دانلود و خرید کتاب فرنگیس: خاطرات فرنگیس حیدرپور مهناز فتاحی
تصویر جلد کتاب فرنگیس: خاطرات فرنگیس حیدرپور

کتاب فرنگیس: خاطرات فرنگیس حیدرپور

نویسنده:مهناز فتاحی
امتیاز:
۴.۷از ۲۴۳ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب فرنگیس: خاطرات فرنگیس حیدرپور

مهناز فتاحی خاطرات فرنگیس حیدرپور را در کتابی به نام فرنگیس نوشته است، او در زمان حمله‌ی عراقی‌ها به روستایشان با تنها یک تبر در برابر سربازان ارتشی عراقی دفاع کرده است.

درباره کتاب فرنگیس

در سال ۱۳۵۹ عراقی‌ها به محل تولد فرنگیس حمله کردند، مردم به دره‌های اطراف فرار میکنند، او تنها ۱۸ سال داشت و در نیمه‌های شب با برادر و پدرش برای تهیه‌ی غذا به روستا برمی‌گردند، ولی برادر و پدرش با عراقی‌ها درگیر شده و کشته می‌شوند، فرنگیس نیز بدون داشتن سلاح گرم با تبر پدرش با دو سرباز درگیر شده و یکی را می‌کشد و دیگری را اسیر کرده و به ارتش ایران تحویل می‌دهد.

مهناز فتاحی در کتاب فرنگیس به ما نشان می‌دهد که فرنگیس حیدرپور با روحیه‌ی استوار و پرقدرتش دلاورانه و با زبانی صمیمی با نوشتن این کتاب با ما سخن گفته است، تمامی گرسنگی و خسارت‌هایی که در روستاهای مرزی به وجود آمده را صادقانه گفته است، ماجرای قتل و اسارت دشمن به دست فرنگیس نیز داستانی بی‌نظیر و مستقل است.

چرا باید کتاب فرنگیس را مطالعه کنیم؟

کتاب فرنگیس مقاومت زنان ایرانی در مقابل رژیم عراق در دفاع‌مقدس را به‌خوبی به ما نشان می‌دهد. زنان زیادی مانند فرنگیس در دفاع از کشورمان به سربازان‌مان کمک کردند و در مقابل دشمن ایستادگی کردند.

خواندن این کتاب را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم؟

این کتاب برای طرفداران رمان‌ها و داستان‌های جنگی و کتاب‌های دفاع‌مقدس می‌تواند جالب باشد. این کتاب با بقیه‌ی داستان‌ها و خاطرات جنگ متفاوت است زیرا شخصیت اصلی و قهرمان آن یک زن است و این موضوع جذابیت آن را دوچندان می‌کند.

درباره مهناز فتاحی

مهناز فتاحی متولد سال ۱۳۴۷ در شهر همدان است، او نویسنده و پژوهشگر تاریخ شفاهی جنگ ایران و عراق است. او در دانشگاه بوعلی سینا در همدان در مقطع کارشناسی در رشته‌ی زبان و ادبیات فارسی تحصیل کرد. اولین اثر خود را هنگامی که نوجوان بود در مجلات منتشر کرد و در دوران جنگ مجروحان را مداوا و در بهیاری فعالیت میکرد، اولین کتاب او با موضوع جنگ به نام طعم تلخ خرما به چاپ رسید و سپس کتاب اردیبهشتی دیگر را پس از آن منتشر کرد که داستان یکی از نیروهای ژاندرمری بعد انقلاب به نام عبدالحمید خزایی است.

کتاب لایکم کن نام اثر دیگری از این نویسنده است که داستان دختری به نام رویا است که پس از آشنایی با فضای مجازی زندگیش دچار تغییراتی می‌شود، که بخش‌هایی از کتاب نیز به صورت طنز است.

