دانلود و خرید کتاب نرگس رحیم مخدومی
تصویر جلد کتاب نرگس

کتاب نرگس

نویسنده:رحیم مخدومی
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۸از ۵۰ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب نرگس

کتاب نرگس، نوشته رحیم مخدومی، داستان زندگی انقلابی پسری به نام اسماعیل در بحبوحه‌ی انقلاب و درگیری‌های او با خانواه و اطرافیانش است. 

درباره‌ی کتاب نرگس

رحیم مخدومی در کتاب نرگس به زندگی انقلابی خواهر و برادری به نام‌های نرگس و اسماعیل پرداخته است. نرگس، خواهر اسماعیل به دلیل داشتن حجاب از مدرسه اخراج می‌شود و اسماعیل به هر دری می‌زند نمی‌تواند خواهر را دوباره به مدرسه بفرستد. البته تا همین‌جایش هم پدرشان را به زور راضی کرده تا به نرگس اجازه‌ی درس خواندن و مدرسه رفتن بدهد. اسماعیل حتی برای نرگس معلم خصوصی می گیرد اما این تنها دغدغه زندگی اسماعیل نیست. او یک دایی روحانی هم دارد که با ساواک درگیر است. با جلوتر رفتن سیر داستان، شاهد دستگیری خود اسماعیل و پدرش به دلیل فعالیت‌های انقلابی هستیم. پدر به زندان می‌افتد و زندگی برای اسماعیل و خواهرش بسیار سخت می‌شود اما آنها را به تحولی بزرگ می‌رساند.

کتاب نرگس را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم 

اگر از خواندن داستان‌هایی با موضوع انقلاب، دفاع مقدس و ... لذت می‌برید، خواندن کتاب نرگس را به شما پیشنهاد می‌کنیم.

درباره‌ی رحیم مخدومی

رحیم مخدومی در سال ۱۳۴۵ در ورامین به دنیا آمد. او که از همان دوران دبستان به نوشتن میل و اشتیاق داشت، در مسابقاتی که از طرف اداره ی آموزش و پرورش در مدارس برگزار می شد، شرکت می نمود. در سال های دبیرستان در رشته حسابداری به تحصیل پرداخت. او از سن ۱۷ سالگی تا پایان سال ۱۳۶۷ به طور متناوب، در شش نوبت در صحنه‌های جنگ تحمیلی حضور داشت. مخدومی نوشتن در قالب کتاب را از سال ۱۳۶۸ آغاز نمود.

رحیم مخدومی تحصیلات خود را تا مقطع کارشناسی در رشته ی امور تربیتی ادامه داده و اکنون به کار تدریس مشغول است. در عین حال با بسیج، سپاه، جهاد سازندگی و سازمان تبلیغات اسلامی همکاری داشته است. در حوزه ی ادبیات دفاع مقدس درزمینه خاطره نگاری، رمان، داستان کوتاه و نمایشنامه آثار بیشماری را پدیدآورده است. 

بخشی از کتاب نرگس

می‌دوم. تا نرگس تعطیل نشده، باید خودم را به مدرسه‌شان برسانم. اگر کمی هم زودتر برسم، چه بهتر! دست آخر کمی پشت در می‌مانم. بهتر از این است که او وسط خیابان منتظر بماند. هر چه باشد، او دختر است و من پسر.

درِ بزرگ مدرسه را از دور می‌بینم. بسته است. خیالم راحت می‌شود... آه، نفسم بند آمد از بس که دویدم. می‌دانم تا نرگس را ببینم، از مدرسه و درس‌هایش حسابی تعریف خواهد کرد. آخرسر هم خواهد گفت: «امروز به من خیلی خوش گذشت.» آن وقت من چه بگویم؟ می‌گویم به من بیش‌تر از تو خوش گذشت. نرسیده، مش مراد گوشم را مثل گازانبر گرفت و پیچاند. بعد جلوی همهٔ معلم‌ها آبرویم را برد. معلم‌ها هم، نرسیده، درس را شروع کردند و حال ما را حسابی گرفتند...

آخیش! صدای زنگ می‌آید. خیلی دل‌نشین است و مرا به یاد صدای گرفتهٔ بابا می‌اندازد؛ آن هم در غروب روزهای تابستان.

ـ بیا اسماعیل، این هم انعام امروزت.

