دانلود و خرید کتاب میک هارته این جا بود باربارا پارک ترجمه نازنین دیهیمی
تصویر جلد کتاب میک هارته این جا بود

کتاب میک هارته این جا بود

معرفی کتاب میک هارته این جا بود

کتاب میک هارته این‌جا بود نوشتهٔ باربارا پارک و با ترجمهٔ زنده‌یاد نازنین دیهیمی است و نشر ماهی آن را منتشر کرده است. این کتاب از آن کتاب‌هایی نیست که اول عاشق قهرمانش می‌شوید و آخرسر او می‌میرد. اتفاقا برعکسش است؛ اول، قهرمانش می‌میرد و بعد با او آشنا می‌‌شوید.

درباره کتاب میک هارته این‌جا بود

میک هارته این‌جا بود نوشتهٔ باربارا پارک، نویسندهٔ آمریکایی کتاب‌های کودک و نوجوان است.

معروف‌ترین اثر این نویسنده جونی بی جونز نام دارد؛ اما کتاب میک‌ هارته این‌جا بود هم از رمان‌های پرطرفدار اوست. پارک در این رمان به دغدغهٔ همیشگی بشر برای رویارویی با مرگ می‌پردازد.

فیپ دختر سیزده‌ساله‌ای است که در این کتاب، ماجرای مرگ برادرش میک را تعریف می‌کند. میک یک روز در حال دوچرخه‌سواری ناگهان به یک سنگ برخورد می‌کند و بلافاصله بعد از آن سرش به پشت یک کامیون می‌خورد، ضربه مغزی می‌شود و درجا می‌میرد و این شروع ماجرای کنار آمدن فیپ با مرگ برادر است. تحمل این فقدان برای کل خانواده سخت و طاقت‌فرساست و برای فیپ سخت‌تر.

او بی‌وقفه درگیر خاطرات میک است و از حال و هوای خود و پدر و مادرش در روز حادثه و خاکسپاری می‌گوید. فیپ در این ماجرا یاد می‌گیرد که چطور هیجاناتش را کنترل و تخلیه کند و پیام اصلی داستان هم همین است.

باربارا پارک در این اثر شخصیت‌ها را طوری طراحی کرده که ما حتی بعد از بستن و کنارگذاشتن کتاب هم نمی‌توانیم برایشان وجود خارجی تصور نکنیم. آنها آنچنان ملموس‌اند که با ما و در کنارمان زندگی می‌کنند.

این رمان یک اثر روان‌شناسانه و آموزنده هم به‌شمار می‌رود؛ چراکه در تمام صفحات خود به خانواده‌ها، به‌خصوص نوجوانان نشان می‌دهد که چطور در طول زمان فقدان عزیزانشان را تحمل کنند: «من و پدر و مادرم، با ماشین تا محل خاکسپاری میک رفتیم. در طول راه یک کلمه هم حرف نزدیم. من عقب نشسته بودم و حواسم بود که از خط فرضی وسط صندلی که همیشه طرف من را از طرف میک جدا می‌کرد رد نشوم... دستم را جلو بردم و به موهای مادرم کشیدم. او یک دستش را روی دست من گذاشت و با دست دیگرش دست بابا را گرفت... مثل یک زنجیر خانوادگی با حلقه‌ای گمشده...»

خواندن کتاب میک هارته این‌جا بود را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به تمام کسانی که عزیزی را از دست داده‌اند پیشنهاد می‌کنیم.

درباره باربارا پارک

باربارا لین پارک نویسندهٔ آمریکایی کتاب کودکان است. پارک در ۲۱ آوریل ۱۹۴۷ در ایالت نیوجرسی ایالات متحده آمریکا به دنیا آمد. پدرش یک بازرگان بود. در سال ۱۹۶۵ به کالج رایدر رفت و ۲ سال بعد با مدرک فوق دیپلم فارغ‌التحصیل شد. در سال ۱۹۶۷ به دانشگاه آلاباما رفت و در سال ۱۹۶۹ از آنجا نیز فارغ‌التحصیل شد. او در همان سال با شخصی به نام ریچارد ای پارک ازدواج کرد. او در شهر فینیکس، ایالت آریزونا زندگی می‌کرد و دو پسر به نام‌های استیون و دیوید دارد. باربارا پارک کتاب‌های زیادی نوشته ولی مشهورترین آن‌ها سری کتا‌ب‌های جونی بی جونز است که در میان کودکان طرفداران زیادی دارد. چند جلد از کتاب‌های جونی بی جونز توسط امیرمهدی حقیقت به فارسی ترجمه شده‌ است.