یکی از کتاب‌های جالب مهناز فتاحی کتاب باغ مادربزرگ است که خاطرات خانزاد در دوران جنگ ایران و عراق مادربزرگ وی است، او آن زمان مدیریت خانواده را بر عهده داشت و آنها صاحب دو باغ بودند که در یکی از باغ‌ها خودشان و در دیگری آوارگان جنگ را پناه می‌دادند، در این کتاب علاوه بر پیش بردن جنگ ایران و عراق درباره‌ی حمله‌ی شیمیایی به حلبچه نیز صحبت شده است. از دیگر کتاب‌های مهناز فتاحی می‌توان به قلب کوچک سپهر و عروس‌های جنگ اشاره کرد.

درباره فرنگیس حیدرپور

فرنگیس حیدرپور در سال ۱۳۴۱ در روستای آوه‌زین گورسفید از توابع شهرستان گیلانغرب در کرمانشاه به دنیا آمد. فرنگیس حیدرپور زنی کرد و از قهرمانان غیرنظامی جنگ ایران و عراق است. او در حمله نظامیان عراقی به روستای محل سکونتش با یک تبر از خود در برابر سربازان ارتش بعث عراق دفاع کرد. دو تندیس یادبود از حیدرپور به عنوان بانوی مقاوم و اسطوره زنان شجاع در استان کرمانشاه وجود دارد یکی در پارک شیرین کرمانشاه و دیگری در میدان مقاومت شهر گیلان غرب نصب شد.

فهرست کتاب فرنگیس

مقدمه

فصل اول

فصل دوم

فصل سوم

فصل چهارم

فصل پنجم

فصل ششم

فصل هفتم

فصل هشتم

فصل نهم

فصل دهم

فصل یازدهم

فصل دوازدهم

کلام آخر

فهرست منابع

عکس

تکه هایی از کتاب فرنگیس

شب آرام آرام از راه می‌رسید. همه کنار هم، پشت صخره‌ها کز کرده بودیم. کسی نای حرف زدن نداشت. نمی‌دانستیم قرار است چه بلایی سرمان بیاید. علیمردان، دایی‌ام، پدرم و تعدادی از مرد‌ها هنوز با ما بودند. آن‌ها هم آرام و قرار نداشتند. می‌خواستند برگردند ده. عده‌ای از زن‌ها نگذاشتند. با یک دنیا ترس می‌گفتند: «اقل کم شما بمانید. ما اینجا تنها هستیم. اگر یکهو عراقی‌ها تا اینجا جلو بیایند، دست تنها چه کنیم؟

در دل شب، صدای زنجیر تانک‌ها و انفجار توپ و خمپاره لحظه‌ای قطع نمی‌شد. از سمت گیلان غرب هم نیروهای خودمان به طرف گورسفید توپ و بمب پرتاب می‌کردند. آوه زین و گورسفید، شده بود خط مقدم جبهه!

از مقدمه نویسنده: همیشه وقتی تندیس زنی تبر به دست را کنار پارک شیرین کرمانشاه می‌دیدم با خودم فکر می‌کردم کاش بتوانم یک روز این زن قهرمان را از نزدیک ببینم و با او حرف بزنم. می‌گفتند فرنگیس در روستایی نزدیک گیلان‌غرب زندگی می‌کند و مایل نیست خاطراتش را تعریف کند. می‌دانستم نوشتن خاطراتش سخت خواهد بود اما همیشه به نوشتنش فکر می‌کردم..

melodious_78
۱۳۹۸/۱۱/۰۸

وقتی درباره نقش خانم ها تو جنگ حرف میزنن،بیشتر یاد وجود خانم ها به عنوان پرستار در جبهه ها یا بیمارستان ها می افتیم، یا لباس ها و بافتنی هایی که برای رزمندگان تهیه میکردن، یا اینکه طلاهاشونو میفروختن تا به

- بیشتر
میـمْ.سَتّـ'ارے
۱۳۹۸/۰۹/۲۲

مگر داستانی تلخ تر از جنگ هم هست؟ بی خبری از عزیزان، انتظار، داغ دل، بمباران. جنگ خانه خراب کنه. فرقی نداره کجا باشه. زندگی رو ویران میکنه. این کتاب روزهای آغازین و پایانی جنگ از زبان شیرمرد کرمانشاهی رو نشون میده. بله شیر مرد، فرنگیس مرد