دلم از گرسنگی دارد ضعف می‌رود. خداخدا می‌کنم نرگس اولین کسی باشد که از مدرسه می‌زند بیرون.

یک‌دفعه در گشوده می‌شود. دانش‌آموزان مثل گلوله می‌ریزند بیرون. مگر می‌شود او را میان این همه آدم پیدا کرد؟! می‌روم سر راه تا خودش مرا ببیند و بیاید سراغم.

هر دانش‌آموز لاغ و بلندقدی از مدرسه می‌آید بیرون، خیال می‌کنم اوست؛ اما همین که جلوتر می‌آید، می‌بینم که دیگری است.

فرشته دوان‌دوان می‌آید. افروز خان برایش بوق می‌زند. خرس گنده یک روسری هم سرش نمی‌کند. افروز خان، دخترش را سوار می‌کند و می‌رود. لجم درمی‌آید. چه می‌شد اگر بابای ما هم ماشین داشت و نرگس مجبور نمی‌شد هر روز این همه راه را پیاده بیاید؟!

دانش‌آموزان، رفته‌رفته کم‌تر و کم‌تر می‌شوند. دیگر دارد از دست نرگس حرصم می‌گیرد. انگار حالی‌اش نیست که من گرسنه‌ام. حتماً باز هم معلم‌ها را سؤال‌پیچ کرده... این وضعش نمی‌شود. امروز باید تکلیفش را تا آخر سال روشن کنم. من که نمی‌توانم روزی نیم ساعت توی خیابان‌ها الّاف شوم! اصلاً همه‌اش تقصیر خودم است. زیادی لوسش کرده‌ام. بخصوص از وقتی عینک را برایش خریدم، حسابی پررو شده. همین جا باید عینک را از او بگیرم تا دیگر لوس‌بازی درنیاورد... اِ... انگار جدی‌جدی خبری از او نیست! دیگر کسی از مدرسه بیرون نمی‌آید. نکند...

می‌روم جلوتر. سروکلهٔ چند نفر دیگر هم پیدا می‌شود. از قیافه‌هایشان پیداست که معلم‌اند. آن‌ها که می‌روند، جلوی مدرسه سوت و کور می‌شود. کم‌کم دارد دلم شور می‌زند. نکند اتفاقی افتاده باشد! یک دلم می‌گوید باز هم صبر کن، شاید بیاید، شاید خوابش برده باشد؛ یک دلم هم می‌گوید شاید معلم نداشته، زودتر رفته. اما چرا این همه دانش‌آموز معلم داشته‌اند؟ تازه، مگر نرگس با فرشته هم‌کلاس نیست... ای وای، ضربان قلبم دوباره دارد تند می‌شود. یعنی چه اتفاقی افتاده است؟...

بابای مدرسه می‌آید پشت در. نگاه می‌اندازد بیرون. بعد دو لنگهٔ در را هل می‌دهد تا ببندد. انگار دنیا می‌خواهد روی سرم خراب شود. می‌دوم طرفش.

ـ آقا، آقا، صبر کن. آبجی من هنوز نیومده

دخترک کتاب خوان
۱۴۰۰/۰۶/۰۷

عالی واقعا قشنگ بود من نسخه چاپی رو خریدم فقط نقش اصلی اسماعیل چرا اسم کتاب نرگس اخه

.....
۱۳۹۹/۰۸/۰۴

کتاب عالی بود نسبت به بقیه کتاب های انقلابی این کتاب خیلی عامیانه تر با خواننده حرف میزد و احساساتش رو خیلی راحت به اشتراک می‌گذاشت انقدر که با خنده هاشون خندیدم و با گریه هاشون گریه کردم این کتاب جز

- بیشتر
کاربر ۲۱۸۰۲۹۸
۱۳۹۹/۰۶/۲۹

عالی فوق العادس البته من این کتاب رو خریدم از اینجا نگرفتم😚

meshkat
۱۳۹۹/۰۵/۲۶

برای نوجوونا مخصوصا عالیهههه

کاربر
۱۳۹۹/۰۷/۲۹

کتاب خوبیه ولی ربط بیشتری به اسماییل داره نمدونم چرا اسمشو نرگس گذاشتن داستان پردازی خیلی خوبی داره . داستان باور پذیره 👌

