دانلود و خرید کتاب نزدیک‌ترین مخاطب من باش صدیق قطبی
تصویر جلد کتاب نزدیک‌ترین مخاطب من باش

کتاب نزدیک‌ترین مخاطب من باش

نویسنده:صدیق قطبی
انتشارات:انتشارات اریش
دسته‌بندی:
امتیاز:
۵.۰از ۸ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب نزدیک‌ترین مخاطب من باش

کتاب نزدیکترین مخاطب من باش، نوشته صدیق قطبی، مجموعه نامه‌هایی است که برای دوست فراموش‌شده‌ی دوران کودکی‌اش نوشته است.

درباره‌ی کتاب نزدیکترین مخاطب من باش

کتاب نزدیکترین مخاطب من باش مجموعه نامه‌هایی است که صدیق قطبی به دوست قدیمی‌اش نوشته است. قطبی نامه‌های کتاب نزدیکترین مخاطب من باش را خطاب به «آرمن عزیز» که گویی با باد رفته است، آغاز می‌کند. او در این نامه‌ها از احساساتش می‌گوید. خاطراتشان را مرور می‌کند و در حقیقت نوشتن را ادای دینی به دوستی‌شان می‌داند. دوستی که گویی با دعوا و بحثی پایان گرفته است و حالا، دو دوست که معلوم نیست در کجای دنیا هستند، در خاطرات و خیالات یکدیگر جولان می‌دهند. 

کتاب نزدیکترین مخاطب من باش را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم 

اگر از خواندن نامه‌ها و داستان‌هایی که در قالب نامه نوشته شده‌اند، لذت می‌برید، کتاب نزدیکترین مخاطب من باش را در لیست کتاب‌هایی که باید بخوانید، قرار دهید.

درباره‌ی صدیق قطبی 

صدیق قطبی خردادماه ۶۳ در شهرستان تالش به دنیا آمد. او شاعر و نویسنده‌ی علاقه‌مند به حوزه‌‌های علوم انسانی، الهیات، دین‌پژوهی، عرفان، ادبیات و معنویت است و آثارش را نیز با همین نگاه می‌نویسد. تحصیلاتش را تا مقطع کارشناسی حقوق را در دانشگاه شهید بهشتی گذرانده است و دوسه سالی را نیز در حوزه‌های علمیه سپری کرده. در حال حاضر صدیق قطبی عضو تحریریه نشریات فرهنگی است. از میان آثار صدیق قطبی می‌توان به نشانِ اهلِ خدا، سمتِ روشن زندگی، در مدار مهر، تبسم نور، ترجمه و شرح حکمت‌های ابن عطای سکندری، به تو رای می‌دهم(دفتر شعر)، دیدار با شاعران، دیدار با آقای آبی، قلب قرآن و دینداری خوب اشاره کرد.

بخشی از کتاب نزدیکترین مخاطب من باش

آرمن عزیز، سالروز تولد شیما نهال کوچکی خریدم. به یاد خاطرهٔ مشترک تماشای چندبارهٔ فیلم «درخت گلابی». شیما دلباختهٔ این فیلم بود، من هم. هیچ‌وقت از تماشای آن سیر نمی‌شدیم. انگار سرنوشت با زندگی من شبیه داستان درخت گلابی رفتار کرد. بگذریم.

درخت را دیروز به خانه آوردم و امروز به کمک پدرم در باغ کاشتم. سه شاخه بیشتر ندارد و چند برگ که به رنگ پاییزند. دو شاخه، هم‌قد و اندازه‌اند و یک شاخه کوچک است. انگار یک خانوادهٔ سه نفری هستند. مادر و پدر و یک فرزند. حس می‌کنم این نهال کوچک، فرزند من است و بسیار دوستش دارم. می‌بوسمش و برایش فال می‌گیرم. امشب برایش غزلی از حافظ گشودم. آمد:

«رسم بدعهدی ایام چو دید ابر بهار

گریه‌اش بر سمن و سنبل و نسرین آمد»

نهال گلابی کوچک را کاشتم تا خاطرهٔ مجسمی باشد از او که دیگر نیست. می‌خواهم هر وقت نوازشش کنم و برایش غزلی بخوانم. غزلی مثل غزل سیاوش کسرایی:

«تو قامت بلند تمنایی ای درخت/ همواره خفته است در آغوشت آسمان/ بالایی ای درخت/ دستت پر از ستاره و جانت پر از بهار/ زیبایی ای درخت/ وقتی که بادها/ در برگ‌های در هم تو لانه می‌کنند/ وقتی که بادها/ گیسوی سبزفام تو را شانه می‌کنند/ غوغایی ای درخت/ وقتی که چنگ وحشی باران گشوده است/ در بزم سرد او/ خُنیاگر غمین خوش‌آوایی ای درخت».

