کتاب خوشبختی در بعدازظهرها
معرفی کتاب خوشبختی در بعدازظهرها
خوشبختی در بعدازظهرها نوشته مرجان مقدس بیات مجموعهای از یادداشتهای نوستالژیک عاطفی و عاشقانه این نویسنده به صورتی داستانوار درباره روند زندگی، پیدا کردن عشق و گذر زمان بر انسان است.
درباره کتاب خوشبختی در بعدازظهرها
مرجان مقدس بیات داستانش را از انتها آغاز میکند با پیرزنی که در آینه نگاه میکند و گذشته خود را، زمانی را که دختری جوان و در آرزوی یافتن عشق و شور و زندگی بوده، میبیند. او سپس داستانش را از دورن همان آینه آغاز میکند و در هر فصل از یک برهه زمانی و آرزوها و آمال و دغدغههایش میگوید و زندگی خود را مرور میکند.
مرجان مقدس در این کتاب در قالب داستانی ساده درباره ارزش زندگی و عشق میگوید.
خواندن کتاب خوشبختی در بعدازظهرها را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم؟
خواندن کتاب خوشبختی در بعدازظهرها را به همه کتابخوانها پیشنهاد میکنیم. این کتاب داستان یک زندگی است و خواندنش الهامبخش است. داستانی لطیف که خواننده را متأثر میکند.
بخشی از کتاب خوشبختی در بعدازظهرها
بهار بود. اواخر اردیبهشت ماه. دختر سی سال را گذرانده ولی هنوز عشق زندگیاش را پیدا نکرده بود. در همهٔ این سالها آدمهایی آمدند، چند گاهی درنگی کردند ولی ماندنی نبودند. چشم براه آمدن کسی بود که سرنوشتش باشد و ماندگار. در این سالها گاه از ترس تنهایی به رابطههایی پناه برده بود یا به روابطی ادامه میداد، که میدانست دیری نمیپاید. مهمتر از همه آن احساس خوشبختی بود که حس نمیکرد و آن روزها زندگی برایش ریختی نداشت. همهٔ زندگیاش تکرار دیروز بود. صبح زود با یک صبحانه سرپایی خورده نخورده، راه میافتاد سوی کارش. رادیو را روشن کرده، در ترافیک در هم صبحگاهی گیر میکرد، به روزنامهها با تیترهای اغراقآمیز چشم میدوخت، سپس به پارکینگ میرفت تا به دنبال جایی برای پارک بگردد. کارت میزد، با آسانسور هفت طبقه را بالا میرفت. میان پارتیشنهای پیچ در پیچ سالن گام میزد تا پشت میزش جای گیرد. دستهای کاغذ را پر کرده، در نشستها شرکت میکرد و نهار سردی میخورد، و تا عصر سرگرم کارهای ماندهاش میشد. سپس بازمیگشت به خانه، در کاناپه فرو میافتاد، تلویزیون را روشن میکرد. چند فیلم پشت سر هم میدید. کتاب میخواند، ساندویجی گاز میزد و روی همان مبل به خواب میرفت. بیعشق، روزهای سادهٔ یکنواختی را میگذراند و حس میکرد از درون تهی است. و این تهی بودن هر روز محسوستر میشد.
یک شب بارانی از همان بارانهای تند بهاری، از سوی دوستان قدیمی دانشگاه برای شب نشینی دعوت شده بود. از سر کار دیر راه افتاد. مانند همیشه که چند چکه باران بس بود تا ترافیک سنگینی درست کند، در راهبندان، به کندی پیش میرفت. آن روزها چندان حوصلهٔ مهمانی را نداشت ولی به هوای دیدن دوستانش، داشت میرفت. در ترافیک چندان فرصت داشت که خاطرات گذرایی از آن سالها را با خودش مرور کند، از ترم یک شماری از بچههای کلاس با هم یک گروه شدند که بیشتر در دانشکده و بیرون با هم بودند. چند دختر و پسر جوان، دانشجوی فلسفه که جهان را آرمانی میدیدیدند و در این اندیشه بودند که میتوان جهان را دگرگون کرد. کتاب میخواندند، بحثهای اجتماعی میکردند، در کافه میز خودشان را داشتند، دورش گرد میآمدند، برای روزنامهٔ دانشجویی جُستاری مینوشتند و آرزوهای بزرگ در سر میپروراندند. بوق ماشین پشتی رشته افکارش را درید. با تاخیر فراوان، سر انجام رسید. بیرون از ساختمان جای پارک به سختی پیدا کرد و این نشان میداد که مهمانها همه آمدهاند.
حجم
۳۷٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۶۸ صفحه
حجم
۳۷٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۶۸ صفحه
نظرات کاربران
🔹در دل متن تاریک کتاب، «جملات عاشقانه زیبایی» یافت میشد که امید به روشن شدن فضای داستان در انتها را بیشتر میکرد! 🔹البته، شخصا نتوانستم بین آنچه که در نیمه اول کتاب تصویرسازی شد با آنچه که در نیمه دوم روایت