو بررسی می‌کنه. من تنها به دنبال دقت علمی هستم. اگه به من بگی "روح وجود داره" من می‌گم "برام اثبات کن." و اگه کسی بتونه این رو اثبات کنه؟ خب، اسمش توی تاریخ موندگار می‌شه، مثل اقلیدس، افلاتون، کوپرنیکوس...» به جایی دور خیره شده بود و چشمانش از فکر چنین افتخاری می‌درخشید.

برتراند دست‌هایش را به هم زد طوری که معلوم بود می‌خواهد موضوع را عوض کند. گفت: «خب، کی یه جوک خوب بلده؟»

تا آخر شام دیگر موضوع مهمی مطرح نشد. کیپ غذایش را تمام کرد و به استبل برگشت تا به گالیله رسیدگی کند. مولی میز را تمیز کرد و رفت که اتاق دکتر کروچ را برای خواب آماده کند. ملافه‌ها را مرتب کرد و چشمش به قفسهٔ داروی متحرکی بود که دکتر از شهر آورده بود. قفسه پر بود از ردیف‌هایی از دفترچه‌های کوچک و شیشه‌ها و ابزار پزشکی براق. یک آزمایشگاه سیار. مولی به ابزار عجیب نگاه و به کارایی‌شان فکر کرد. مطمئناً این ابزار عجیب و پیشرفته می‌توانستند به بهبود خانم وینزور کمک کنند. به این فکر کرد که شاید کارهای دیگری هم با استفاده از آنها ممکن باشد...

مولی کارش را رها کرد و دوید به اتاق خانم وینزور. دکتر کروچ را کنار تخت او دید. دکتر یک میلهٔ شیشه‌ای خاص به اسم دماسنج را در دهان کنستانس گذاشته بود. بعد آن را در آورد و اعداد روی آن را خواند. نجوا کرد: «خب، این درست نیست.» خسته بود و دوباره میله را توی دهان زن گذاشت.

مولی از دم در گفت: «هیچ موفقیتی به دست اومده؟»

دکتر آهی کشید. «متأسفانه نه. بیماری کروچ به نظر غیرقابل درمان می‌یاد.» چند ثانیه‌ای طول کشید تا مولی فهمید که دکتر اسم خودش را روی بیماری خانم وینزور گذاشته است. «خسته شدم بس که هرچی رو به فکرم می‌رسید امتحان کردم و هیچ جوابی نگرفتم.»

مولی گفت: «شما همه‌چی رو امتحان نکردین. به چیزی که وقت شام می‌گفتین فکر کردم. ذهن کنجکاو همهٔ احتمالات رو بررسی می‌کنه.» مرد از اینکه جملاتش را از دهن کسی دیگر می‌شنود به‌وضوح احساس غرور می‌کرد. مولی ادامه داد: «خب، شاید یه نوع جادویی این کارو کرده باشه؟»

«آه، متوجه شدم.» دکتر بلند شد و ایستاد و لبخندی از بزرگواری به چهره داشت. «ایرلندی بودی درسته؟ یادم رفته بود که شما افراد ساده‌لوحی هستین و از خرافات خوش‌تون می‌یاد.» دکتر دست گذاشت روی شانهٔ مولی. «هدف من این نیست که ذهن کوچولوی تو رو با پیچیدگی‌های عالم طبیعی به هم بریز...»

مولی گفت: «من یکی‌شون رو دیدم. یه روح رو.»

💜
۱۳۹۹/۱۱/۰۱

وای 😍 عالیه پر از تخیل و ماجراجویی🤩🤗🙂😊😉 اگه بخونید پشیمون نمی شید😘😉

setayeshine
۱۴۰۱/۰۶/۳۰

واقعا از داستانش خوشم اومد و به نظرم باید فیلمشو بسازن! اینقدر باحال بود ک نمیتونین دست از خوندنش بر دارین✨

dokhtare porteghali
۱۴۰۱/۰۵/۲۶

نوجوون نیستم ولی کتاب برام خیلی جذاب و گیرا بود و متنش فوق العاده روان و پر از جمله های قشنگ بود. من عاشق پیامی شدم که خواست بده 😍

AMIr AAa i
۱۴۰۱/۰۲/۱۹

باحاله

msoabnian♡
۱۴۰۲/۰۱/۲۵

کتاب فوق‌العاده ای هستش اگه نخونین از دستش دادین اگه از کتاب های هیجانی خوشتون میاد حتما این کتاب رو بخونید این کتاب درمورد یه خواهر و برادر هستش ....خودتون بخونید و لذت ببرید😆❤️✨️

Mo.Hamzelu
۱۴۰۰/۰۴/۱۲

عالی بود . کتابی پر از ماجرا و تقریبا تخیلی ❣❣

Nassim
۱۳۹۹/۱۲/۰۲

خوبه باحاله

roza
۱۳۹۹/۱۱/۱۷

خلاقانه و زیبا بود.

گربه
۱۴۰۰/۰۸/۱۹

در مورد یه درخته بزرگ سیاهه که یه رازی داره و یه طبقه ای دومی که همیشه درش قفله جالبه پیشنهاد میکنم

مهدی
۱۴۰۰/۰۸/۱۶

واقعا لذت بردم از خواندن این کتاب ‌. جذاب دوست نداری کتاب و رها کنی

حجم

۲٫۲ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۴۳۶ صفحه

حجم

۲٫۲ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۴۳۶ صفحه

قیمت:
۱۵۶,۰۰۰
تومان