آرمن عزیز. یادت می‌آید روزی تنبور تالشی را برداشته بودیم و روزی از روزهای پاییز به جنگل رنگین رفتیم؟ چقدر خاطرهٔ آن گشت و گذار پاییزانه شیرین است. همهمهٔ رنگ‌ها بود و زمزمه‌های تنبور و حضور دو دوست. دو دوست که قدر دوستی را ندانستند و اکنون چنان از هم دور افتاده‌اند که حتی نمی‌دانند آن یکی زنده است یا نه. آرمن، کاش دست کم این پاییز اینجا بودی. یکبار دیگر حُزن ازلی تنبور را در جنگل پاییز تکرار می‌کردیم و من در تراکم آن‌همه برگ‌های خوش‌رنگ، پی تمنایی می‌رفتم. پیِ طرحی از لبخند شیما. شاید در میانهٔ آن همه رنگ و زمزمه، چشمانم را سرابِ خیالی برباید و دمی هم که شده به جانب نقطهٔ نامعلومی بوسه بفرستم.

آخ آرمن. گفتم بوسه. می‌دانی، من فکر می‌کنم ما همه به این خاطر رنجوریم که کسی دل‌های‌مان را نبوسیده است. آرمن، گمان می‌کنم تنها خداست که قادر است دل آدمی را بوسه‌باران کند. آخ آرمن. آخ که چقدر دل‌های تفتیدهٔ ما نیازمند بوسه‌های مرطوب خداست.

