کتاب لطفا داد بزن
معرفی کتاب لطفا داد بزن
کتاب لطفا داد بزن نوشتهٔ اکرم عیسی آبادی است. انتشارات علمی و فرهنگی این رمان نوجوان ایرانی را منتشر کرده است.
درباره کتاب لطفا داد بزن
داستان کتاب لطفا داد بزن با مکالمهٔ دو دانشآموز آغاز شده است که میخواهند برای قبولی در امتحان تقلب کنند. چه ماجراهایی پیش روی آنهاست؟ آیا آنها میتوانند بدون این که کسی باخبر شود، تقلب کنند و از سالن امتحان با سربلندی خارج شوند؟ این رمان ایرانی را بخوانید تا بدانید. این رمان در ده بخش نوشته شده است و هر فصل با واژهٔ «هیس» آغاز شده است. این رمان برای نوجوانان نوشته شده است.
خواندن کتاب لطفا داد بزن را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به نوجوانان دوستدار داستانهای ایرانی و علاقهمندان به قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب لطفا داد بزن
«- هیس! فقط گوش کن پویا! این بار آخریه که بهت فرصت میدم. زودتر تصمیم بگیر که بلدرچینت رو میخوای چه کار کنی! من میخوام این زبونبسته تا آخر هفته زنده از این خونه بره بیرون. البته پول مجسمهای هم که شکسته از پول توجیبیت کم میشه.
پویا که به زور خودش رو کنترل کرده بود دیگه نتونست طاقت بیاره. قاشق و چنگالش رو محکم تو بشقابش کوبید و خواست که از جاش بلند بشه، اما با نگاه بابا دوباره چسبید به صندلیش. مامان از وقتی که اومده بود مدرسه دنبالم، چند تا پارچ آبقند به خوردم داده بود. دیگه جایی برای غذا خوردن نداشتم. چند دقیقهای بود که داشتم با لیوان دوغ ور میرفتم، اما جرئت نمیکردم از سر میز بلند شم. وقتی چشمهای بابا کوچیک میشه و چند تا خطِ ریز دور چشمهاش پیدا میشن، یعنی اوضاع بدجوری قاطی شده. اینجور وقتها، دیگه موقع حرف زدن به صورتت نگاه نمیکنه؛ یا خودش رو مشغول کاری میکنه یا با انگشتهاش روی هر چیزی که دم دستشه ضرب میگیره.
پویا گفت: «همهٔ مامانباباها آرزوشونه که بچههاشون دانشمند و مخترع بشن، اما شما همیشه جلوی تحقیقات من رو میگیرید.»
بابا، بدون اینکه به پویا نگاه کنه، ظرف قورمهسبزی رو از مامان گرفت و بشقابش رو اونقدر پر کرد که دیگه اثری از سفیدی برنج تو بشقابش نموند. یه نگاه نصفه و کوتاه هم به بشقاب من انداخت و گفت: «من با تحقیقاتی که باعث آزار جکوجونورها میشن مخالفم.»
پویا گفت: «خوش به حال مانی! مامان و باباش کلی تحویلش میگیرند. واسه همینه که طرحش تو جشنوارهٔ خوارزمی تا مرحلهٔ کشوری پیش رفته.» بابا گفت: «ولی من تو این چند سالی که با ما همسایهاند، هیچوقت هیچ سروصدایی از خونهشون نشنیدم. فکرم نمیکنم مانی مثل تو اینهمه کشتوکشتار راه انداخته باشه، یا برای تحقیقاتش بیاجازه وارد اتاق دیگران شده باشه، یا دمبهدقیقه وسایل خونه رو شکسته باشه. کافیه یا بازم بگم؟»
پویا زل زد به من و روی میز با انگشتهاش برام خطونشون کشید. من شونههام رو انداختم بالا؛ یعنی به من ربطی نداره. بعد سرم رو چرخوندم طرف مامان تا بفهمه که همهٔ این گزارشها رو مامان به بابا داده. مامان، که از وقتی اومده بود مدرسه دنبالم کلی مهربون شده بود، گفت: «آوا، تو دوغ نخور، فشارت دوباره میافته.» بابا یهدفعه یادش رفت متهم میز محاکمه پویاست. رو کرد به من و گفت: «تو دیگه چت شده؟ چرا درست و حسابی غذا نمیخوری که آخر جلسهٔ امتحان غش نکنی؟ هزار بار گفتم که کسی حق نداره بدون خوردن صبحونه از این خونه بیرون بره.» مامان یه لیوان آب داد دست بابا و سعی کرد با ابروهاش اون رو آروم کنه. بعد گفت: «امروز صبحونه خورده بود.» بابا گفت: «آره، خورده بود، اما رژیمی. من نمیفهمم سلامت آدم مهمتره یا تناسب هیکلش؟ آخه اگه توی یه هیکل متناسب عقل سالم نباشه، به چه دردی میخوره؟»»
حجم
۵۵٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۹۶ صفحه
حجم
۵۵٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۹۶ صفحه