دانلود و خرید کتاب پل جغاتو مجید محبوبی
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.

معرفی کتاب پل جغاتو

کتاب پل جغاتو از مجموعه روزهای جنگ به‌نشر و نوشته مجید محبوبی است که داستان دیگری از روزهای جنگ را روایت می‌کند. این اثر جایزه سیزدهمین جشنواره کانون پرورش فکری کودکان و نخستین جشنواره بین‌المللی کتاب ایثار و شهادت را از آن خود کرده است.

 داستان در شهر میاندوآب می‌گذرد و درباره حمید و حوادثی است که در جریان جنگ برای او و دوستانش رخ می‌دهد. حمید به همراه دوستش، سردار در تلاش است تا از زیر آتش گلوله‌ها عبور کند و به خانواده عمویش برسد درحالی که برای مادر و برادرش که آن‌سوی پل جغاتو هستند نگران است.

 خواندن کتاب پل جغاتو را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

 این اثر برای مخاطب کودک و نوجوان نوشته اشت تا به آنها درس ایثار و شهامت دهد و آنها را با روزهای سخت جنگ آشنا کند.

 بخشی از کتاب پل جغاتو

مادر خروس‌خوان صبح بیدار می‌شود، نمازش را می‌خواند، صبحانه‌ام را می‌گذارد بالای سرم. نمی‌دانم کی از بیرون آمده‌ام داخل و این وسط روی فرش خوابیده‌ام. میلم نمی‌کشد چیزی بخورم. اشتهایم کور شده است. هنوز دل‌شوره دارم. مادر نشسته ور دلم. نصیحتم می‌کند:

- پسرم، یه موقع طرفای پل نریا! شنیدی که حبیب چی می‌گفت. دور و بر پل خطرناکه، سرتو بنداز پایین، کارتو بکن. عصری هم سوار ماشین شو و زود برگرد خونه!

می‌خواهم بگویم: «زن‌عمو و سارا را هم با خودم می‌آورم!»؛ ولی می‌دانم مادرم جواب می‌دهد: «لازم‌نکرده تو بری دنبالشون! اگه بخوان، خودشون می‌یان. تازه دیدی که دیروز زنگ زدم، خونه نبودن. شاید رفتن خونهٔ برادرش! تو فقط حواست به خودت باشه!»

از دست مادر دلخور می‌شوم. حرصم می‌گیرد. انگار یادش رفته است که این کار را هم از صدقهٔ سر زن‌عمو دارم. اگر فتاح‌خان آشنای او نبود، هیچ‌وقت به من کار نمی‌داد.

«از دست مادر!» می‌دانم اگر به‌خاطر آن چندرغاز پول نبود، عمراً راضی نمی‌شد من بروم شهر کار کنم. گاهی شک می‌کنم که مادر مرا بیشتر دوست دارد یا پول را! فقط به‌خاطر پول است که با این‌همه دل‌شوره، به رفتن و کارکردن من رضایت داده است. شک ندارم که مادر، هم خدا را می‌خواهد و هم خرما را.

صدای بوق ماشین که بلند می‌شود، فوری لحاف را کنار می‌زنم. از جا بلند می‌شوم. در حیاط می‌دوم و خودم را خواب‌آلود به پشت در می‌رسانم. صدای خنده‌های عمو و سارا را پشت در می‌شنوم. زن‌عمو غُر می‌زند.

- آخه خیلی واجبه این وقت صبح؟

لت درِ چوبی را عقب می‌کشم. قابِ در پر می‌شود از لبخند: سارا، عمو و زن‌عمو.

سردم است. صبح‌ها، هوای سرد شهریورماه آزاردهنده است.

صدای تق‌تقِ در بلند می‌شود. از فردا باید بروم توی اتاق بخوابم. چند لقمه نان و مربای هویج، دهانم می‌گذارم و بلند می‌شوم. مطمئنم الان سردار پشت در کشیک می‌دهد. فوری لباس‌ها و کفش‌هایم را می‌پوشم و لباس‌های کارم را برمی‌دارم و «یا علی مدد».

آفتاب از بالای کوه‌ها و درخت‌ها، خودش را به‌طرف آسمان می‌کشد. هنوز نسیم خنکی در جریان است. با سردار قدم تند می‌کنیم کنار جاده، زیر درخت بید. بچه‌های دیگر نیز یواش‌یواش از راه می‌رسند. تا مینی‌بوس برسد، همه جمع می‌شویم زیر درخت بید. همه دربارهٔ دیشب حرف می‌زنند. اسکندر می‌گوید: «می‌گن ضدانقلاب می‌خواد میاندوآب رو بگیره!»

احد دستش را در هوا تکان می‌دهد و می‌گوید: «غلط می‌کنه، نمی‌تونه، جرئتشو نداره!»



نظری برای کتاب ثبت نشده است
بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۰

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۸۴ صفحه

حجم

۰

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۸۴ صفحه