نظری برای کتاب ثبت نشده است
قطره‌های باران بوسه‌های ناتمامی به شیشهٔ پنجره می‌زنند و تو خوب می‌دانی تلاقی باران و پنجره، چقدر شعر است.
مادربزرگ علی💝
باران همیشه همین‌طور است. کسانی را که هیچ جاده‌ای به تو نمی‌رساند، کنارت می‌نشاند
mtf
خالص‌ترین حرف‌ها آنهایی است که هیچ نمی‌دانیم به گوشی خواهد رسید یا نه و پاسخی در پی خواهد داشت یا نه.
mtf
بعد از هجده سالِ آزگار به یاد تو افتادم، نه بهتر بگویم: یادت در من افتاد
mtf
«پروردگارا، از تو ملتمسانه می‌خواهم نشانم دهی که مرا با محبتی جاودانه دوست داشته‌ای».
paras2
باران همیشه همین‌طور است. کسانی را که هیچ جاده‌ای به تو نمی‌رساند، کنارت می‌نشاند
mtf
آرمن، عیسی می‌گفت: «چراغِ تن دیده است. پس اگر دیده‌ات سالم باشد، تنت از پای تا به سر نورانی خواهد بود» (متی، ۶: ۲۲) و ما چقدر چراغ چشممان پِت‌پِت می‌کند. آنقدر سرگرم ظاهریم که نقش معنا را نمی‌بینیم. ظاهرِ عمویعقوب، آن ریشِ شلخته و لباس وصله‌دار، ما را از دلِ صفااندود او محجوب می‌کرد و به قول سعدی: «چو صورت‌پرست به ظاهر چنان شدی مشغول / که دیگرت خبر از عالَم معانی نیست».
haniye
از خدا چه خبر داری؟ مشنو حرف آنانی را که می‌گفتند: «آن را که خبر شد خبری باز نیامد». مگر می‌شود شعله‌ور شوی و نخروشی. مشنو و راویِ دلت باش. آیا در این سکوت بی‌اعتنا که در لحظات غریبه تجربه می‌شود، ردّی از خدا پیدا می‌کنی؟ در مغربِ وجود، آوازی روشن به گوش می‌رسد، در نهایت شب حتی.
haniye
آرمن، دوست داشتنِ واقعی درست زمانی محقق می‌شود که هیچ چیز از آنکه دوستش می‌داری، در دستان تو نیست. دوست داشتن وقتی به کمال می‌رسد که به گودی دست‌هایت نگاه می‌کنی و به خالیِ پرنده‌ای که دیگر نیست، دل می‌بازی. دوست داشتن، خواهرِ ایمان آوردن است. در دوست داشتن، از دلِ خاکستری که برجای‌مانده، با جادوی خیال، آتشی می‌افروزی و در ایمان، خدا را هربار، به مدد فیض سرمدیِ او که از آغاز با ما بوده است، در خود می‌آفرینی. نه جایی بیرون از مساحت دل، که درست در وسط امواج متلاطم روح که کشتی تو را تخته‌تخته کرده‌اند.
fatemeh hadadi
«دل به امید صدایی که مگر در تو رسد ناله‌ها کرد در این کوه که فرهاد نکرد»
haniye
آرمنِ عزیز؛ اول از همه بگویم که آرزو می‌کنم هرجا هستی خوشبخت نباشی. من آدم‌های خوشبخت را دوست ندارم. خوشبخت‌ها بی‌درد و میانمایه‌اند. زیادی سالم‌اند. آرزو می‌کنم سرگشته و دردمند باشی. متعهد به زندگیِ بی‌سامان و مرزهای لغزنده. مثل ماهی باشی که هر روز در کارِ گشایش گرهی از «هزار و یک گره رودخانه» است. یا مثل پرنده که در صفحهٔ سپید آسمان، شعر می‌نویسد هر روز.
کیارش
آرمن زندگی حکیمانه با زندگی شاعرانه جمع نمی‌شود. شاعران نمی‌توانند خوشبخت زندگی کنند. بهتر بگویم: نمی‌خواهند خوشبخت باشند. خوشبختی در معنای متداول آن با شعر، که زایش‌های دردآلود و مداوم است، جور درنمی‌آید. زندگیِ مبتنی بر حکمت، زندگی کردن بر مدارِ سازگاری است. خود را با جهان سازگار می‌کنی و می‌آسایی. اما شعر طنین تضاد و تصادمی است که میان ما و سیر جهان اتفاق می‌افتد. وفاداری به این تضاد است که ضامن شعر است. در این برخورد و جدال میان کشتی‌های شکستهٔ ما و بادهای ناموافق است که امواج شعر متولد می‌شوند.
fatemeh hadadi
گوشه‌دار از آن تعابیر قشنگی است که در زبان محلی ما، زبان تالشی رایج است. گوشه‌دار یعنی دلتنگ و چشم‌به‌راه.
Neda Nikoo
دوست نازنین من، حجمِ بدی در جهان کولاک می‌کند. با این‌همه بهتر است با هوشنگ ابتهاج دعا کنیم: «گر بدی گیرد جهان را سربه‌سر/ از دلم امّید خوبی را مبر»
Neda Nikoo
آیا دوستی‌های ما نیز در حاشیهٔ جاده‌های پرپیچ‌وخمِ زمان از یاد خواهد رفت؟ نمی‌دانم.
Neda Nikoo
دوست ارمنی رفته با باد. افسوس که آن سالها گمان می‌کردیم «دین» از «دوستی» برتر است. سال‌ها باید می‌گذشت تا دریابم دوستی از دین برتر است و سال‌هایی دیگر باید می‌گذشت که دریابم دین باید در خدمت دوستی و تقویت پیوندها باشد.
Neda Nikoo
هیچ نشانی‌ای از تو ندارم، اما این حرف‌ها به زمین نمی‌افتند. بال می‌گشایند و کبوترانه تا اعماق ضمیر تو روانه می‌شوند. من هنوز امیدم را به رأفت بادها و ساده‌دلی پرندگان از دست نداده‌ام، اما حتی اگر هم نامه‌هایم به دستت نرسد، اطمینان دارم که به آن بخش از وجود تو که در من جا نهاده‌ای خواهد رسید؛ یعنی به آن نقطهٔ همیشه تابان روح که از تو فروغ گرفته است.
آرزو
نمی‌دانم کجایی. زنده‌ای یا ساکن یکی از این ستاره‌ها شده‌ای. تنها می‌دانم که ناگزیرم به نوشتن. نوشتن ادای دینی است به دوستی جلایافته و تابانی که در من به یادگار گذاشته‌ای. دوستی‌ای که اگرچه ظاهراً ختم به خیر نشد و با قهر و عتاب، پایان یافت، اما مایه‌های ماندگاری از خلوص برجای گذاشت که هرگز انکارشدنی نیست. انگار خلوص دوستی آن سال‌های ما آن‌قدر تاب و توان دارد که به‌رغم آنکه به هم پشت کردیم و بر آینهٔ هم ناخن کشیدیم، همچنان صیقلی است. تو در من شوریده‌ای و هیچ پیاده‌نظامی نمی‌تواند بر این شورشگرِ پاک، فاتح شود.
آرزو
مهی خیالین، دزدانه در صحن روح ما دامن می‌گسترد. خواب‌زده چشم می‌مالیم و نمی‌یابیم؛ اما خنکای نرم حضورش را به هفت‌اندام ادراک می‌کنیم.
آرزو
آرمن به‌تازگی ریشه و بنیاد همهٔ رنجوری‌های آدمی را کشف کرده‌ام. فهمیده‌ام که ما همه از آن نالانیم که بی‌نهایت نیستیم. همه از محدودیت خویش رنجوریم. از اینکه چرا آن درخت گیلاس شکوفه‌ور، من نیستم. چرا آن ابرهای باران‌زا من نیستم. چرا باران بیرون از مرزهای من می‌بارد و چرا دریا درون من نمی‌جوشد. ما از آن غمگینیم که در حصار خویش گرفتار شده‌ایم. تنها با درنوردیدن مرزهای خود و بیرون آمدن از این پیلهٔ تنگ است که می‌توان از رنجوری رهایی یافت.
کاربر ۱۵۳۶۲۹۸

حجم

۱۰۴٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۱۳۳ صفحه

حجم

۱۰۴٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۱۳۳ صفحه

قیمت:
۳۵,۰۰۰
تومان