
کتاب ساکن خیابان بهشت
معرفی کتاب ساکن خیابان بهشت
کتاب ساکن خیابان بهشت نوشتهٔ مریم رجبی است. گروه انتشاراتی ققنوس این رمان ایرانی را منتشر کرده است.
درباره کتاب ساکن خیابان بهشت
کتاب ساکن خیابان بهشت رمانی ایرانی نوشتهٔ مریم رجبی است. نویسنده در این کتاب داستان زنی سیوچندساله را روایت کرده است که در پزشکی قانونی بهعنوان پزش مشغول به کار است. او در کودکی با مشکلات و مصائبی روبهرو بوده که در بزرگسالیاش هم تأثیر گذاشته است. اکنون به واسطهٔ شغلش با آدمهای مختلف و مشکلات تکاندهندۀ آنها سروکار دارد. شخصیتهای داستان، هر کدام راوی درد و رنجی هستند که در وجودشان ریشه دوانده و هرکدام به نوعی قهرمان داستان خودند. نویسنده سعی نمیکند، در مقام راوی، اعمال و رفتار آنها را قضاوت کند. رمان «ساکن خیابان بهشت» همزمان از عشق و فقدان عشق حرف میزند و تلاش میکند تصویری دقیق و روانشناختی از انسانها و دغدغههایشان ارائه دهد.
خواندن کتاب ساکن خیابان بهشت را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی فارسی و علاقهمندان به قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب ساکن خیابان بهشت
«مامان وقتی سرما میخورد، بلوز پشمی موهر صورتیاش را میپوشید و رختخوابش را میانداخت کنار شومینه روشن و میخزید زیر پتوی مسافرتی آبی گلدارش و آن را تا بیخ گلو میکشیدش بالا تا تمام هیکل چاق و گندهاش را بپوشاند. بعد، از فرط گرما هی آن زیر عرق میکرد و ناله. عرق کردن و ناله کردنش که تمام میشد، من را میکشید سمت خودش و توی گوشم یواش میگفت: «الههجون، اگه حالم بده، خودت یه دارویی چیزی بنویس! من دیگه نرم بیمارستان سوراخسوراخم کنن.» بعد لیلا دست از هم زدن سوپ برمیداشت و فوری میرفت دفترچه درمانی مامان را میآورد میگذاشت جلو من. من فشار خون مامان را میگرفتم، با آبسلانگ ته حلقش را میدیدم و بعد، که مطمئن میشدم مُردنی در کار نیست و فارنژیتی ساده است که افتاده به جان حلق مامان، توی دفترچهاش کپسول و آمپول و سرم مینوشتم و خودم هم تزریقشان میکردم. آه و ناله تمامنشدنی مامان گیجم میکرد و گاهی به تشخیص خودم شک میکردم. اما همین که نوک سوزن سرنگ را وارد باسن سفید و گوشتآلودش میکردم نالههایش تمام میشد. بعد قبراق و سرحال از زیر پتوی گلدار آبی بیرون میآمد و خندههایش را از سر میگرفت.
مادر اما هیچوقت ناله نمیکرد، حتی وقتی زیر آوار داشت جان میداد. وقتی من و دوقلوها و پدر، مادر را از زیر آوار کشیدیم بیرون، او هنوز زنده بود. پدر با آستین پیراهن نو و اتوخوردهاش صورت خاکآلود و خون پیشانی جِرخورده مادر را پاک کرد، بعد بدن نیمهجان مادر را پیچاند لای ملافه گلدار آبیرنگی که نمیدانم از کجا و چطور از زیر آوار فروریخته اتاق و از توی کمد چوبی مهمانخانه پیدایش کرده بود. من و دوقلوها پای ملافهپیچ مادر را گرفتیم و پدر سرش را. بردیمش کوچه که هیچکس در آن نبود. انگار مردم همه رمیده بودند. بمبی که از آسمان و از فانتوم سیاه عراقی افتاده بود وسط شهر آسفالت خیابان را ترکانده بود و آتش انداخته بود به جان منبع هزارلیتری بنزین تانکر نفتکشی که همان اطراف پارک بود. راکتی که صاف افتاده بود بالای سقف خانه ما اهل محل را ترسانده بود، فراریشان داده بود. به کجا؟ نمیدانم. با اینکه دیگر فانتوم سیاه عراقی پرواز کرده بود سمت خاک عراق و صدای آژیر قرمز بدل شده بود به آژیر وضعیت سفید، مردم وحشتزده از خانههایشان پناه برده بودند به خیابان. ما که نمیتوانستیم فرار کنیم، مادر داشت میمُرد و ما باید کاری میکردیم. مادر را گذاشتیم عقب پیکان آبی مدل پنجاه و هفت و پدر پرید پشت رُل و خواست تختهگاز برود سمت بیمارستان مفرح. سویچ را چرخاند و موتور پیکان به پتپت افتاد. پدر خواست برود اما نتوانست، نشد که برود، راه بسته بود و پیکان آبی که هیچ، حتی آدم هم نمیتوانست از روی تل خاک و خاکستر آوارشده میان کوچه باریک و از میان دود و آتش عبور کند.
ما در کوچه بنبستمان که سرش هم بسته شده بود گیر افتاده بودیم. پدر گاز نداد، آهسته ماشین را راند تا وسط کوچه و بعد نگهش داشت. خیره شد به دود غلیظ بالارونده و گودال عمیق سر کوچه. بعد دستهایش را قلاب کرد روی فرمان پیکان آبی و سرش را گذاشت روی دستهایش. من و دوقلوها فقط نگاهش کردیم. سکوت داخل پیکان آبی آنقدر زیاد بود که صدای نفسکشیدن مادر را، که آن عقب، داخل کابین به پشت دراز کشیده بود و با چشمهای نیمهبازش سقف پیکان را نگاه میکرد، قاتی صدای پتپت موتور ماشین میشنیدم. مادر داشت میمرد. خون راه افتاده بود لای تار موهای قهوهایاش و همانجا لخته شده بود و تارها را به هم چسبانده بود. مادر که همیشه شانه دستش بود و موهایش را پریشان میکرد روی شانههایش، حالا انگار نمیفهمید موهای بههمچسبیدهاش کپه شدهاند بالای سرش. مادر هیچ نمیفهمید که تمام تنش بوی خون ماسیده گرفته و پیراهن بلند صورتیاش جابهجا پاره شده و باید وصلهپینهاش کند. حالا که تا تحویل سال وقتی نمانده بود و مادر بیخیال، آن عقب، روی صندلی پیکان آبی، لابهلای ملافه آبی گلدار دراز کشیده بود و داشت جان میداد و پدر سرش را گذاشته بود روی فرمان پیکان و خوابش برده بود. انگار نه انگار.»
حجم
۱۵۴٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۸۹ صفحه
حجم
۱۵۴٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۸۹ صفحه