دانلود و خرید کتاب خواستم بگویم خون را ببین رؤیا شکیبایی
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
کتاب خواستم بگویم خون را ببین اثر رؤیا شکیبایی

کتاب خواستم بگویم خون را ببین

انتشارات:نشر چشمه
دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۸از ۴ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب خواستم بگویم خون را ببین

کتاب خواستم بگویم خون را ببین، رمانی از رویا شکیبایی، داستان درد و تلاش زنان برای کار و تحصیل در شرایط خاص افغانستان است. رمانی خواندنی که ما را با گوشه‌ای از رنج‌های زنان افغان آشنا می‌کند. 

درباره‌ی کتاب خواستم بگویم خون را ببین

رویا شکیبایی، نویسنده‌ی کتاب خواستم بگویم خون را ببین این داستان را برای افغانستان نوشته است. او خودش معتقد است که افغانستان، قهرمان اصلی این داستان، همان ایران است؛ ایران سال‌های دور و گذشته. این را می‌توان از شباهت‌های فرهنگی بسیاری که با افغانستان داریم، ببینیم. کتاب خواستم بگویم خون را ببین در قالب داستانی خواندنی و دلنشین از وضعیت دشوار زنان برای کار و تحصیل می‌گوید. زنانی که شوق به درس خواندن و کار کردن در وجودشان جوانه زده است و حالا باید با سختی، به این خواسته‌ی طبیعی‌شان برسند. 

رویا شکیبایی کتاب خواستم بگویم خون را ببین را بر اساس تجربیات سال‌ها کار و زندگی‌اش در افغانستان نوشته است. داستانی خواندنی که می‌تواند افق دید ما را گسترش دهد.

کتاب خواستم بگویم خون را ببین را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم 

اگر از دانستن درباره‌ی فرهنگ و زندگی مردم و ملل مختلف لذت می‌برید، کتاب خواستم بگویم خون را ببین را بخوانید. کتاب خواستم بگویم خون را ببین یک گزینه‌ی عالی برای آشنایی با زندگی زنان در کشور افغانستان است. 

بخشی از کتاب خواستم بگویم خون را ببین

داد زد: «سیماجان کجا می‌روید؟»

برگشتم طرف «زیبانسا» تا نگاهش کنم. اما او آن‌جا نبود. آن‌جا فقط رنگ آبی بود با یک هالهٔ سفید دورش. دست‌هایم را تو هوا چرخاندم و فکر کردم شده‌ام مثل نابینای سر کوچهٔ گل‌فروشی. زیبانسا بلند خندید و دستم را گرفت. یک‌آن فکر کردم دیگر هیچ‌وقت آن دست را رها نمی‌کنم. آخر آن وقت من چه‌کار می‌کردم؟ چه‌طور در اتاق را پیدا می‌کردم و دستگیره‌اش را فشار می‌دادم و بازش می‌کردم؟

«عادت می‌کنید به چادری. یعنی به همین این. برقع. در اول کمی مشکل است.»

«ق» برقع را غلیظ می‌گفت. از ته گلو. خندیدم. خیالم راحت شد. زیبانسا آن‌جا پیشم بود.

«این با چادر ما خیلی فرق داره.»

«بله. بله. پسان آسان می‌شود. کمی صبر کنید.»

حالا زیبانسا روبه‌رویم تکه‌تکه بود، یا نه، چندتا بود. روی یکی از سوراخ‌های تکه پارچهٔ مشبک جلوِ چشمم تمرکز کردم. بعد روی یکی دیگر و آن یکی. از میان هر کدام، زیبانسا یک شکلِ دیگر بود. در همه زیبا بود. مثل همیشه که زیبا بود. با چشم‌های عسلی و مژه‌های بلند سیاه و پوستش که صاف بود و آن‌قدر لطیف که می‌ترسیدی زیاد نگاهش کنی چروک بخورد. آن رنگ آبی با همهٔ صورت‌های زیبانسا قاطی بود. یک‌آن همهٔ تصویرها شد یکی. آن وقت یک زیبانسا بود. باز هم آبی. شاید اصلاً زیبانسا همیشه آبی بوده و من ندیده بودم.

«زیباجان می‌دونی چندتایی؟»

خندید. دیدم دارد کلاه برقع را می‌گذارد سرش. بلند گفت: «عادت می‌کنید سیماجان. عادت می‌کنید.»

