کتاب پوکه خالی ز عشق
معرفی کتاب پوکه خالی ز عشق
کتاب پوکه خالی ز عشق نوشتهٔ آرزو ملک زاده است. انتشارات آراسبان این رمان معاصر ایرانی را منتشر کرده است.
درباره کتاب پوکه خالی ز عشق
کتاب پوکه خالی ز عشق برابر با یک رمان معاصر و ایرانی است که شما را با شخصیتب به نام «لعیا» آشنا و همراه میکند؛ دختری ساده با زیبایی طبیعی که بهخاطر تلقین خانواده و اطرافیان که گاه بهحکم شوخی یا از روی حسادت او را زشت میخوانند، فکر میکند واقعاً زشت است؛ هر چند بینی او با کمی انحنا باعث شده او چنین افکاری به سرش خطور کند. در این بین او در دانشگاه عاشق همکلاسی خود «شهرام» میشود و بعد از عمل بینی متوجه میشود که این علاقه دوطرفه است. بهخواستهٔ شهرام و بدون اطلاع خانوادههایشان صیغهای بین این دو جوان خوانده میشود. سرانجام چیست؟ بخوانید تا بدانید.
خواندن کتاب پوکه خالی ز عشق را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب پوکه خالی ز عشق
«سردرد، بهمراه گریههای پی در پیام هیچ تاثیر روی او نداشت. او بکارش مصمم بود. دیگر هیچ نگفتم، در خود جمع شده و از پنجره به بیرون خیره ماندم.
تلفن همراهم در زمان پرتاب کیف به درون ماشین، از آن خارج و در جایی افتاده بود که دسترسی به آن سخت بود. همینکه از اولین شهر گذشتیم شروع به زنگ خوردن کرد. شهرام هم بی توجه به آن فقط میراند. زنگ تلفن هم عصبی و کنجکاوم کرده بود.
بسمتش برگشته و با صدای گرفته گفتم:
- تلفنم داره زنگ میخوره، برام پیداش کن... نگران میشن... حتما کاری پیش آمده که این طور مرتب زنگ میزنند...
او بدون گفتن کلامی به راهش ادامه داد. کمی صدایم را بالا بردم.
- مگه کر شدی؟!. میگم الان ممکنه کسی نگرانم بشه!..
اخم آلود بسمتم برگشت.
- دیگه فرقی نداره... در آخر همه متوجه این موضوع میشن...
اما، لحظاتی بعد ماشین را بکنار جاده کشید و بعداز ایستادن در میان جاده خاکی، از ماشین بیرون آمده و برای پیدا کردن تلفن، دربهای عقب ماشین را باز کرد. هنوز کمی نگذشته که آن را پیدا و بسمتم گرفت.
صورتش خستهتر از همیشه نشان میداد. نگاهم را در میان چشمهایش دوختم.
- شهرام؟..
- جانم...
باز کلمهایی را گفت که مرا به آتش کشید. تمام تلاشم را کردم که چهرهام بدون حالت خاصی از گفتن آن کلمات باشد.
- برگردیم. من نگرانم، دلم شور میزنه...
بی اعتنا به گفته ام، درب سمت مرا بست و دوباره سوار شد. سرش را به فرمان گذاشت و گفت:
- لعیا، خستم... خسته از این همه مجادله... حتی با تو، مدتهاست رنگ آرامش به خودم ندیدم. عشق به تو من و به اینجا کشونده...
کمی از سخن گفتن باز ماند. و دوباره ادامه داد.
- اگر عاشقت نبودم اگه نمی خواستمت شک نکن لحظهایی تعلل نمی کردم. بعداز مرگ پدرم، فقط تو موندی... هیچ وقت با مادرم نتونستم کنار بیام، با اخلاق و رفتارش که بیشتر سعی داشت کنترل خونه رو بجای بابام به عهده بگیره و همونم من و از خودش روند. جدا کرد.. همیشه میخواست که بچه و شوهرش، زیر سلطهاش باشند.
پوزخندی زد و گفت:
- اما نتونست... هیچ وقت موفق نبود. فقط همه را زجر داد...
نگاهم کرد.
- عشق تو منو نابود کرده... نابود...
بی تفاوت نگاهش کردم.
- پس تماش کن، چرا ادامه میدی؟..
نگاهش را به روبه رو دوخت، چشمهایش را باریک کرد.
- نمی دانم... خیلی سعی کردم اما وقتی کسی رو کنارت میبینم دیوونه میشم.. اون لحظه حس میکنم. همه چیز داره تمام میشه... خون جلو چشمام رو میگیره و...
نگاهم را از او گرفتم و از پنجره به بیرون دوختم.»
حجم
۳۵۹٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۵۰۰ صفحه
حجم
۳۵۹٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۵۰۰ صفحه