کتاب بخیه
معرفی کتاب بخیه
کتاب بخیه نوشتهٔ غزل پورنسایی است. انتشارات آراسبان این رمان معاصر ایرانی را منتشر کرده است.
درباره کتاب بخیه
کتاب بخیه برابر با یک رمان معاصر و ایرانی است که یک راوی اولشخص دارد. راوی در ابتدای این رمان از این میگوید که روی لبهٔ حوض وسط حیاط نشست و توپ زرد آبی «میکاسا» را بین دستهایش نگه داشت و به آن زل زد. صدای فریاد بیامان پدرش داخل حیاط پیچیده بود. یکسره نعره میکشید و بدوبیراه میگفت. پس از گذشت این همه سال، صدای نعرههایش هنوز روح و روان راوی این اثر را به هم میریخت. راوی کیست و مشکل پدرش چیست؟ این رمان را بخوانید تا بدانید.
خواندن کتاب بخیه را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب بخیه
«دستی به صورتم کشیدم، صدای نعرههای پدر قطع شده بود، به جای آن صدای هق هق مردانهاش به گوشم میرسید. به همراهش صدای گریهٔ مظلومانهٔ مادرم را هم شنیدم. توپ میکاسا را با یک دست بلند کردم. نگاه حسرت کشیدهام روی ناخنهای کوتاهم ثابت ماند. پدرم فکر همه چیز را کرده بود، مرا فرستاد بروم والیبال بازی کنم تا ناخنهایم همیشه کوتاه باشد. خوب میدانست با ناخن بلند نمیشود اِسپَک زد. برای چند لحظه از او بیزار شدم، زندگیام را جهنم کرده بود. اما یادم آمد در خلوت به رویاهای دخترانهام جامهٔ عمل میپوشاندم. بارها روی همین ناخنهای کوتاه لاک زده بودم. لاک سبز رنگ مژگان، یا بنفش رنگِ مهدیه. یا لاک قرمز منصوره. بیشتر از هر کسی مژگان هوایِ مرا داشت، یکی دوبار مچ مرا موقع لاک زدن گرفته بود، میدانست بیزارم از اینکه کسی چیزی را به رخم بکشد. بدون اینکه به روی خودش بیاورد، رفته بود سراغ کار خودش. چند روز بعد لا به لای خرت و پرتهایم لاک سبز و قرمز دیدم، میدانستم مزگان برای من خریده. ذوق زده شدم اما این لاکهای سبز و قرمز به یادم میآورد خودم را از همه چیز محروم کردهام، لج کردم و هر دو را داخل سطل آشغال انداختم.
-اوووو، بازم که مورچه گازت گرفته
با شنیدنِ صدای عماد، مثل برق گرفتهها سر بلند کردم. نگاه عصبیام روی صورت مردانهاش ثابت ماند. یک دستش را به کمر زده بود و با تحقیر براندازم میکرد. از او هم متنفر بودم. از عماد پسر بانو خانوم و آقا کریم، مستاجر چندین و چند ساله مان بیزار بودم. هر دو خانواده داخل حیاط مشترکمان زندگی میکردیم. خانه شان دقیقاً رو به روی خانهٔ ما بود. از وقتی هفت ساله بودم آمدند اینجا و بعدها به قول آقا کریم نمک گیر شدند و ماندند. بانو خانوم شد مثل خواهر نداشتهٔ مادرم و آقا کریم هم با بابا کج دار و مریز میساخت. دو پسر داشتند، یکی عماد بود که چهار سال از من کوچکتر بود و دیگری هم علی که بیست و هفت هشت ساله بود، هم سن مژگان خواهر کوچکم. از همان کودکی از عماد بدم میآمد. یعنی پدرم به من یاد داده بود از او بدم بیاید. از نگاه پر از خشم و کینهاش میخواندم که او هم چشم دیدنم را ندارد. هر دو به زور همدیگر را در یک خانه تحمل میکردیم.
با جسارت زل زدم به چشمانش. پوزخند زد:
-بازم گریه نکردی؟ آخ آخ آخ، چه بدبختی تو، این دفه میخواستی رژ لب کدوم آبجیتو بزنی که شمر دی الجوشن سر بزنگاه مچتو گرفت؟
می دانستم دل خوشی از پد هم ندارد. پدرم کودکی او را هم به گند کشیده بود. در حقیقت عماد به آتشِ دیوانگیهای پدرم پا به پای من سوخت. نتیجهاش شده بود سالها خشم و نفرتی که از دل هیچ کداممان بیرون نمیرفت. بدون اینکه چشم از او بگیرم، زیر لب غر زدم:
-برو دنبال کارت
دوباره پوزخند زد و با تحقیر گفت:
-اونوقت اگه نرم چی کار میکنی؟ پنجول میکشی به صورتم؟ آخه مگه میتونی؟»
حجم
۲۸۱٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۳۴۸ صفحه
حجم
۲۸۱٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۳۴۸ صفحه