دانلود و خرید کتاب حفره های تاریک لونا رابرت آنسون هانیلاین ترجمه الهام حق پرست
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.

معرفی کتاب حفره های تاریک لونا

کتاب حفره های تاریک لونا نوشتهٔ رابرت آنسون هانیلاین و ترجمهٔ الهام حق پرست است. انتشارات کتابسرای تندیس این مجموعه داستان کوتاه، معاصر و آمریکایی را روانهٔ بازار کرده است.

درباره کتاب حفره های تاریک لونا

کتاب حفره های تاریک لونا برابر با یک مجموعه داستان کوتاه و معاصر و آمریکایی است. عنوان برخی از این داستان‌ها عبارت است از «آقایان، بفرمایید بنشینید!»، «همهٔ شما زامبی‌ها» و «کشیک طولانی».

می‌دانیم که داستان کوتاه به داستان‌هایی گفته می‌شود که کوتاه‌تر از داستان‌های بلند باشند. داستان کوتاه دریچه‌ای است که به روی زندگی شخصیت یا شخصیت‌هایی و برای مدت کوتاهی باز می‌شود و به خواننده امکان می‌دهد که از این دریچه‌ها به اتفاقاتی که در حال وقوع هستند، نگاه کند. شخصیت در داستان کوتاه فقط خود را نشان می‌دهد و کمتر گسترش و تحول می‌یابد. گفته می‌شود که داستان کوتاه باید کوتاه باشد، اما این کوتاهی حد مشخص ندارد. نخستین داستان‌های کوتاه اوایل قرن نوزدهم میلادی خلق شدند، اما پیش از آن نیز ردّپایی از این گونهٔ داستانی در برخی نوشته‌ها وجود داشته است. در اوایل قرن نوزدهم «ادگار آلن پو» در آمریکا و «نیکلای گوگول» در روسیه گونه‌ای از روایت و داستان را بنیاد نهادند که اکنون داستان کوتاه نامیده می‌شود. از عناصر داستان کوتاه می‌توان به موضوع، درون‌مایه، زمینه، طرح، شخصیت، زمان، مکان و زاویه‌دید اشاره کرد. تعدادی از بزرگان داستان کوتاه در جهان «آنتوان چخوف»، «نیکلای گوگول»، «ارنست همینگوی»، «خورخه لوئیس بورخس» و «جروم دیوید سالینجر» و تعدادی از بزرگان داستان کوتاه در ایران نیز «غلامحسین ساعدی»، «هوشنگ گلشیری»، «صادق چوبک»، «بهرام صادقی»، «صادق هدایت» و «سیمین دانشور» هستند.

خواندن کتاب حفره های تاریک لونا را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی آمریکا و قالب داستان کوتاه پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب حفره های تاریک لونا

«... به منظور حفظ و ارتقاء منابع بین سیاره‌مان و ایجاد شغل‌هایی مفید و سالم برای جوانان این سیاره.

گزیده‌ای از قانون توانمندسازی، اچ آر ۷۱۱۸

در حال تشکیل گروه‌های ساخت و ساز کیهانی

فرمان سرگروهبان ارتش فضایی، مه را شکافت و بر صبح آلودهٔ نیوجرسی فرود آمد: «آمادهٔ احضار! وقتی اسم‌تون خونده شد، یه قدم جلو بیاین و بگید: حاضر. بعد با وسایل‌تون سوار بشید.»

«آتکینز!»

«حاضر!»

«آستین!»

«حاضر!»

«ایرز!»

«حاضر!»

یکی‌یکی از صف‌ها جدا شدند و در حالی‌که صد و سی پوند وسایل شخصی مجازشان را به دوش گرفته بودند، کشان‌کشان از پلکان بالا رفتند. جوان بودند، زیر بیست و دو سال... حتی بار و بنهٔ بعضی‌هایشان از خودشان سنگین‌تر

بود.

«کپلن!»

«حاضر!»

«کیث!»

«حاضر!»

«لیبی!»

«حاضر!» جوانی بلوند، بلندقد و لاغر خودش را از صف جدا کرد. با دستپاچگی بینی‌اش را مالید و باروبنه‌اش را برداشت. کیفی بزرگ و برزنتی را روی شانه‌اش انداخت و با دست دیگرش چمدانی را بلند کرد و با قدم‌هایی لرزان به سمت پلکان رفت. اولین پله را که بالا رفت چمدان به زانویش خورد و به مردی لاغراندام، اما قوی‌هیکل که یونیفرم آبی سپاه فضایی تنش بود، تنه زد. انگشتان قوی مرد، بازوی او را چسبید و جلوی افتادنش را گرفت.

