کتاب مرز بی هویت
معرفی کتاب مرز بی هویت
کتاب مرز بی هویت رمانی از یوری هررا با ترجمه مرضیه مداحی است. این رمان روایتی دقیق از پایان دنیا و داستانی خواندنی است که از زندگی خطرناک پناهجویان و مهاجران غیر قانونی صحبت میکند.
مرز بی هویت در بین فهرست بهترین کتاب سال از جمله بهترین داستان از منظر روزنامهی گاردین و یکی از ده کتاب لاتین برتر NBC قرار دارد.
درباره کتاب مرز بی هویت
یوری هررا در کتاب مرز بی هویت در قالب یک رمان کوتاه مضامین مختلفی مانند سفر حماسی، مرگ و عالم اموات، و بسیاری از موضوعات مهم روزگار ما همچون مهاجرت، هویت، تبعیض نژادی و التقاط زبانی و فرهنگی، و البته پایان دنیا را بیان میکند. او این رمان را درباره مرز بین مکزیک و ایالت متحده آمریکا و کسانی نوشته است که به عنوان مهاجران غیر قانونی از این مرز عبور میکنند و با خطرات مختلفی رو به رو میشوند.
داستان مرز بی هویت از زبان یک زن قوی به نام ماکینا بیان میشود او باید بداند که در پایان سفری که آغاز کرده است، به دنیایی خشن و مردانه میرسد و باید در آن دوام بیاورد. او در حقیقت نقش رابطی بین فرهنگها، زبانها و دنیاهای مختلف را دارد. او از زندگی خود در مکزیک دست میکشد و به جستجوی برادرش به طور مخفیانه و البته غیر قانونی به مکزیک میرود. ماکینا دو پیام سری را همراه خود دارد؛ پیام اول از طرف مادرش است و پیام بعدی از عالم اموات مکزیک فرستاده شده است...
داستان با زبان استعاری خود و با حوادث و ماجراهایش به خوبی از تبعیضها و خطراتی که زندگی پناهجویان و مهاجران را تهدید میکند، صحبت کرده است.
کتاب مرز بی هویت را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
علاقهمندان به ادبیات داستانی و دوستداران رمانهای بزرگ و مشهور دنیا از خواندن این کتاب لذت میبرند.
درباره یوری هررا
یوری هررا در سال ۱۹۷۰ در ایالت آکتوپان مکزیک متولد شد. او نویسنده، محقق سیاسی و ویراستار است. هررا در دانشگاه مستقل ملی مکزیک به تحصیل در رشته علوم سیاسی پرداخت و درجه استادی در نویسندگی خلاق را از دانشگاه الپاسو تگزاس و دکترای زبان و ادبیات Hispanic از دانشگاه برکلی کالیفرنیا به دست آورد. آثار او به زبانهای بسیاری ترجمه شدهاند و هررا حالا یکی از مشهورترین نویسندگان آمریکای لاتین به شمار میرود.
بخشی از کتاب مرز بی هویت
وقتی ناگهان همهچیز به لرزه درآمد، ماکینا با خودش گفت: «من مُردهام!» مردی داشت با عصا از خیابان رد میشد که یکباره صدای نالهٔ ضعیفی در آسفالت پیچید. مرد آرام ایستاد، انگار منتظر بود که کسی دوباره آن سؤال را تکرار کند و بعد زمین زیر پاهایش دهان باز کرد و آن مرد، یک ماشین، یک سگ و تمام اکسیژن اطراف و حتی فریاد رهگذران را در خود فرو برد. ماکینا با خودش گفت: «من مُردهام!» و هنوز حرفش تمام نشده بود که تمام بدنش به این حکم اعتراض کرد. او پاهایش را شتابزده و هراسان پس کشید، گرچه در هر قدم فقط چند سانتیمتر از گودال فاصله گرفت. تا اینکه بالاخره گودال گرد و کاملی در زمین بهوجود آمد و ماکینا نجات یافت.
به خودش گفت: «شهر بیثبات لعنتی.» هرلحظه امکان داشت زمین نشست کند و همهچیز را در خود فرو ببرد.
این اولین باری بود که جنون زمین بر او تأثیر گذاشته بود. شهر کوچک، در اثر جای گلولهها و تونلهایی که در طی پنج قرن ولع سیریناپذیر دستیابی به نقره حفر شده بود، سوراخسوراخ شده بود. هرازگاهی، آدمهای بیچاره اتفاقی میفهمیدند چه کار احمقانهای انجام دادهاند که آنها را پوشاندهاند. چند خانه تابهحال به زیر زمین فرستاده شده بودند؛ همینطور یک زمین فوتبال و نیمی از یک مدرسهٔ خالی. با خودش فکر کرد چنین ماجراهایی همیشه برای دیگران اتفاق میافتد، تا وقتی که بالاخره برای خود آدم هم اتفاق بیفتد. نگاهی سریع به آن گودال انداخت و با روح بیچاره که در راه جهنم بود، همدلی کرد و بدون کنایه گفت: «سفر بهخیر.» و سپس زیر لب گفت: «امیدوارم مأموریتم با موفقیت انجام بشه.»
مادرش، کورا، صدایش زده و گفته بود: «برو و این پیغام رو برای برادرت ببر. من دوست ندارم تو رو بفرستم، اما به چه کس دیگهای میتونم اعتماد کنم، یک مرد؟» سپس او را در آغوش گرفت و مدتی همان جا نگه داشت، از اشک و شور و هیجان خبری نبود، اما حتی اگر دو قدم با او فاصله داشتید، همیشه مثل این بود که انگار در آغوش گرم و در سایهٔ گردن پهن و چاقش جای گرفتهاید؛ فقط کافی بود که با شما صحبت کند تا کاملاً احساس امنیت کنید. او همچنین گفته بود: «برو به شهر کوچک، با کلهگندههای شهر حرف بزن، اگه خوب رفتار کنی، اونها تو این سفر کمکت میکنن.»
ابتدا هیچ دلیلی نداشت که به ملاقات آقای دابلیو برود، اما اشتیاق به آب او را بهسمت سونای بخار سوق داد، او اغلب وقتش را در آنجا سپری میکرد. میتوانست کاملاً خاک را زیر ناخنهایش احساس کند، انگار او کسی بود که در سوراخ فرو رفته بود.
نگهبان، پسر مغرور و مؤدبی بود که ماکینا یک بار سرش کلاه گذاشته بود. این ماجرا بهطرز ناخوشایندی اتفاق افتاده بود؛ همانطور که معمولاً چنین کارهایی انجام میشوند. اما از آنجا که مردان، همهٔ آنها، معتقدند که آدمهای صادق و قابلاعتمادی هستند و از طرفی برایش محرز بود که با ماکینا به جایی نمیرسد، از آن پس، هروقت با او روبهرو میشد، از شرم سرش را پایین میانداخت.
حجم
۷۱٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۸۰ صفحه
حجم
۷۱٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۸۰ صفحه