مربا
۱۴۰۱/۰۶/۰۵

نوجوونای عزیز سلام رفقا حدودا چهار یا پنج سال پیش این کتابو خوندم اما موضوع اینه که هنوز مزش زیر زبونم هست شما هم اگه میخای با حال و هوای انقلاب و اون روزا بیشتر آشنا بشی این داستان جذاب رو

- بیشتر
Sara 1385
۱۴۰۰/۰۴/۲۶

من نسخه چاپی ش رو خوندم... فوق العاده اس💌⁦❤️⁩🌺💘💘

کاربر ۲۱۵۸۸۹۷
۱۳۹۹/۰۵/۲۷

عالی😻

تــیـکــاٰ♪
۱۴۰۲/۰۷/۳۰

کتاب بسیار جذابی بود متن روانی داشت که خیلی راحت می تونستی با کتاب ارتباط بگیری . رمان بسیار قشنگی بود 🌱💓

zahraami
۱۴۰۲/۰۴/۲۲

اسماعیل که داستان از زبان او روایت می شود پسری خانواده دوست و مسئولیت پذیر است که آدم را جذب خود می کند به نظرم الگویی خوبی برای نوجوان امروز است.

«گریه نکن دلاور! من وقتی هم‌سن تو بودم، تو کوچه‌ها گرگم به هوا بازی می‌کردم؛ اما تو داری با طاغوت مبارزه می‌کنی. خیلی مردی اسماعیل! قدر خودت رو بدون.»
درخت سَرو
فعلاً که خیلی از زنای بی‌حجاب رو از مدرسه بیرون کردن. ـ دنیا داره برعکس می‌شه.
راهزن چشم آبی،دختر کتاب‌خوار~
چند نظامی، لباس‌هایشان را از تن درمی‌آورند و می‌آیند قاتی جمعیت. مردم لباس‌های خودشان را به آن‌ها می‌پوشانند.
راهزن چشم آبی،دختر کتاب‌خوار~
زمین زیر پایمان انگار می‌لرزد. از دور، صدای قریچ‌قریچ می‌آید. گویی صدای جادّه‌صاف‌کنی است که روی آسفالت راه می‌رود. سرک می‌کشیم. یک ماشین غول‌پیکر نظامی، به آرامی پیش می‌آید. همهمه می‌پیچد توی جمعیت. ـ تانک آوردن... راننده‌ش اسرائیلیه... تانک می‌ایستد جلوی جمعیت. همان لحظه درِ آن باز می‌شود و یک نظامی با لباس‌های پلنگی می‌آید بیرون و مسلسل تانک را می‌گیرد رو به ما.
راهزن چشم آبی،دختر کتاب‌خوار~
احمق، می‌خوای اسلام یاد من بدی؟ خاک بر همه‌تون کنن! همه‌تون اُمُّلین. هر غلطی دوست دارین، بکنین تا ببینیم این وسط کی ضرر می‌کنه.
راهزن چشم آبی،دختر کتاب‌خوار~
حالا این‌ها همه یک طرف؛ نرگس چه؟ اگر الان نتوانیم کاری کنیم، دیگر چه راهی می‌ماند برای رفع مشکلات آبجی‌هایمان؟...
راهزن چشم آبی،دختر کتاب‌خوار~
می‌گفت: «من حرفی ندارم؛ اما آیا با این کار، مشکل همهٔ دخترا حل می‌شه؟» آخر نفهمیدم منظورش از این حرف چه بود. وقتی به حاج آقا گفتم، او هم از معلم خصوصی حرفی نزد. فقط گفت: «اگه مشکل خودتون رو حل کنین...» خدایا، عجب حرفی زده است! جدّاً که آدم به خنگی من پیدا نمی‌شود...
راهزن چشم آبی،دختر کتاب‌خوار~
بقیهٔ اعلامیه را می‌خوانم: «خاندان شاه، در حین خروج از کشور، سیزده میلیارد تومان از ثروت بیت‌المال را با خود بردند.»
راهزن چشم آبی،دختر کتاب‌خوار~
«گریه نکن دلاور! من وقتی هم‌سن تو بودم، تو کوچه‌ها گرگم به هوا بازی می‌کردم؛ اما تو داری با طاغوت مبارزه می‌کنی. خیلی مردی اسماعیل! قدر خودت رو بدون.»
راهزن چشم آبی،دختر کتاب‌خوار~