- بیشتر
Hadi Kh
۱۳۹۸/۱۰/۱۲

خطاب به این بانوی قهرمان: بانو شاید در هیاهوی زندگی و گذشت زمان کسی سراغی از تو نگیره اما خوش به حالت که با خدا معامله کرده ای، بعضی قسمت های کتاب رو با چشم اشک الود میخوندم به نظرم

- بیشتر
گلبهارخانوم
۱۳۹۷/۰۲/۱۱

کاش همه خانم های سرزمینم همچین شهامت وشجاعتی داشتن...عالی بود

aban65
۱۳۹۷/۱۲/۱۶

با تمام لحظه های جنگ با فرنگیس لرزیدم. وقتی جنگ تموم شد نفس راحتی کشیدم و گفتم خدا رو شکر تموم شد. ولی اوضاع زندگی فرنگیس و اطرافیانش بعد از جنگ هم نمکی بود ب زخم های قبلی. جوانان بیکار...ماهی

- بیشتر
اندیشه
۱۳۹۶/۱۲/۱۱

عالی بود.عجب زن نترسی.تعریف کردن بعضی صحنه ها هم وحشتناکه چه برسه به دیدن وتجربه آن.شیر زن.

جواد
۱۳۹۸/۱۲/۲۷

کتاب جالب با متنی روان که خواننده رو با خودش میکشونه تا آخر کتاب.آدم میخواد کتاب رو رها کنه و کمی استراحت کنه وسوسه میشه دوباره سریع ادامش رو بخونه . و من الله توفیق

نویسنده‌طور
۱۳۹۷/۱۱/۱۰

وای کرمانشاه وای هموطن کرد وای فرنگیس چقدرررررررر درد دریچه تازه ای از کرمانشاه و نقاط مرزی غرب به رویم باز شد احسنت به غیور زنان و غیور مردان کرد

mohammad92
۱۳۹۷/۰۷/۱۱

عالی بود. کتاب خاطرات سفیر و دختر شینا را هم بخوانید.

maryhzd
۱۳۹۷/۰۸/۲۸

کتاب قشنگی بود و از نظر بیان سختی های فراوان و دامنه دار روستاها و شهرهای مرزنشین ایرانی بسیار بدیع و تازه بود.... کرمانشاه عزیز با زخم های جنگ و مین و بیکاری فزاینده جوانهایش... با این حال فکر می کنم

