کتاب آرتیست
معرفی کتاب آرتیست
آرتیست رمانی پستمدرن و متفاوت از سعید تشکری، نویسنده توانای خراسانی است. تشکری در این اثر به روایت دغدغههای خود که ریشه در چارچوبهای زندگی در جامعه ایرانی دارد، میپردازد.
مخاطبان تشکری او را بیشتر با داستانهای عاشقانهاش میشناسند امار رمان ارتیست او اتفاقی تازه در دنیای نویسندگیاش است.
درباره کتاب آرتیست
در این کتاب روایاتی در همپیچشده حول محور مردی به اسم کوشا را میخوانید. کوشا به دنبال نویسندهای میگردد که بیاید و زندگی سالهای از دسترفته او را بنویسد آن را ماندگار کند؛ تا این که نویسندهای به اسم سعید پویا وارد ماجرا میشود تا در ازای دریافت بیست میلیون تومان داستان زندگی کوشا را بنویسد.
درواقع آرتیست داستانی است درباره خلق یک داستان. آدمها در آرتیست، ملموس و آشنا هستند. چون مکان ماجرا دوستداشتنی و آشناست. جای جای این شهر دوست داشتنی، مخاطب را میدواند. حتی اگر مخاطب بخواهد لحظهای درنگ کند و از قصه گفته شده، لذت بیشتری بگیرد، نویسنده این اجازه را نمیدهد.
آرتیست ریتمی نمایشی و زبانی متفاوت دارد. تشکری در این اثر زبانی دارد که نه محاوره است و نه رسمی و این اوج اوست که میتواند این دو شکل از بیان را در هم بتند و به زبانی برسد که خاص اوست.
با خواندن کتاب آرتیست، حتی اگر نویسنده را نشناسید به معلومات و تواناییهای ادبی او کاملا واقف خواهید شد.
خواندن کتاب آرتیست را به چه کسانی پیشنهاد می کنیم
همه دوستداران رمانهای پستمدرن را به خواندن این اثر دعوت میکنیم.
درباره سعید تشکری
سعید تشکری زاده ۱۳۴۲ شهر قوچان، نویسنده و کارگردان و رماننویس ایرانی است. او فارغالتحصیل ادبیات نمایشی و عضو کانون منتقدان تئاتر و کانون جهانی تئاتر TCA است. او ادبیات نمایشی تدریس میکند و تاکنون برای تلوزیون و رادیو آثار زیادی را قلم زده است.
بخشی از کتاب آرتیست
شروع داستان مربوط به چندین ماه قبل است. من روی صندلیم نشسته بودم و داشتم با کلماتی بازی میکردم که فکر میکردم داستان جدیدم خواهد بود؛ اما نمیدونستم که سوژه جدیدم هفتادوپنج سال رو رد کرده و توی یه تاکسی ۱۳۳ به مقصد خیابون گلستان نشسته و پنجره رو کاملاً پایین کشیده تا هوای خنک صبحگاهی موهای سفید کمپشتش رو پریشون کنه.
خب، بذارید یه لوکیشن نشونتون بدم: دفتر کار من توی خیابون گلستان بود. اتاقی دو در سه، در پایینترین طبقهٔ یه مجتمع. دیوارهای اتاق سرتاسر با قفسههای کتاب پوشیده شده و تکپنجرهای که تنها نورگیر اتاق بود و هواکش سرویس بهداشتی دقیقاً بالای اون قرار داشت. هر موقع پنجره رو باز میکردم، تمام اتاق با بوی مطبوع کارکنان مجموعه پر میشد. اونوقت مجبور میشدم اسپری کاپیتان بلک رو توی اتاق خالی کنم. حالا خودتون فکر کنین که ترکیب این دوتا بو با هم، چی از آب درمیآد.
داشتم دنبال خودکار بنفش پینترم میگشتم. هر موقع لازمش دارم نیست. نمیدونم یه خودکار چی ممکنه از جعبهٔ بیسکوییت بخواد، ولی خب، اونجا پیداش کردم. بلافاصله مشغول نوشتن شدم. داستانی مینوشتم به سبک ادبیات روز. داستانم همینگویوار بود؛ اما من توی اتاقی بیلی وایلدری نشسته بودم، بیلی وایلدر آدمیه شاهکارنویس، که اگه اونرو از سینمای آمریکا بگیری، دو دست هالیوود پوچه؛ اما اگه اون باشه، دو دست هالیوود پُره، مثل الان. بیلی توی اتاق زیر شیروانی آنقدر درخشان نوشت که همون اتاقک شد مرکز عبور و مرور تهیهکنندهها و هنرپیشههای سرشناس. من اما از همه بیلی وایلدر یه اتاق فکسنی داشتم و اونجا مینوشتم، نه روی عرشه یه کشتی.
سه بار محکم و پشت سر هم درِ دفترم کوبیده شد.
قبل از اینکه فرصت کنم حرف «ب» بفرمایید رو کامل ادا کنم، داخل شد. مستقیم و بیمقدمه روی تنها صندلی اتاق نشست.
ـ من یه پیشنهاد کاری برای شما دارم. میخوام من رو زنده کنین. میخوام من رو برگردونین ایران.
گفتم:
ـ بله؟!
به دردسر عادت داشتم؛ اما این سبکیش جدید بود؛ پس سعی کردم بدون اینکه متوجه بشه، دستم رو زیر میز نگه دارم و با موبایلم شماره ۱۲۳، یعنی اورژانس اجتماعیرو بگیرم.
پیرمردِ خوشپوش گفت:
ـ من ساکن بهشتم. یه اتفاق خوشایند برای من افتاده که من رو به فکر انجام کارهایی انداخته.
حجم
۱۱۹٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۴۴ صفحه
حجم
۱۱۹٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۴۴ صفحه