
کتاب مردی در دوردست
معرفی کتاب مردی در دوردست
کتاب مردی در دوردست نوشتهٔ کاترین پانکول و ترجمهٔ فرزانه فری است. گروه انتشاراتی ققنوس این رمان عاشقانهٔ فرانسوی را منتشر کرده است.
درباره کتاب مردی در دوردست
در شهرکی کوچک در فرانسه، دختر جوان و کتابفروشی به نام «کی»، زندگی آرام و عاشقانهای را با کتابها و ادبیات سپری میکند. تا اینکه روزی نامهای مرموز از مردی ناشناس به نام «جاناتان»، از آن سوی دنیا، زندگی او را دستخوش تغییر میکند. جاناتان، مردی آمریکایی، از کی درخواست میکند تا چند کتاب کمیاب را برایش پیدا کند. ارتباط این دو از طریق نامههایی دربارهٔ کتاب آغاز میشود، اما به تدریج رنگ و بویی عاشقانه به خود میگیرد. کی که هرگز جاناتان را ندیده، دلباختهٔ او میشود. آیا میتوان به کسی که هرگز ندیدهایم، علاقهمند شد؟ رازهای پشت پرده این داستان عجیب چیست و سرنوشت این عشق به کجا خواهد انجامید؟ رمان مردی در دوردست نوشتهٔ کاترین پانکول، داستانی رازآلود و عاشقانه با پایانی غیرمنتظره است که شما را تا صفحه آخر مجذوب خود خواهد کرد.
خواندن کتاب مردی در دوردست را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی فرانسه و علاقهمندان به رمانهای عاشقانه پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب مردی در دوردست
«یک زن، اگر از روی صدایش قضاوت کنم احتمالاً پیر است، عصر حوالی ساعت شش زنگ میزند و فقط میخواهد با من حرف بزند. لحنش مقتدرانه است. بین کلماتش سکوتی طولانی میکند و کتابهایی را با گفتن مشخصات دقیق سفارش میدهد: عنوان، ناشر، قیمت، تعداد صفحات، تاریخ انتشار. بیشتر کتابها تاریخی هستند. بدون شوخی، بدون تمایل به ارتباط و گفتگو. طوری با من صحبت میکند انگار فروشنده زیردستش هستم. کتابها باید همراه فاکتور داخل بسته در ساعت مشخصی کنار صندوق گذاشته شود. یک نفر را میفرستد تا آنها را بگیرد. نقدی پرداخت میکند و هرگز او را نمیبینیم. چه شکلی است؟ مسافر است؟ چرا میخواهد ناشناس بماند؟ آیا او هم رازی دارد؟
همه خانمهای مسن اینقدر سرد و سلطهجو نیستند. به خانم ایوت، معلم سابق انگلیسی، فکر میکنم که هر سهشنبه پس از بیرون آمدن از فروشگاه مونوپری میآید و سبد خریدش را پر از کتاب هنری میکند. هر هفته دو یا سه تا از این کتابها میخرد. حتماً مستمری خیلی خوبی دارد یا پسانداز خوبی به ارث برده است! بعضی از افراد مسن خانههایشان را پر از گربه میکنند، اما خانم ایوت آن را پر از کتاب میکند... با کفشهای پاشنهدار سیاه و جورابهای سفید مثل اردک راه میرود. هفتهای یک بار به موزه مالرو در هاور میرود و جلوِ یک نقاشی (فقط یکی!) میایستد و در تمامِ مدتِ بازدیدش به آن زل میزند! بعد برای خریدِ کتابی درباره نقاش آن میآید. چشمانی دارد که از شادی میدرخشند. خستگیناپذیر است.
موزه مالرو در هاور را میشناسید؟ فوقالعاده است. رو به دریا و پر از آثار اوژن بودَن. یک بخشِ کاملِ موزه به نقاشیها، آبرنگها و طراحیهای گاوِ بودَن اختصاص دارد. در کل شگفتانگیز است.
دیروز ملوانی انگلیسی که نقشه جریانهای دریایی مانش را برایش گیر آورده بودم (اصلاً کار آسانی نیست!) یک جعبه نوشیدنی عالی با یادداشت کوچکی به این مضمون برایم فرستاده بود: «به جذابترین کتابفروش، از طرف جان.»
همینطور دیروز مردی قدکوتاه (خیلی کوتاه، قدش حدوداً یک متر و پنجاه و پنج سانتیمتر بود!) آمد. خشک و عصبی، با پوست شفافی که میشد رگهایش را زیر پوست حساس و نازکش دید. دنبال کلّ خطبههای بوسوئه میگشت. خیلی ناراحت شد که نداشتمش! بین قفسهها پرسه میزد. شانههایش را بالا میانداخت و عناوین کتابها را مسخره میکرد. میشنیدم که زیر لب میگوید: «کامجویی! کامجویی!» نزدیک بود من و ناتالی از دیدن این صحنه قهقهه بزنیم...»
حجم
۱۱۲٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۳
تعداد صفحهها
۱۴۴ صفحه
حجم
۱۱۲٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۳
تعداد صفحهها
۱۴۴ صفحه