کتاب ویرانگر ماه
معرفی کتاب ویرانگر ماه
کتاب ویرانگر ماه نوشتهٔ زهرا علیپور است. انتشارات آراسبان این رمان معاصر ایرانی را منتشر کرده است.
درباره کتاب ویرانگر ماه
کتاب ویرانگر ماه برابر با یک رمان معاصر و ایرانی و داستان دختری روستایی به نام «پریماه» است که پس از خواستگاری ارباب و ترس از ازدواج اجباری با اربابزاده پا به فرار می گذارد. او از قضا با ماشین دکتری تصادف میکند که دو سال پیش عشقش را گم کرده است. «داریوش» به امید اینکه این دختر همان معشوق گمشدهاش است، او را به خانهٔ خود میبرد و تمام تلاشش را برای عاشقکردن دوبارهٔ همسرش که حافظهاش را از دست داده، به کار میگیرد. در این میان برادرش، «کوروش» که بهتازگی از فرنگ برگشته است، عاشق پریماه میشود. حالا چه بر سر پریماه می آید؟ سرنوشت او با کدام برادر گره خورده است؟ آیا دخترک همان پریماهِ داریوش است؟ این رمان را بخوانید تا بدانید.
خواندن کتاب ویرانگر ماه را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب ویرانگر ماه
«ساعت نزدیک به ۲ بود و من از شدت استرس داشتم جان میدادم. هنوز هم شک و تردید برای رفتن یا رفتنم تمام جانم را احاطه کرده بود. یک دلم میگفت برو و خودت را خلاص کن و یک دلم هم میگفت نه و بتمرگ سرجات.، اما میترسیدم از باراد. او خیلی ترسناک و مرموز بود و رفتارهایش بیش از حد غیرقابل پیش بینی. به همین خاطر میترسیدم که اگر نروم مشکلی پیش بیاید یا واقعاً کاری کند که نباید. هوای بیرون سرد بود به همین خاطر شنل زرشکی رنگی روی شانههایم میکشم و با قدمهایی نرم از اتاقک بیرون میزنم. کوروش بیدار نمیشود. روی عرش، دقیقاً همان جایی که باراد گفته بود ایستادم. به ساعت مچیام خیره میشوم. دقیقاً ساعت ۲ بامداد بود. دریا آرام بود و مواج نرم صدای دلنشینی را ایجاد کرده بودند. میچرخم و رو به دریا قرار میگیرم. یادم باشد موقع طلوع خورشیدحتماً به روی عرشه بیایم و این صحنه زیبا را شکار کنم. کم چنین موقعیتی پیش میآمد.
با صدای قدمهایی از پشت سر به عقب برگشتم. باراد بود. کمی ترس به جانم نشست. یک آن از کاری که کردم پشیمان شدم. بد هم پشیمان شدم. اصلاً من برای چه باید تن به خواسته غیرمنطقی باراد میدادم؟ من اینجا چه غلطی میکردم، اما انگار برای پشیمانی خیلی دیر شده بود. باراد دستش را روی بینیاش گذاشت و آهسته گفت:
-بدون اینکه کمترین سر و صدایی ایجاد کنی همراهم میای..
بدون حرف سری تکان دادم. حرکت کرد و منم پشت سرش آرام و بیصدا میرفتم. بعد از طی کردن مسیری به نسبت طولانی نزدیک اتاقکی ایستاد و اشاره کرد داخل شوم. اب دهانم را قورت دادم و ترسیده گفتم:
-اینجا کجاس؟ مگه قرار نبود حرف بزنیم؟ چرا من رو اوردی اینجا؟
بدون اینکه خم به ابرو بیارود آرام گفت:
-برو تو.. نگران نباش!
با وجود پریشانی حال، اما به حرفش گوش دادم و وارد شدم. اتاقک با لامپ زرد رنگی روشن شده بود و یک میز و صندلی چوبی گوشه اتاق قرار داشت. با دست اشاره کرد روی صندلی بنشینم. همین که نشستم از اتاق بیرون رفت و سریع در را بست. با ترس بلند شدم و به سرعت خودم را به در رساندم. هرچه دستگیره را پایین میکشیدم باز نمیشد. لعنتی در را قفل کرده بود. با کف دست محکم به در میکوبیدم تا مگر کسی صدایم را بشنود ولی فایده نداشت. شروع کردم به جیغ زدن.. گریهام در آمده بود. تقصیر خود احمقم بود. کاش به کوروش گفته بودم. کاش کوروش اینجا بود. هرچه تقلا میکردم و در میزدم بیفایده بود. کسی هم صدای جیغ و دادهایم را نمیشنید. خسته و بیرمق پشت در روی زمین نشستم و از ته دل گریه کردم. همش تقصیر خودم بود. بارادِ لعنتی..!»
حجم
۲۳۵٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۳۰۴ صفحه
حجم
۲۳۵٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۳۰۴ صفحه