کتاب ماخونیک
معرفی کتاب ماخونیک
ماخونیک نوشته محسن فاتحی داستانی درباره مردی است که خودش را در یک گور تنگ و تاریک حبس کرده و به مرور خاطراتش میپردازد.
درباره کتاب ماخونیک
فردی در یک قبر دستکند، خودش را حبس کرده و خاطراتش را مرور میکند.
این داستان حکایت نسلی است که سردرگم است و به استیصال و درماندگی رسیده است. نسلی که ظرفیت خود را نمی داند و یا ترجیح میدهد به آن فکر نکند. این رمان یک اثر سمبلیک درباره درماندگی و استیصال است.
خواندن کتاب ماخونیک را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
علاقهمندان به داستانهای معناگرا و سمبلیک را به خواندن این اثر دعوت میکنیم.
بخشی از کتاب ماخونیک
فکر که میکنم میبینم ماخونیک هم عجب کارهایی کرده بود در زندگانی! مربوط و نامربوط، پسوپیش رفته بود. (بایزید گفت: من در نیستی رفتم. چند سال در نیستی میپریدم تا از نیستی در نیستی، نیست نیست شدم. آنگاه ضایع شدم و از ضایعی در ضایعی ضایع شدم.) حیران این غرقاب. مدتی با مادرش کار میکرده. کار که میگفت منظورش این بود که دو تا چایی میریخت و سینی به دست پشت پنجره صبوری میکشید تا پدرش یا آلبالولو از مستراح بیرون بیایند و وقتی لبخند گلوگشاد را بر چهره برآماسیده آن مردان ازجانگذشته میدید که پیروزمندانه سختیها را پشت سر گذاشته و به جنگ پوسته سخت زندگی رفته بودند و قدم از مستراح به حیاط میگذاشتند، منتظر میشد تا ببیند آنها کجا خواهند نشست. (منگیتراکِ حاجب چون بیرون آمد او را بگفتند: اینک حاجب بزرگ در صفه است. چون به صفه رسید، سی غلام اندر آمدند و او را بگرفتند و قبا و کلاه و موزه از وی جدا کردند، چنانکه از آنِ برادرش کرده بودند.) زیر پایم کلمه میجوشد. آنوقت میدوید سینی چای را گوشهای میگذاشت و نایلونهای نجاستاندود را از دست پدرش یا آلبالولو میگرفت و با شوق عجیبی بهطرف ظرفشویی زنگزده گوشه حیاط میبرد تا بشوید.
- اَه. تهوع نمیگرفتی دختر؟!
- نه! چرا؟ پدرم و آلبالولو کلی زحمت کشیده بودند تا این مواد را بیاورند تهران. اتفاقاً با شوقوذوق میشستم. بعد میبردم پیش مادرم. با دقت مواد را از توی نایلون بیرون میآورد و میگذاشت روی تختهای که رنگش دیگر به قهوهای سوخته میزد. کار اصلی من تازه آنوقت شروع میشد. دو ورق قرص کدئین و چند تا دیازپام و یکی دو تا والیوم را میریختم روی هم و میکوبیدم. بعد گرد خاکستریرنگ را با مخلوط لزج لهولوردهای از شاخ گاو پودر شده و قرهقروت به هم میزدم و میدادم دست مادرم. او هم این معجون را با وسواس خاصی گوشهای از تخته میگذاشت و با موادی که برادرم از قلعه گبری گرفته بود، مخلوط میکرد و هی آنها را مالش میداد تا اینکه توده سیاهرنگ قهوهای مانندی از میان دستهای مادرم پیدا میشد. بعد با چاقو میافتاد به جان جسم قهوهایرنگ و آن را در قطعههای کوچک یکسانی برش میزد و دستآخر قطعات را پلاستیکپیچ میکرد و میگذاشت کنج دیوار روی پارچهای که پیشتر چادر کوچهبازار خودش بود تا سرما به جانشان حلول کند و آماده سپردن به دست برادرم و دو سه تا ساقی دیگر شود و کار من تمام میشد.
ماخونیک اینطوری بود.
حجم
۲۵۱٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۳۸۸ صفحه
حجم
۲۵۱٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۳۸۸ صفحه