کتاب امیدوارم این داستان هیچوقت به دست همسرم نیفتد
معرفی کتاب امیدوارم این داستان هیچوقت به دست همسرم نیفتد
کتاب امیدوارم این داستان هیچ وقت به دست همسرم نیفتد نوشتهی یعسوب محسنی است این کتاب ۱۷ داستان کوتاه واقعگرا و فرا واقعگرا دارد. این کتاب دومین مجموعه داستان نویسنده است. محسنی کتاب کلاغها هم بستنی میخورند را منتشر کرده است.
درباره کتاب امیدوارم این داستان هیچوقت به دست همسرم نیفتد
شما با خواندن این کتاب به دنیای عجیب نویسنده سفر میکنید. بین کوچه پسکوچههای آن سرک میکشید و این فرصت را پیدا میکنید از دنیای عجیبش لذت ببرید. کتاب سرشار از اتفاقات جالب است که فرصت یک تجربه تازه جدید را به خواننده میدهد. این کتاب متفاوت از داستانهای سرشار از روزمرگی است چون فرصت یک دنیای تازه را به شما میدهد. دنیایی که از آن لذت ببرید.
خواندن کتاب امیدوارم این داستان هیچوقت به دست همسرم نیفتد را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب امیدوارم این داستان هیچوقت به دست همسرم نیفتد
برسین ترمزدستی را کشید. ماشین زیر سایهٔ پهن و گستردهٔ درخت بلوط پارک شد. شاخههایش رفته بود تا عمق آفتابی که در آسمان نیمهابری روی چمنها، تیر میانداخت. برسین هماهنگ با موسیقی «مایلی سایروس» کتفهای استخوانیاش را بالاپایین برد. (لایک). من و افشین صندلی پشت ماشین نشسته بودیم. معتقد بود؛ «خانمها رانندگیشان بهتر از آقایان است. مطمئنتر است. آدم میتواند راحت استراحت کند.» میگفت: «کارِ ماشین هم جزءِ کارهای خونه است. مثل آشپزی هست، مثل خانه تکانی.» برای این موضوع هم دلیل خوبی داشت میگفت: «کارِ خانه آدم را پیر نمیکند.» بعد رو میکرد به خانمهای اطرافش. حالا فرقی نداشت چه کسی باشد. محرم یا نامحرم. آشنا یا ناآشنا. «زنها رو ببین.» افشین زودتر از همه در را باز کرد. نفس عمیقی به سینههایش فروبرد و گفت: «بهبه عجب هوای بهاری.» مریم پتو را روی سر بچه کشید. کمربندش را باز کرد و صورتش را در آینهٔ سایه شدهٔ شیشه برانداز کرد. نگاهم کرد. چیزی توی چشمهایش حلقه میزد. مریم زیاد پرحرف نبود. ولی امان از وقتی که رشتهٔ کلام را دستش بگیرد. یا موضوعی را بخواهد توضیح دهد. معلم بود ولی به خاطر بچه، پنج ماهی میشد که سر کلاس نمیرفت. میگفت: «همهچیز یادم رفته.» عینک کائوچویی کلفت به صورتش داشت چشمهایش با سرمههای سیاهی که دورش میخواباند برق میزد. (لایک). برسین پیاده شد. قبل از آنکه در را ببندد آرنج دستهایش را به عقب برد و قوس گردنش را به علامت رفع خستگی یک نیم دور کامل چرخاند.
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۸۴ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۸۴ صفحه