- بیشتر
آن‌قدر زخم داریم و آن‌قدر غم داریم که دلمان هم مثل لباس‌هامان غمگین و سیاه است. هنوز هم گاهی یکی از بچه‌های ما روی مین می‌رود. گاهی توی دشت، موقع کشاورزی و... وقتی صدای بلندی می‌شنویم، قلبمان می‌لرزد. بیشتر مردم اینجا، یا شهید داده‌اند یا زخمی ‌شده‌اند. تمام این مردم مثل من زجر کشیده‌اند. با تک‌تکشان که حرف بزنی، می‌بینی که چقدر خاطره دارند.
i_ihash
وقتی بمباران تمام می‌شد و برمی‌گشتیم، می‌دیدیم کوکب همان‌طور روی سنگ نشسته و به ما می‌خندد. می‌پرسیدیم: «‌چرا نیامدی توی چشمه؟» ‌می‌خندید و می‌گفت: «این خلبان که سوار هواپیماست، هم‌قطار پسرم است و رفیق علی‌شاه! هر وقت برای بمباران می‌آید، می‌گوید همان‌جا که هستی، بنشین و نترس؛ کاری به تو ندارم. تو را نمی‌خواهیم بزنیم. من می‌خواهم آن‌هایی را که به چشمه می‌روند، بمباران کنم و بکشم!» بچه‌ها که حرف او را می‌شنیدند، باور می‌کردند و می‌پرسیدند: «راست می‌گوید؟!» آن‌قدر جدی حرف می‌زد که بچه‌ها حرفش را باور می‌کردند. من می‌گفتم: «نه، شوخی می‌کند.» طوری بمباران را مسخره می‌کرد که آدم دلش قرص می‌شد. او می‌خواست به ما بگوید عمر دست خداست و تصمیم گرفته بود خودش را به خدا بسپارد.
احسان
«مردم جلوی ارتش عراق را گرفتند و نگذاشتند وارد گیلان‌غرب بشوند. اِهکی، عراق گفته بود می‌خواهد بیست روزه برسد تهران. ندانسته بودند با کی طرف هستند! مگر ما مرده باشیم
میـمْ.سَتّـ'ارے
همیشه وقتی تندیس زنی تبر به دست را کنار پارک شیرین کرمانشاه می‌دیدم با خودم فکر می‌کردم کاش بتوانم یک روز این زن قهرمان را از نزدیک ببینم و با او حرف بزنم.
Aso
اتفاقی به سمت مدرسه نگاه کردم. معلم را دیدم که با عجله به سمت جاده می‌دوید. پسری را که فرستاده بودند خبر بدهد، دم در مدرسه ایستاده بود و با وحشت به این طرف نگاه می‌کرد. فریاد زدم: «معلم خدانشناس... نمی‌بینی صدام چه به روزمان آورده؟ نمی‌بینی زندگی‌مان سیاه شده؟ نمی‌بینی هر روز پای یکی از بچه‌هامان روی مین می‌رود و تکه‌تکه می‌شود؟ تو دیگر نکن. تو که دشمن نیستی. پای بچه‌های ما را سیاه نکن.» پدرم سرم را بغل کرد و بوسید. اشک‌های پدرم روی سرم می‌ریخت. رفتم و لیلا را بغل کردم. بردمش خانه و پاهایش را با آب گرم شستم. با وازلین، پاهای سیاهش را چرب کردم.
S
نمی‌دانستیم قرار است چه بلایی سرمان بیاید. علیمردان، دایی‌ام، پدرم و تعدادی از مردها هنوز با ما بودند. آن‌ها هم آرام و قرار نداشتند. می‌خواستند برگردند ده. عده‌ای از زن‌ها نگذاشتند. با یک دنیا ترس می‌گفتند: «اقل‌کم شما بمانید. ما اینجا تنها هستیم. اگر یکهو عراقی‌ها تا اینجا جلو بیایند، دست‌تنها چه کنیم؟» در دل شب، صدای زنجیر تانک‌ها و انفجار توپ و خمپاره لحظه‌ای قطع نمی‌شد. از سمت گیلان‌غرب هم نیروهای خودمان به طرف گورسفید توپ و بمب پرتاب می‌کردند. آوه‌زین و گورسفید، شده بود خط مقدم جبهه! توی تاریکی شب، بچه‌ها وحشت‌زده به آتش گلوله‌ها نگاه می‌کردند و می‌لرزیدند.
S
قرار بوده زود برگردند... ولی هرگز برنگشتند.
میـمْ.سَتّـ'ارے
در شهر شما بانویی مسلمان و شجاع در مقام دفاع توانست سرباز دشمن را اسیر کند و نیروی مهاجم را به خاک و خون بنشاند. این را نگه دارید برای خودتان و حفظ کنید. از بیانات مقام معظم رهبری در دیدار با مردم گیلان غرب
ادریس
می‌گفتند: «ببین، دست ما خوب شده... ببین، دیگر خون نمی‌آید، دیگر زخم نیست. تو هم خوب می‌شوی.» نالیدم: «دلمان زخم است. دلمان خوب نمی‌شود. دلمان خون شده. وای که هیچ‌ وقت خوب نمی‌شویم.»
