کتاب روزگار سپری شده خانم گادنی
معرفی کتاب روزگار سپری شده خانم گادنی
کتاب روزگار سپری شده خانم گادنی نوشتهٔ پل بیلی و ترجمهٔ شعله آذر است. گروه انتشاراتی ققنوس این رمان معاصر انگلیسی را منتشر کرده است.
درباره کتاب روزگار سپری شده خانم گادنی
کتاب روزگار سپری شده خانم گادنی برابر با یک رمان معاصر و انگلیسی و دربارهٔ پیرزنی سالخورده است که پس از مرگ دختر بیمارش مدتی با خانوادهٔ پسرش زندگی میکند، اما بهعلت ناسازگاریْ او را راهی خانهٔ سالمندان میکنند. نگاه متفاوت «خانم گادنی» به اشیا و آدمها، درونگرایی او و زبان طنزگونهاش روایت اصلی این رمان است که در لایههای زیرین روایت سومشخص با ظرافت خاصی پنهان مانده است. پل بیلی در سال ۱۹۶۷ میلادی بهخاطر نگارش این کتاب موفق به دریافت جوایز «سامرست موام» شد. او این رمان را در ۲۸سالگی نوشت و جامعهٔ ادبی دههٔ ۱۹۶۰ در انگلستان را با شهرت زودهنگامش متوجه خود کرد. گفته شده است که این نویسنده در بهتصویرکشیدن شخصیتهای میانسال و پیر نبوغ منحصربهفردی دارد. «فیث گادنی»، شخصیت اول کتاب در این رمان خود را در محیطی پر از شایعه، بدگویی، اجبار به جمعگرایی و رفتارهای کلیشهای مییابد. همه از او میخواهند به وضع موجود عادت کند و اعتراضی نداشته باشد. او خود را در این میان تنها و غریبه حس میکند، اما جالب اینجاست که چندان تلاش نمیکند تا خود را با گروه هماهنگ کند.
خواندن کتاب روزگار سپری شده خانم گادنی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر انگلستان و قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب روزگار سپری شده خانم گادنی
«پرستار بارو با سینی وارد اتاق شد.
«بیداری؟»
دیوارهای سفید.
«بله.»
«انگار خوب استراحت کردی.»
«بله.»
«سینی رو بگذارم روی تخت؟ یا روی میز غذا میخوری؟»
حق انتخاب.
«بگذار روی میز.»
«روی میز؟»
«بله.»
«پس بلند شو. میخوای اول جایی بری؟»
بله؟
«نه.»
«من که همیشه تا بلند شم، میرم.»
«کاسه ـ»
کثیف بود. برای همین آب شفافی نداشت. آدم نمیتوانست صورت خودش را توی آن ببیند ـ
«کدوم کاسه؟»
با تحکم گفت: «کاسه توالت. دیشب میخواستم بهت بگم. یه قطره سفید کننده لکههای کثیف رو پاک میکنه.»
«میرم میبینم.»
«صورت خوشی نداره.»
ضمنا.
«نه. صورت خوشی نداره. بیا سر میز. لباس خواب بپوش، گرمت میکنه.»
بعد از آن ماجرای سیل راه افتادنِ شبانه، لباس خواب را خوب شسته بود.
ــ با ملافههام بندازش دور.
ــ نه. میشه شستش.
دو کریسمس پیش بود.
«باید دیشب میگفتی.»
«تخممرغات رو بخور.»
پرستار بارو خوردن او را تماشا میکرد.
«دلشون برام تنگ شده؟»
«خانما؟»
ــ خانما!
«خانما! دلشون برام تنگ شده؟»
«اوه، آره. دیروز همهاش از تو حرف میزدن. وقتی شنیدن یه اتاق مخصوص برای خودت داری، خوشحال شدن. به خاطر تو خیلی خوشحال بودن.»
«خانم کیپس رو نمیبینم دیگه. یا اونای دیگه رو.»
«زُل نزن. بخور. چایت رو بخور.»
«باشه.»
«سفتی تُشکت خوبه؟»
این دفعه «بله» نمیگفت: «عالیه.»
صبحانهاش را تمام کرد. نگاه کرد به پرستار و پرسید: «دختر داری؟»
«خدا رو شکر نه. شوهر نکردم من.»
«اوهوم.»
«یه وقتی نزدیک بود شوهر کنم. با یه مرد خوبی آشنا شده بودم.»
«اوهوم.»
«دریانورد بود.»
«من یه دختر داشتم.»
«یه تاجر دریایی.»»
حجم
۱۳۷٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۸
تعداد صفحهها
۲۴۷ صفحه
حجم
۱۳۷٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۸
تعداد صفحهها
۲۴۷ صفحه