دانلود و خرید کتاب با شما که رودرواسی ندارم! زهرا پورقربان
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
کتاب با شما که رودرواسی ندارم! اثر زهرا  پورقربان

کتاب با شما که رودرواسی ندارم!

ویراستار:یاسین محمدی
امتیاز:
۵.۰از ۳ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب با شما که رودرواسی ندارم!

کتاب با شما که رودرواسی ندارم! نوشته زهرا پورقربان است. این کتاب داستانی جذاب است که خواننده را با خودش همراه می‌کند. کتاب با شما که رودرواسی ندارم! یکی از کتاب‌های مجموعه پنجره است که انتشارات افراز آن را منتشر کرده است.

خواندن کتاب با شما که رودرواسی ندارم! را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به تمام علاقه‌مندان به ادبیات داستانی پیشنهاد می‌کنیم

بخشی از کتاب با شما که رودرواسی ندارم!

کت قهوه‌ای رنگی که تا سر زانوهایم را می‌گرفت و هرکدام از دکمه‌هایش‌یک رنگ بود، شلوار کاموایی زردرنگی که جای زانویش به اندازهٔ یک کف دست با پارچه‌ای به‌رنگ صورتی وصله خورده بود، پایم بود و روسری قرمز رنگی که فقط نصفی از سرم را پوشانده بود، با چکمه‌های سیاه و گشادی که مال فاطمه بود و پایم توی آن لق می‌زد، کنار جوی آبی که پُر بود از آشغال و آب سیاه، برای خودم بالا و پایین می‌پریدم، هوا ابری بود و سرد، سوز سرما روی پوست صورتم می‌نشست. از گوشهٔ چشم و سوراخ دماغم آب چکه می‌کرد. مجبور می‌شدم با سر آستین کتم مایع چسبناک را خشک کنم.

این‌طرف و آن‌طرف خیابان باریکی که اسمش سرچشمه بود، همه‌جور دکان دیده می‌شد، مس‌فروشی، صابون‌فروشی، نانوایی، چراغ‌سازی ساعت‌فروشی، بستنی‌فروشی، میوه‌فروشی، ماهی‌فروشی، خرمافروشی، کوزه‌فروشی، زغال‌فروشی... نگاهی به دکان‌ها می‌کردم و نگاهی به پشت سرم، حواسم به مادرم بود که با چادر کدری سرمه‌ای با گل‌های سفید ریز کیپ رو گرفته بود، به این دکان و آن دکان سرک می‌کشید:

- آقا خدا عمرت بده یه اتاق خالی سراغ ندارید؟ کسی اتاق به شما نسپرده؟

مرد زغال‌فروش خاک سیاه کف دستش را به‌هم کوبید و دستمالی را که جلوی دهانش بسته بود، کنار زد.

- سر زمستونی اتاق خالی؟! تو این هوا سگ از لونه‌ش بیرون نمی‌آد!

داشتم به صورت سیاه مرد زغال‌فروش و حرف‌هایی که به مادرم زده بود فکر می‌کردم، صدایی از وسط بازارچه نشست توی گوشم و بویی توی دماغم پیچید:

- باقالی گرم و تازه دارم. باقالی با گلپر و نمک، بخرید و بخورید...

مردم دور گاری چوبی پیرمرد باقالی‌فروش جمع شده بودند، بخار باقالی پخته، از توی سینی وسط گاری،‌ بلند می‌شد و توی هوای سرد گم می‌شد. ته دلم داشت از گرسنگی ضعف می‌رفت آب زیر زبانم جمع شده بود. داشتم شوری و داغی باقالی را روی زبانم مزه‌مزه می‌کردم، فریاد دیگری از گوشهٔ بازارچه روی سرم آوار شد.

- آهای لبویی، لبوی داغ و شیرین دارم...

نظرات کاربران

کاربر 8530960
۱۴۰۳/۰۱/۱۲

به چشمش هر چه می چرخد ، چواو بر جای ، زمین با جا یگا هش ، تنگ وشب سنگین و خو نا لود ، برده از نگاهش رنگ و یا چرا غی که نفتش رو به تما م شدن

- بیشتر
سوگند میرصمدی
۱۴۰۱/۰۵/۱۸

عالی هست کتابی که درس های زیادی به ادم یاد میده و کاملا کتاب احساسی هست

بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۲۸۶٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۸

تعداد صفحه‌ها

۲۲۳ صفحه

حجم

۲۸۶٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۸

تعداد صفحه‌ها

۲۲۳ صفحه

قیمت:
۸۰,۰۰۰
تومان