بخشی از کتاب میک هارته این‌جا بود

من هر روز با دوست صمیمی‌ام، زویی سانتوس، پیاده به مدرسه می‌روم. دبستان که بودیم با دوچرخه می‌رفتیم مدرسه. اما دوچرخهٔ من صورتی است و جلویش هم یک سبد سفید دارد، که البته تا کلاس چهارم اشکالی نداشت، ولی فکر کنم سال‌های نوجوانی خودشان به اندازهٔ کافی سخت هستند که دیگر لازم نیست کسی من را سوار یک دوچرخهٔ صورتی هم ببیند.

میک مشکل من را نداشت. دوچرخه‌اش مشکی‌نقره‌ای بود و به همین دلیل هم هنوز می‌توانست با دوچرخه به مدرسه برود بدون این‌که خیلی ضایع به نظر بیاید.

در واقع «ضایع به‌نظرنرسیدن برای میک خیلی مهم بود. نمی‌گویم خودخواه یا ازخودراضی بود؛ قضیه این است که وقتی هشت سالش بود مادرم عکسش را با لباس غسل تعمید نشانش داد، و فکر کنم هیچ‌وقت نتوانست موضوع را هضم کند.

ولی چه‌کسی می‌تواند سرزنشش کند؟ یک پیراهن بلند سفید توری بود با روبان‌های آبی و یک کلاه توری.

وقتی عکس را دید از عصبانیت از جا پرید و داد زد: «این‌که پیرهن دخترونه‌ست! می‌خواید بگید یه پیرهن دخترونه تنم کردید و بردیدم کلیسا؟! همه هم من رو با این پیرهن دخترونه دیدن؟ همه هم می‌دونستن که من پسرم؟»

مادرم توضیح داد که در واقع این پیرهن نیست بلکه «رَدا ست. همان ردایی که پدرم هم موقع غسل تعمیدش پوشیده و پدربزرگم هم همین‌طور. اما فایده‌ای نداشت. تمام آن سال تنها چیزی که میک حاضر بود یکشنبه‌ها موقع رفتن به کلاس تعلیمات دینی کلیسا تن‌اش کند، یک تی‌شرت مشکی بود با عکس موتورسیکلت و یک شلوار ارتشی؛ از آن‌هایی که ملوان‌های ارتش می‌پوشند.

البته این لباس‌ها خیلی مرتب و اتوکشیده بودند. با پدرم به یک توافق احمقانه رسیده بودند و میک اجازه می‌داد پدرم پاچه‌های شلوار ارتشی را خط اتو بیندازد.

طولی نکشید که میک توی مدرسه هم فقط همین لباس‌ها را می‌پوشید؛ ممکن است زیاده‌روی به نظر برسد. اما روان‌شناسِ مدرسه به مادرم گفت که از این طریق میک «ضربهٔ روحی دیده‌شدن در انظار عمومی با پیراهن زنانه را جبران می‌کند.

تا کلاس چهارم بالاخره میک از وسواسِ «مردانه لباس‌پوشیدن خلاص شد و به‌جایش «مد روز» لباس می‌پوشید. در واقع در مورد لباس‌هایش آن‌قدر مشکل‌پسند شد که پدر و مادرم سرِ این‌که کدامشان با میک برای خریدِ لباس‌های مدرسه‌اش بروند شیر یا خط می‌انداختند. بار اولی که پدرم شیر یا خط را باخت، وقتی با میک از فروشگاه برگشت کمی از موهای سرش را کنده بود.