میـمْ.سَتّـ'ارے
وقتی حرف‌هایش به اینجا رسید، شروع کرد با صدای بلند گریه کردن. بغلش کردم و پیشانی‌اش را بوسیدم. توی گوشش گفتم: «خوش به حالت که امام را دیدی... تو زرنگ‌تر از من بودی.»
Abouzar Shah Amiri
در آن سن و سال، توی مردم ما، دخترها هیچ نقشی در ازدواجشان نداشتند. حتی تا وقت ازدواج‌، شوهرشان را نمی‌دیدند. فقط وقتی عقد می‌شدند، می‌فهمیدند شوهرشان کیست.
i_ihash
عباس توی همان تاریکی رو به مردم کرد و گفت: «مگر مادرم مرا شل پیچیده باشد (یعنی مگر غیرت نداشته باشیم و بی‌عرضه باشیم) که دشمن این‌قدر راحت خاک و ناموس و آبروی ما را زیر پا بگذارد. ما می‌رویم تا بجنگیم. آی مردم، اگر برنگشتیم، حلالمان کنید.»
فاطمه
حواس‌ هیچ‌ کدامشان به ما نبود. پدرم با دلهره و ناراحتی، فقط به من نگاه ‌می‌کرد. سرم داغ شده بود. رو به پدرم، اشاره کردم ساکت بماند و حرفی نزند. هزار تا فکر از سرم گذشت. توی یک لحظه، تمام زندگی‌ام جلوی چشمم آمد. اگر دیر می‌جنبیدیم، به دستشان می‌افتادیم و کارمان تمام بود. به خودم گفتم: «فرنگیس، مرد باش. الآن وقتی است که باید خودت را نشان بدهی.» پدرم انگار روح در بدنش نبود. رنگش شده بود مثل گچ رو دیوار. تصمیمم را گرفتم. کیسۀ غذاها را یواشکی روی زمین گذاشتم و تبر را دو دستی گرفتم. جلو رفتم. دهانم خشک شده بود. تبر را توی دستم فشار دادم و بالا بردم. سرباز ‌عراقی، پشتش به من بود. آن یکی حواسش جای دیگری بود. دو تایی، خوش بودند برای خودشان. سربازِ پاپتی، توی آب چشمه ایستاده بود. همین که خواست به طرفم برگردد، تبر را بالا بردم و با تمام قوت پایین آوردم. مثل وقت‌هایی که با تبر چیلی می‌شکستم، سرش دامبی صدا کرد و با صورت افتاد توی چشمه.
العبد
جبار و ستار با لبخند دست‌هاشان را به سیما نشان می‌دادند و با لحن کودکانه‌ای می‌گفتند: «ببین، دست ما خوب شده... ببین، دیگر خون نمی‌آید، دیگر زخم نیست. تو هم خوب می‌شوی.» نالیدم: «دلمان زخم است. دلمان خوب نمی‌شود. دلمان خون شده. وای که هیچ‌ وقت خوب نمی‌شویم.»
aban65
تیراندازها، همان‌هایی بودند که می‌گفتند کاری به شما نداریم!
11+69
فکرش را بکن، هشت سال است داریم می‌جنگیم و هنوز توی روستامان جلوشان ایستاده‌ایم.»
چرختابیان
چای را جرعه‌جرعه به ریحان دادم. ریحان بیچاره چشمش را باز کرد. نای حرف زدن نداشت و فقط نگاهم می‌کرد. یک لحظه دلم برایش سوخت. یاد زمانی افتادم که وقتی زنی بچه‌ای به دنیا می‌آورد، چقدر استراحت می‌کرد. چقدر مواد مقوی به او می‌دادند. چقدر مواظبش بودند. حالا ریحان با بچۀ تازه به دنیا آمده‌اش، مجبور بود توی کوه، روی سنگ‌های سخت بخوابد.
i_ihash
بالاخره از اردیبهشت 1393 سپاه گیلان‌غرب ماهی دویست هزار تومان برای فرنگیس در نظر گرفته است. فرنگیس دویست هزار تومان اول را بین فقرا تقسیم کرد؛ چون نذر کرده بود اگر حقوقش درست شود، برج اول را بین مردم تقسیم کند.
aban65
«تا دشمن در سرزمین ماست، ماندن توی خانه ننگ است.»
Sobhan Naghizadeh
ننگ است برای ما که اینجا بنشینیم و ببینیم اجنبی به خاک و ناموس و شرف ما حمله کرده باشد. باید برویم و جلو‌شان را بگیریم.
kamand

حجم

۶٫۵ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۳۵۴ صفحه

حجم

۶٫۵ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۳۵۴ صفحه

قیمت:
۱۰۶,۰۰۰
۵۳,۰۰۰
۵۰%
تومان