کتاب شهر یک نفره
معرفی کتاب شهر یک نفره
کتاب شهر یک نفره نوشتهٔ مرجان بصیری است. گروه انتشاراتی ققنوس این مجموعه داستان ایرانی را منتشر کرده است.
درباره کتاب شهر یک نفره
کتاب شهر یک نفره مجموعهای است از داستانهای کوتاهی که در ارتباط با هم هستند. هر داستان گویی اتاقی عجیب و دربسته است که با ورود به آن، هر بار با انسانهایی متفاوت از شخصیتهای داستان قبلی، آشنا میشویم. عنوان داستانهای این کتاب عبارت است از «آنها»، «نارنجی»، «خانهها»، «نادیا»، «بودونبود»، «محرمانه»، «اژدها»، «رؤیای تو»، «چند ثانیه بعد» و «شعر یکنفره».
خواندن کتاب شهر یک نفره را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران داستانهای ایرانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب شهر یک نفره
«ظهرها همان راه را بازمیگشتم. خیلی آرام بازمیگشتم. خانهمان آن سر دیگر تن اژدها بود. حتی اگر خیلی گرسنه بودم، برای رسیدن عجله نمیکردم. در را که باز میکردم، همیشه اول چشمم به مادر میافتاد. توی حیاط فرش کوچکی پهن میکرد و مینشست و آب لیموترش میگرفت یا توتها را روی پارچهای پهن میکرد تا خشک شوند.
غروبها دیگر از کار و آفتاب و اژدها خبری نبود. شبها همیشه خیلی زود میرسید و خیلی زود هم میگذشت.
مینشستم کنار مادر. هر کاری داشت، کمکش میکردم. همیشه وقتی میرسیدم، تازه شروع کرده بود. تا شام حتما کار تمام میشد. مادر که میرفت سفره را بیاورد، من به برج روبروی حیاطمان خیره میشدم با ۲۹ طبقهاش و پنجرههای تاریکی که از بالا تا کمر خالی مانده بود.
مادر از غریبهها میترسید. دوست نداشت زیاد با مردم رفت و آمد کنیم. دوستهایم را دو سه سالی میشد ندیده بودم. اگر کسی میآمد خانهمان، مادر میرفت توی آشپزخانه و تا مهمان برود، بیرون نمیآمد. اوایل گریه میکردم، میگفتم: «مامان، به خدا آبرومون میره.»
ولی مادر که پیرتر میشد، بیشتر به همه چیز عادت میکردم.
سفره شام را که پهن میکرد، شروع میکردم به تعریف از کار، از همکارهایم. مادر میان حرفم بلند میشد، باز میرفت سراغ کاری. میگفتم: «مامان، بسه دیگه، خسته شدم.»
میگفت: «هزار تا کار دارم، به هیچ کدومشون نمیرسم.»
صبح اژدها از زیر برف، با چشمهای خیره و سیاهش نگاهم میکرد. با پا برفهای روی پلکهایش را کنار میزدم. ظهر تکانی به خودش میداد و با آتش دهانش برفها را آب میکرد.
صبح تا ظهر، زمان دیر میگذشت. سرگرم کار نمیشدم. فکر میکردم حالا پاها و ماشینها لگدمالش میکنند. سخت بود ببینم چیزی که مال من است افتاده زیر پای دیگران. مثل من که افتاده بودم در این کار و دلم میخواست هرچه زودتر، هر چه زودتر ظهر شود، این در لعنتی باز شود، بدوم بیرون، خنکی پاییز بخورد به صورتم، چشمهایم به اشک بنشیند و ببینم از اینجا، درست از اینجا، از زیر پایم شروع میشود تا برسد به خانه. انگار دور این محدوده حصاری کشیدهاند و من خوشم. انگار تمام زوایای پنهان دنیا را دیدهام و پناه آوردهام به کنج گرم و خلوت خودم.
گاهی میشد ظهرها سریع از تن اژدها بالا بیایم تا برسم خانه. آن ظهرها هوا طور دیگری بود. آبی آسمان عجب به تندی میزد. آفتاب بود ولی چه بادی میآمد. از آن بادهای خنک اول بهار که آدم را دیوانه میکند. میرسیدم خانه. میدیدم مادر نشسته توی حیاط، ملافه میدوزد. میگفتم: «مامان، امروز مهمون داریم.»»
حجم
۴۴٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۷
تعداد صفحهها
۸۷ صفحه
حجم
۴۴٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۷
تعداد صفحهها
۸۷ صفحه