کتاب خرگوش و خاکستر
معرفی کتاب خرگوش و خاکستر
خرگوش و خاکستر نوشته محبوبه موسوی یک رمان اجتماعی و تاریخی با موضوع سرگشتگی انسانها است. کسانی که در برههای تلخ از تاریخ کنار هم قرار میگیرند تا حوادثی را روایت کنند.
درباره کتاب خرگوش و خاکستر
داستان در شهر مشهد میگذرد و سه شخصیت اصلی دارد. طوطیا، صدیقه و یحیی. طوطیا زنی است با چند بچه قد و نیم قد، او در کودکی با مردی که بیست سال از خودش بزرگتر بوده و اصلا دوستش نداشته ازدواج کرده است و در زندگیاش روزی نبوده که حتی ذرهای مرد را دوست داشته باشد. او زنی است که احساس میکند زندگیاش به پای مردش تباه شده است. صدیقه و یحیی زوجی هستند که در همسایگی طوطیا زندگی میکنند. آنها ده سال است که ازدواج کرده اما بچهدار نشدهاند، حالا صدیقه یک هفتهای است که غیبش زده است جستجوهای نیروی انتظامی برای پیدا کردن او آغاز شده است. ناپدید شدن صدیقه از خانه برای طوطیا مهم است. او زنی است که همیشه فکر ترک شوهر را در سر داشته و هیچوقت این کار را نکرده است و حالا کار صدیقه، طوطیا را با خودش دچار چالشی جدی کرده است. طوطیا ترجیح میدهد که یحیی صدیقه را در چاه خانه انداخته و مظلومانه کشته باشد تا این که زن از خانه فرار کرده باشد و با کارش بدبختی چندینساله او را به رخش کشیده باشد. غیبت صدیقه ادامه دارد تا این که روزی مامورها یحیی را با خود میبرند...
محبوبه موسوی در این داستان زنانه ما را بر سرگشتگی و حیرانی شخصیتهای داستانش همراه میکند تا ترکیبی از ترسهای تحمیل شده و آرزوهای برباد رفته و تواناییهای سرکوب شده و عقیممانده را به ما نشان دهد. تکنیک روایی موسوی در این کتاب بسیار جذاب است و بهکارگیری زیبای شکست زمان و روایت غیرخطی آن رمان را مدرن کرده است.
درباره محبوبه موسوی
محبوبه موسوی (دمادم) مترجم و نویسنده و ویراستار ایرانی است. او در مشهد متولد شده و تحصیلات ابتدایی و دبیرستان را در این شهر گذرانده است. مدرک کارشناسی تاریخش را از دانشگاه سیستان گرفته و پس از آن تاکنون به شغل معلمی پرداخته است. موسوی دورههای فشرده مترجمی را زیر نظر استاد عظیم سرو دلیر گذرانده است و اولین داستانش که اقتباسی از داستان زال و سیمرغ بود در سال ۸۱ منتشر شد. بازخوانی یک جنایت غیرعمدی و سکوتها رمانهای دیگر این نویسندهاند.
بخشی از کتاب خرگوش و خاکستر
چند کوچه آن طرفتر، طوطیا سلانه سلانه توی کوچههایی دورتر از خانه او راه میرفت و وقت میکشت تا به بهانهای برگردد و سراغی از یحیا بگیرد ولی زمان نمیگذشت، کند بود. سوز سردی میوزید و میدانست که الان دیگر بچهها رفتهاند مدرسه، بود و نبودش در خانه فرقی نداشت. چند کوچه دیگر را بیحواس دور زد. فکر کرد کاش بعد از آن بگومگو بر سر بهرام، دوباره او را برمیگرداند به خانهشان. هرچه باشد بهرام هم آنجا را بیشتر دوست داشت و به زور از آنها جدایش کرد. در دل گفت «به هرحال بچهی خودم بود، نمیشد که تا ابد پیششون باشه». شاید بهتر باشد یک روز دست بهرام را بگیرد و با خود به خانهی یحیا ببرد. شاید سردی یحیا برطرف شود و بعد، خودش، روی حرف زدن پیدا کند و بتواند بفهمد چه بلایی سرِ صدیقه آمده. فکر خوبی نبود. سالها پیش بهرام را به زور از آنها گرفت. از خانهای که اجاقش کور بود و چشمبهراه بچه میسوختند.
حجم
۲۳۹٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۵۸ صفحه
حجم
۲۳۹٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۵۸ صفحه