دانلود و خرید کتاب سابرینا و کورینا کالی فاهاردو انستاین ترجمه مزدک بلوری
تصویر جلد کتاب سابرینا و کورینا

کتاب سابرینا و کورینا

انتشارات:نشر بیدگل
دسته‌بندی:
امتیاز:بدون نظر

معرفی کتاب سابرینا و کورینا

کتاب سابرینا و کورینا نوشتهٔ کالی فاهاردو انستاین و ترجمهٔ مزدک بلوری است. نشر بیدگل این مجموعه‌داستان کوتاه آمریکایی را منتشر کرده است.

درباره کتاب سابرینا و کورینا

کتاب سابرینا و کورینا (Sabrina and Corina) مجموعه‌داستانی نوشتهٔ کالی فاهاردو انستاین و دربارهٔ زنان در آمریکا است. هرچند آمریکا را به‌عنوان یکی از توسعه‌یافته‌ترین و قدرتمندترین کشورهای جهان به‌حساب می‌آورند، اما در بحث تبعیض نژادی و ظلم و استعمار سابقه‌ٔ چندان درخشانی از خود به‌جا نگذاشته است. رنگین‌پوستان، به‌ویژه سرخ‌پوستان بومی آمریکا یکی از اقوامی بودند که بیشترین تبعیض و ظلم را در آمریکای مدرن متحمل شدند. دراین‌بین موضوع زنان یکی از فراگیرترین موضوعاتی است که می‌توان تاریخ آمریکا را در مواجهه با آن مورد بررسی قرارداد. کالی ماهاردو انستاین که یکی از بومیان آمریکایی و لاتینی به‌حساب می‌آید به طور تخصصی به مسئله‌ٔ زنان در آمریکا، به‌ویژه زنان بومی آمریکا پرداخته است. کتاب‌های دیگر انستاین موردتوجه و استقبال زیاد مخاطبان جهانی قرار گرفته است و به زبان‌های مختلفی برگردانده شده است. مجموعه‌داستان سابرینا و کورینا اولین مجموعه‌داستان این نویسنده است که در سال ۲۰۲۰ موفق به دریافت جایزه‌ٔ کتاب امریکا شد. این اثر حاوی ۱۱ داستان کوتاه است که زندگی زنان بومی لاتینی را روایت کرده است. قهرمانان این داستان‌ها هر یک مربوط به برهه‌ای خاص از تاریخ آمریکا هستند. 

در داستان‌های کوتاه این مجموعه روابط نزدیک مختلفی بین شخصیت‌ها شکل می‌گیرد و سه‌تا از چشمگیرترین داستان‌هایش دختران ۱۳ساله‌ای را به خواننده معرفی می‌کنند که با مادرانشان درگیر نبرد عشق و ناامیدی‌اند. آن‌ها به‌طور متناوب وقیح و پررو، مطیع و گوش‌به‌فرمان، بسیار بامحبت و مهربان و گاه سرسخت و مصمم‌ هستند و درعین‌حال سعی می‌کنند راهی پیدا کنند که مثل مادرانشان گرفتار الگوهای دیرینهٔ سرخوردگی و ترس نشوند. 

خواندن کتاب سابرینا و کورینا را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر آمریکا و علاقه‌مندان به قالب داستان کوتاه پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب سابرینا و کورینا

«عطاری بوتانیکادِل‌کوبره نزدیکِ تاکوزهالیسکو بود، کافهٔ کوچکی که منویش عمدتاً محدود به خوراک کارنیتا۴۱ و تکیلا بود. مایکل اصرار کرد قبل از اینکه هر جای دیگری بروند سری به آن کافه بزنند. «برای شروع فقط یکی‌دو پیک می‌زنیم.» کافه پر بود از خانواده‌های مکزیکی و تعدادی زوج مکزیکی‌تبار که با موسیقی را       کابیلی می‌رقصیدند و البته چند تا آمریکایی سفیدپوست تازه‌وارد هم آنجا بودند، دخترهای جوان سفیدپوست با سویشرت‌های کلاه‌دار کارهارت و کفش‌های رِد وینگ، لباس‌های مخصوص کار، کاری که آنها هرگز تجربه‌اش نکرده بودند. مایکل نمک روی لب پایینی‌اش را لیس زد و گفت: «از اینا متنفرم.» زن بلوند جوانی که صورت سفید شیربرنجی داشت از کنار دستگاه فروش نوشابه، مصمم و با حالتی تابلو، وراندازش کرد. «کارشون رو می‌سازم، ولی ازشون متنفرم.»

«اون که کار همیشگیته.» الیسیا به‌اندازهٔ مایکل از این سیل جمعیت ساکنان دنور عصبانی نبود. تصور می‌کرد علتش این است که خودش در میان آنها زندگی می‌کند و در پارکِ سگ‌ها به اسم صدایشان می‌زند و صبح‌های شنبه کنار کالسکه‌های گران‌قیمت بچه‌هایشان پیاده‌روی می‌کند.

«می‌تونی از این بخوری، سیا. تلخ نیست» مایکل فوراً یک گیلاس هورنیتوس گذاشت این طرف میز.

«نه، باید مراقب هیکلم باشم.» الیسیا مطمئن نبود که اعتقادی به این حرف دارد یا نه، اما حرف معقولی به نظر می‌آمد. «یالّا بجنب، دل‌کوبره الانه که تعطیل کنه.»

مایکل پیک دوم را بالا رفت. زیر میز دستش را گذاشت روی زانوی الیسیا و ناخودآگاه مشغول نوازش‌کردن شد. گفت: «اون یکی از جاهاییه که خیلی هم خوشحال می‌شم ببینم واسه همیشه بسته می‌شه.» لبخندی تحویل الیسیا داد. «محض اطلاع سرکار.»

الیسیا با خودش فکر کرد از اولین بار که به عطاری بوتانیکا رفته بودند بیشتر از یک دهه می‌گذرد. پدر الیسیا داشت از سرطان کبد می‌مرد، بیماری‌ای که یادگار سال‌ها کار در معادن اورانیوم خارج از دنور بود. دکترها مورفین، اکسی‌کانتین و پچ‌های فنتالین تجویز کرده بودند. هیچ دارویی بدون آنکه مغزش را از کار بیندازد دردش را تسکین نمی‌داد. مادربزرگِ۴۲ الیسیا، لوپز، در یک بعدازظهر پاییزی به او گفت: «دیگه بسه. بابات استحقاق این رو داره که با عزت‌نفس بمیره.» بعد الیسیا و مایکل را با تکه‌کاغذی که رویش با دستی لرزان فهرستی از گیاهان دارویی نوشته بود راهی خیابان لارنس کرد. وقتی برگشتند کنار تخت، پدر الیسیا دست او را   گرفت و با صدایی عاری از احساس گفت: «رفته بودی توی باغچه، استفانی؟» این بدترین قسمت ماجرا بود، اینکه چطور آخرهای عمرش الیسیا را با مادرش، استفانی اِلکهورن، اشتباه می‌گرفت، زن آمریکایی سفیدپوستی که وقتی الیسیا چهار سالش بود کیف‌هایش و پیراهن‌هایی را که از دست‌دوم‌فروشی‌ها خریده بود گذاشت توی چمدان و رفت و دیگر برنگشت.»

نظری برای کتاب ثبت نشده است
بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۴۸۴٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۳

تعداد صفحه‌ها

۳۴۰ صفحه

حجم

۴۸۴٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۳

تعداد صفحه‌ها

۳۴۰ صفحه

قیمت:
۱۶۰,۰۰۰
۱۱۲,۰۰۰
۳۰%
تومان