یک مشکل لاینحل، sky
۱۴۰۰/۰۳/۲۹

🐉_ نسخه چاپی رو اولین بار دو یا سه سال پیش خوندم و اشک هام موقع خوندن همینطور از روی گونه ام سر می خوردن... جدا از داستان زیباش، جزو کتاب هاییه که دلت می خواد از هر فصلش چند تا

- بیشتر
narges karimi
۱۳۹۸/۱۰/۰۹

کتاب قشنگی بود در عین سادگی که داشت حال دلمو خوب کرد با بعضی از جملاتش اشک ریختم،حسرت خوردم ،دلتنگ شدم.ولی به نوعی کمک میکنه برای کنار اومدن و پذیرفتن مرگ عزیزان.این جمله اش رو خیلی دوست داشتم 《مگه نمیگن

- بیشتر
va.fa
۱۳۹۹/۰۵/۰۳

روایتی از ذهن نوجوانی که برادرش را از دست داده. جذابیت داستان یک طرف.... از ترجمه فوق العاده خانم دیهیمی غرق لذت شدم. آنقدر روان و زیبا بود که هرچقدر میخواستم به نوع ترجمه دقت کنم باز غرق داستان میشدم. زبان

- بیشتر
sara.kh
۱۳۹۹/۰۹/۱۵

یکم غمگین بود در مورد خواهری بود که برادرش را در یک حادثه از دست داده است ، شخصیت پردازی خانم پارک در داستان هایش خیلی طبیعی و جذاب و چاشنی های طنزی هم که مرتب در نوشته هایش به

- بیشتر
a.m
۱۳۹۸/۰۲/۲۹

خیلی قشنگ بود و غم انگیز،نمیدونم اگه کسی رو از دست دادین خوبه بخونید یا نه،من خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم و خیلی اشکمو در آورد،مرسی از مترجم محترم و نویسنده عزیز

umiumi
۱۳۹۸/۰۲/۱۵

توصیه می‌کنم اگر عزیزی رو از دست دادید این کتاب رو بخونید ... توی ژانر خودش خیلی خوبه

گمشده در دنیای کتاب ها :(
۱۴۰۲/۰۴/۰۲

چی بگم والا اینقدر عالی بود که کلمه کم اوردم ..☺❤

m
۱۴۰۰/۱۰/۲۳

داستانش درباره دختر نوجوانی هست که درباره مرگ براردرش و خاطراتی که با هم داشتن صحبت می کنه و مشکلاتی که بعد از مرگ اون برای خانوادش اتفاق می افته و در واقع یک جور حقیقت تلخی رو نشون میده

- بیشتر
saharii
۱۴۰۲/۰۵/۱۳

کتاب قشنگ و دلنشینی بود برای کسایی که عزیزشون رو از دست دادن بخونن خوندمش اما هرشب بازم میخونم خیلی جذاب و زیبا بود ✨📚