بریده‌بریده می‌گوید: «حالا دیگه تنهایی آزاد می‌شی رفیق نیمه‌راه؟» یکه می‌خورم. ـ کی آزاد می‌شه؟! می‌خندد و می‌گوید: «حاج اسماعیل، امروز قراره آزادت کنن. فقط یه تعهد ازت می‌گیرن و می‌گن که دیگه از این کارا نکن. تو هم بگو چشم؛ بعد برو هر کاری دلت می‌خواد بکن.»
راهزن چشم آبی،دختر کتاب‌خوار~
«چه‌طوری دلاور؟ شنیدم با این یه ذره قدت، ساواکیا رو مچل کردی؟»
راهزن چشم آبی،دختر کتاب‌خوار~
این اولین بار است که بابا به خاطر من به مدرسه می‌آید. خیلی مهربان و کم‌حرف شده! نمی‌دانم در زندان چه بلایی سرش آورده‌اند که بی‌چاره به اندازهٔ چندین سال پیر شده.
راهزن چشم آبی،دختر کتاب‌خوار~
می‌گویم: «مگه می‌ذارن؟» ـ اگه بچه‌ها بخوان، بله. مگه اونا چه کاره‌ن که نذارن؟ به قول یعقوبی، فقط همه باید هم‌دست باشن.
راهزن چشم آبی،دختر کتاب‌خوار~
ـ من یکی نمی‌ذارم. آبجی می‌خواد درس بخونه. حالا که دایی صمد نیست، هر کاری دلتون می‌خواد می‌کنین؟
راهزن چشم آبی،دختر کتاب‌خوار~
مدارس دخترانه، دانش‌آموزای باحجاب رو بیرون کردن. دو تا از همکلاسیای شما می‌خوان کاری کنن که خواهراشون، هم درس بخونن و هم حجاب رو رعایت کنن. تصمیم گرفتن برای اونا معلم خصوصی بگیرن. از من خواستن که بعضی درساشون رو، که می‌تونم، تدریس کنم. من در جواب می‌گم که اگه در خدمت شما بودم، هر چی وقت خالی دارم، برای شما. به طور رایگان درس می‌دم؛ چراکه نیت شما هم خیره. اما آیا فکر می‌کنین با این کار، مشکل همهٔ دخترای مسلمون حل می‌شه؟ اونایی که برادرایی مثل شما ندارن چی؟...
راهزن چشم آبی،دختر کتاب‌خوار~
بابا راست می‌گوید. خیلی از ناراحتی‌های مادر، به خاطر غصه است.
راهزن چشم آبی،دختر کتاب‌خوار~
«خیلی ساده‌ست. هر وقت شما اومدین به کشور ما، اصلاً نباید خطا کنین. اگه کوچک‌ترین خطایی کنین، مثلاً سگ ما رو اذیت کنین یا از باغچه‌مون گل بچینین، ما همون جا شما رو مجازات می‌کنیم. اما اگه ما اومدیم کشور شما، اختیار با خودمونه. اگه خطا کردیم، مثلاً، کاره دیگه، بچهٔ ما با دستهٔ هاون بکوبه تو کلهٔ پدر شما و اون رو بکشه، شما نباید از ما ایراد بگیرین. ما خودمون قانون داریم. وقتی برگشتیم کشور خودمون، همون جا رسیدگی می‌کنیم. حالا اگه قبول می‌کنی، ما با هم دوست می‌شیم؛ والاّ همیشه دشمن شما خواهیم بود.»
راهزن چشم آبی،دختر کتاب‌خوار~
«از مدرسه بیرونش کردن؛ این و چند تا دیگه رو. گفتن، یا باید سر لخت بیاین مدرسه، یا اصلاً نیاین. با چادر نمی‌شه درس خوند.»
راهزن چشم آبی،دختر کتاب‌خوار~
«از مدرسه بیرونش کردن؛ این و چند تا دیگه رو. گفتن، یا باید سر لخت بیاین مدرسه، یا اصلاً نیاین. با چادر نمی‌شه درس خوند.»
راهزن چشم آبی،دختر کتاب‌خوار~
هر چه باشد، او دختر است و من پسر.
راهزن چشم آبی،دختر کتاب‌خوار~

حجم

۱۴۹٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۲۷۲ صفحه

حجم

۱۴۹٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۲۷۲ صفحه

قیمت:
۸۱,۰۰۰
۴۰,۵۰۰
۵۰%
تومان