پس کی عادت می‌کردم؟ روبند برقع را بالا زدم و نفس عمیقی کشیدم. انگار تا آن لحظه توی دنیا هیچ هوا نبود. زیبانسا در پارچهٔ آبی برقع، بلندبالاتر از همیشه بود. تند گفت: «برویم. برویم.» انگار دستپاچه باشد ولی نبود. همیشه آن‌طور حرف می‌زد. دوباره روبند برقع را کشیدم رو صورتم. می‌خواستم با برقع از اتاق بروم بیرون. لابد «جان» و «لینزی» پایین بودند. یا «سرژ». وقتی من را این‌طوری می‌دیدند حتماً خیلی می‌خندیدند. این‌بار حس خفگی بود. شاید از بویی مثل بوی لاستیک سوخته که پیچید توی بینی‌ام. از جنس پارچه بود شاید. همان بو. باید از یک پارچهٔ دیگر برای دوختن برقع استفاده کنند، یک پارچهٔ خوش‌بو.

پس این‌جوری بود. هربار آن را بالاوپایین می‌بردم حس جدیدی را تجربه می‌کردم. لابد از بین آن‌همه حس‌های متفاوت که فقط اسم چندتاشان را می‌دانستم باید یکی را انتخاب می‌کردم. یا نه. یکی بود که خودش بقیه را پس می‌زد و می‌آمد جلو؛ آن‌که قوی‌تر بود. هنوز نمی‌دانستم کدام‌یکی.

«ولی گمون نکنم من با این روی سرم بتونم از پله‌ها برم پایین.»

زیبا بلند خندید و همان‌طور بلند گفت: «می‌توانید. می‌توانید. می‌توانید.»

زیبانسا وقتی هیجان‌زده می‌شد هر کلمه را چندبار تکرار می‌کرد. انگار می‌خواست مطمئن شود حرفش را کسی شنیده. نمی‌دانستم حالا هم دست‌هایش را مشت کرده و صورتش سرخ شده یا نه. پشت برقع بود آخر. نمی‌توانستم ببینمش.

دو نجیب‌ زاده‌ ورونا
ویلیام شکسپیر
مدل کوچینگ استار در مدیریت سیستمی منابع انسانی
ابراهیم صمیمی
پدر علم تفسیر و تاریخ
پروانه عروج‌نیا
میسا و دردسرهایش
جمال الدین اکرمی
تا زمانی که نفروختم، ثروتمند نشدم!
محمدرضا عبداللهی
همه چیز داشتن
جان آساراف
رمضان، انس با قرآن
گروه تحقیق و تالیف انتشارات خادم‌الرضا (ع)
استراتژی‌ بازاریابی جهانی
بودو ب. اشلیگل میلخ
هفت راز روابط سالم و شاد
دن میگل رویز
داستان بخون، داستان بساز (جلد پنجم)
علیرضا کریمی
من عصبانی هستم
انتشارات دی کی
دوچرخه‌ها: عاشقانه‌های نیکی جیووانی
نیکی جیووانی
کار با دستگاه های عیب یاب خودرو (DIAG)
داریوش فریدونی برزآباد
امید منتظران
گروه تحقیق و تالیف انتشارات خادم‌الرضا (ع)
پژوهشنامه‌ی پنجم از فرهنگ و گویش‌های کومش؛ کتاب چهارم
اسماعیل همتی
قهرمان عرصه زندگی
هانیه عرب
طراحی سامانه های تبرید و سردخانه
محمدعلی اخوان بهابادی
اخلاق در علوم و فناوری
انجمن ایرانی اخلاق در علوم فناوری

نظرات کاربران

کاربر0021
۱۴۰۰/۱۱/۱۵

کتاب روانی بود و کشش خوبی هم داشت با اینکه ممکنه به دیدگاه شخصی نویسنده در همه جای کتاب اعتماد نداشته باشم. در کل از کتاب های فراموش نشدنی بود که خوندم👌

بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۲۴۱٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۱

تعداد صفحه‌ها

۲۷۳ صفحه

حجم

۲۴۱٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۱

تعداد صفحه‌ها

۲۷۳ صفحه

قیمت:
۶۱,۰۰۰
تومان