
کتاب من این جا هستم
معرفی کتاب من این جا هستم
کتاب «من این جا هستم» نوشتۀ سعیده محمدزکی گودرزی است و انتشارات علمی و فرهنگی آن را منتشر کرده است. این کتاب، داستانی زیبا دربارهٔ زندگی کودکان فلسطین، جنگ، مرگ و شهادت است.
درباره کتاب من این جا هستم
کتاب من اینجا هستم اثری است کوتاه، اما عمیق و تکاندهنده که با زبانی ساده و کودکانه، واقعیتی تلخ و دردناک را روایت میکند؛ واقعیتی که سالهاست بر زندگی کودکان فلسطینی سایه انداخته است. روایت داستان از زبان دختربچهای شکل میگیرد که زیر آوار خانهاش در جریان حملهای هوایی گرفتار شده و درحالیکه هنوز متوجه مرگ خود نشده، با زبانی آمیخته به خیال، ترس، عشق و خاطرات، از آنچه بر سرش آمده سخن میگوید.
شروع کتاب من اینجا هستم بسیار تأثیرگذار است؛ با لحنی صمیمی و کودکانه، دخترک در میان خاک و آوار، از شب گذشته و لحظههایی که در کنار عروسکش اسماء و دوستانش خوابیده بود، میگوید. او هنوز باور دارد که زنده است. از عروسکش حرف میزند، از پروانههایی که بعد از رفتن هواپیماها ظاهر شدهاند، از مادری که شب گذشته موهایش را نوازش میکرد و برایش قصه میخواند. این لحن، کودکانه و درعینحال سرشار از اندوه است؛ ترکیبی دلخراش که قلب هر خوانندهای را میلرزاند.
من اینجا هستم داستانیست دربارهٔ جنگ، مرگ و شهادت از چشم یک کودک. نه با زبان شعار، بلکه با صداقت، با سادگی نگاه و با صمیمیتی که تنها از دل یک کودک برمیآید. همین ویژگی است که آن را از بسیاری از آثار مشابه متمایز میکند. این کتاب مخاطب نوجوان را با یکی از تلخترین وجوه زندگی آشنا میسازد، بیآنکه او را از درک و همراهی با داستان دور کند.
کتاب من اینجا هستم، با تصاویری همراه شده که نهتنها به فهم بهتر متن کمک میکنند، بلکه فضای دردناک داستان را ملموستر میسازند. خواندن این کتاب، تجربهای عاطفی و آموزنده است؛ تجربهای که شاید برای نوجوان، نخستین مواجههاش با معنای ازدستدادن، جنگ، و امید باشد.
خواندن کتاب من این جا هستم را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن این کتاب را به نوجوانان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب من این جا هستم
«من اینجا هستم اینجا زیر سنگها دیوارها و درها زیر آوارها از دیشب همینجا خوابیدهام؛ یعنی اولش همه خواب بودیم. من و همهٔ بچهها پهلوی هم خوابیده بودیم اسماء عروسکم را چسبانده بودم به خودم که هم او نترسد و هم من. حالا هم که اینجا خوابیده، ایم دیگر نمیترسم هرچه نگاه میکنم، اسماء را نمیبینم. شاید گم شده یا شاید دنبال پروانهها دویده. دیشب هواپیماها که رفتند اینجا پر از شاپرک سفید شده بود. شاید اسماء هم با آنها رفته. بازیگوش ناقلا دیده که نمیتوانم تکان بخورم؛ دیده که نمیتوانم با دستم بزنم پشتدستش و تنبیهش کنم؛ رفته تا شیطنت کند؛ برمیگردد میدانم بر میگردد؛ یعنی خدا کند که برگردد؛ وگرنه دوباره که شب بشود، من خیلی میترسم! همیشه از تاریکی میترسیدم؛ اما حالا که روز. است خورشید از درز آهنها و آجرهایی که روی سرم، ریخته روشناییاش را هل داده تو.»
حجم
۲٫۰ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۰
تعداد صفحهها
۱۶ صفحه
حجم
۲٫۰ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۰
تعداد صفحهها
۱۶ صفحه