mina
۱۳۹۹/۱۲/۱۶

کاش همه این کتاب رو بخونند

«هی! من یه فکری دارم! چرا تو به من نمی‌گی دقیقآ چی دلت می‌خواد بشنوی که من همون رو بگم. این‌طوری تو مجبور نمی‌شی دائم من رو تحقیر کنی...»
a.m
من میک رو از دست ندادم، خانومِ بری هیل. من نذاشتمش یه جایی، فراموشش هم نکردم، یا مثلا توی اتوبوس جا نذاشتمش. اون مُرد. می‌فهمید؟ میک مُرد اما من هیچ‌وقت، هیچ‌وقت اونو از دست نمی‌دم.
مَن.
من فقط ده ماه از او بزرگ‌تر بودم. من با «برنامهٔ قبلی به دنیا آمدم. اما میک «اتفاقی بود. خودش هم خیلی از این کیف می‌کرد. اتفاقی‌بودن را می‌گویم. همیشه سربه‌سر پدر و مادرم می‌گذاشت. می‌گفت حتی قبل از این‌که وجود داشته باشد توانسته دوتا شیمیدان را که قرص ضدبارداری هم داشته‌اند، دور بزند.
Amir
درسی که من آن روز یاد گرفتم این بود که حتی آدم‌های باهوشی هم که مدرک شیمی دارند، گاهی کارهای احمقانه می‌کنند. البته موضوع این است که معمولا وقتی کارهای احمقانه می‌کنیم، شانس می‌آوریم و جان سالم به در می‌بریم، و اگر دفعاتی که شانس می‌آوریم زیاد شود، زود خیال می‌کنیم که هردفعه قرار است خوش‌شانسی بیاوریم. یعنی تا ابد. مثلا من حساب دفعاتی که بدون زانوبند فوتبال بازی کرده‌ام از دستم دررفته بود، تا بالاخره یک بار به پایم لگد زدند و از آن به بعد همیشه موقع بازی زانوبند می‌بندم. ولی فکر می‌کنم بیش‌تر از سی بازی طول کشید تا بفهمم همیشه خوش‌شانس نیستم. مادرم هم هیچ‌وقت زیاد آفتاب‌سوخته نشده بود، تا این‌که سال پیش با بابا برای سالگرد ازدواجشان رفتند کنار ساحل. هنوز هم می‌شود روی پشتش لکه‌های به‌جامانده از تاول‌ها را دید. میک هم دوازده سال و پنج ماه حتی یک بار با دوچرخه‌اش زمین نخورده بود. بنابراین کلاه ایمنی سرش نمی‌گذاشت.
یاسمن
می‌دانید، گاهی آدم یک حس درونی نسبت به چیزی دارد و کاملا هم مطمئن است که اشتباه نمی‌کند. اما بعد از مدتی، این فکر که شاید طرف مقابل هم برای حرفش منطقی داشته باشد، به ذهن آدم می‌خزد. بعد، قبل از این‌که بفهمید چی شده، منطق طرف مقابل به نظرتان قابل قبول‌تر از دلایل خودتان می‌آید ــ که خیلی هم حس بدی است. اما به‌هرحال اتفاقی است که گاهی می‌افتد.
فاطمه.م
چرا آمبولانس رفت به آن سمت؟ تا الان دیگر باید با سرعت به‌سمت محلهٔ دیگری می‌رفت. محله‌ای که من هیچ‌کس را در آن‌جا نمی‌شناسم.
محمد حسین
«این کلاه ایمنی برادر من است.» صدایم شکست. اما هرطور بود خودم را مجبور کردم حرفم را به آخر برسانم. «می‌گفت خیلی ضایع است.»
یاسمن
می‌دانید؟ شنیدن صدای پدرت که آن‌طور گریه می‌کند خیلی سخت است. حتی بعد از این‌که به اتاقش رفت هم نمی‌توانستم صدای گریه‌اش را از سرم بیرون کنم. فکر می‌کنم آن‌موقع بود که فهمیدم آب چقدر از سرمان گذشته. این از آن فاجعه‌هایی بود که برای تحملش خانواده‌ای لازم بود که دقیقآ می‌دانند در زندگی چه می‌کنند. مثلا خانوادهٔ کنِدی، یا ملکهٔ الیزابت و همهٔ کس وکارش. نه خانواده‌ای مثل ما، که اگر یک نفرشان برنامهٔ صبحگاهی دستشویی‌رفتن را درست انجام نمی‌داد، همه‌چیز خانواده به هم می‌ریخت.
فاطمه.م
مرگ نزدیکان به آدم دیدِ تازه‌ای از بعضی مسائل ــ مثل اهمیت سرویس قاشق چنگال نقره ــ می‌دهد. بهش می‌گویند دیدن دورنمای زندگی. یعنی پدرتان دیگر هر روز صبح روی پاچهٔ شلوارش، خط اتو نمی‌اندازد، و همبرگرها در شکل‌ها و اندازه‌های مختلف درست می‌شوند.
فاطمه.م
هنوز گریه نکرده بودم. هنوز دردم به مرحله‌ای نرسیده بود که خودم درکش کنم. مثل این بود که یک گلولهٔ توپ جنگی به دلم شلیک شده و از پشتم بیرون آمده باشد. قسم می‌خورم که دستم را زیر بلوزم بردم و به شکمم دست زدم تا ببینم سوراخ شده یا نه.
iranshahi

حجم

۶۱٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۸

تعداد صفحه‌ها

۷۶ صفحه

حجم

۶۱٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۸

تعداد صفحه‌ها

۷۶ صفحه

قیمت:
۲۵,۰۰۰
تومان