«آروم باش، پسر.» با دست دیگرش کیف برزنتی او را نگه داشت.

«اوه، معذرت می‌خوام...» چشمان شرمگین جوانک ناخودآگاه چهار حلقهٔ نقره‌ای را از زیر ستاره‌های لباس مرد شمرد و ادامه داد: «... کاپیتان. نمی‌خواستم...»

«دست بجنبون، پسر. سوار شو.»

«بله، قربان.»

راهروی منتهی به سفینهٔ ترابری نیمه تاریک بود. وقتی چشمانش به نور آنجا خو گرفت، تفنگداری را دید که بازوبند دژبانی را به دست داشت. دژبان به یکی از دریچه‌های هوا اشاره کرد و گفت: «برو اونجا. کمد خودت رو پیدا کن و کنارش بایست.»

لیبی فوراً اطاعت کرد. وارد سالنی عریض با سقف کوتاه شد و مردان دیگر را با انبوه وسایل و باروبنه‌هایشان دید. ردیفی از مهتابی‌ها در امتداد درز اتصال دیواره به سقف جاسازی شده و سقف را به سه قسمت تقسیم می‌کرد. غرش دستگاه‌های پنجاه فوتی مکنده هوا در پس زمینهٔ سروصدای همسفرانش در سفینه شنیده می‌شد. راهش را از بین کپه‌های وسایل‌شان باز کرد و کمد خودش را یافت، شمارهٔ ۱۰-۷ در انتهای دیوارهٔ بیرونی. پلمب قفل رمزدار را جدا کرد. نگاهی به رمزش انداخت و بازش کرد. کمدی کوچک و سه طبقه بود. به این فکر می‌کرد که باید چه چیزی در آن نگه دارد، اما با شنیدن صدای بلندگو، سروصداهای اطراف فروکش کرد:

«توجه! به همهٔ نیروهای فضایی؛ بخش اول. پرواز سفینه تا دوازده دقیقهٔ دیگر. دریچه‌های هوا بسته. دو دقیقه مانده به شروع، مکنده‌ها خاموش. قابل توجه سرنشینان: همهٔ وسایل روی عرشه، با دیدن چراغ قرمز روی زمین بنشینید و تا شنیدن آژیر سفید در همان وضعیت بمانید. دژبان‌ها بر اجرای دستورات نظارت کنند.»

دژبان بلافاصله آمد، نگاهی به اطراف انداخت و فوراً دستور مرتب کردن وسایل را صادر کرد. بارهای سنگین با طناب محکم شدند. دریچه‌های هوا هم بسته شدند. در این مدت هر کدام از پسرها جای خودش را روی عرشه پیدا کرد و به تأیید دژبان رسید. مهتابی‌ها قرمزرنگ شدند و صدای بلندگو در فضا پیچید:

«تمامی افراد به گوش! در آستانهٔ پرواز! آمادهٔ شتاب‌گیری.» دژبان با عجله به دو کیف بزرگ تکیه زد و سالن را از نظر گذراند. دمنده‌های هوا خاموش شدند و برای دو دقیقهٔ طولانی سکوتی مرگبار حاکم شد. لیبی تپش قلب خودش را احساس می‌کرد. انگار این دو دقیقه تا ابد کش می‌آمد. سپس عرشه لرزید و صدایی شبیه خالی شدن مخزنی از بخار فشرده، در گوش‌هایش پیچید. ناگهان احساس سنگینی شدیدی کرد که بر قلب و سینه‌اش فشار می‌آورد. لحظاتی طولانی و زجرآور سپری شد تا اینکه بالاخره چراغ‌ها سفید شد و صدای بلندگو در فضا پیچید: «وضعیت سفید به همهٔ واحدها. بخش اول.» دمنده‌های هوا دوباره روشن شدند. دژبان بلند شد و پشت شلوارش را تکاند. دست‌هایش را به هم زد و گفت: «خیلی‌خب، پسرا.»»

نظری برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۱۵۹٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۱۹۲ صفحه

حجم

۱۵۹٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۱۹۲ صفحه

قیمت:
۵۷,۳۰۰
تومان