
کتاب راز پنهان
معرفی کتاب راز پنهان
کتاب الکترونیکی راز پنهان نوشتۀ دومینیک باربریس با ترجمۀ سمانه حنیفی در انتشارات افراز چاپ شده است. این کتاب با نام اصلی Quelque chose à cacher در سال ۲۰۰۷ منتشر و در سال ۲۰۰۸ برندۀ جایزۀ دو مگو شده است.
درباره کتاب راز پنهان
داستان در شهری کوچک در کنار رود لوآر در فرانسه رخ میدهد. زنی در ملک خانوادگیاش که برای یک شب به آن بازگشته بود، مرده پیدا میشود. ماجرا در یک شب بارانی و پاییزی اتفاق میافتد و سؤالاتی دربارهٔ وقایع آن شب و ارتباط آن با مکانهایی مانند رستوران «شِن دُر» و موزهٔ محلی مطرح میشود. داستان با توصیفاتی از فضای مرموز و رازآلود شهر کوچک و تعاملات شخصیتها، به بررسی روابط انسانی و اسرار پنهان میپردازد. این کتاب در سال ۲۰۰۸ جایزهٔ دو مگو را دریافت کرده است. دومینیک باربریس نویسنده و استاد دانشگاه فرانسوی است که در سال ۱۹۵۸ در کامرون به دنیا آمده است. او در زمینهٔ سبکشناسی تخصص دارد و کارگاههای نویسندگی برگزار میکند.
کتاب راز پنهان را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب برای علاقهمندان به رمانهای معمایی و روانشناختی مناسب است.
بخشی از کتاب راز پنهان
«ماسونو به من گفت: «اعتراف میکنم که وقتی درخواست محکمهٔ دیگری شد، خوشحال شدم آنها موفق شدند که به ما نشان دهند میدانند چه کاری را باید انجام دهند. تو هم مثل من آنجا بودی، تو هوایی را که بر این جا حاکم است میشناسی. تو شاهد خیلی چیزها بودی. به علاوه من به تو مظنون هستم چون کمتر از آنچه که میدانی را به زبان آوردی انگار میخواهی از من فرار کنی.» سپس لبخندی زد با خودم فکر کردم که ماسونو دوباره میخواهد برای من از کلماتی استفاده کند که عجیب به نظر میرسند، اما آن جملهها من را مجبور میکند که فکر کنم ماسونو منظور خاصی دارد. مثل همهٔ افراد تنها من هم از صحبت کردن خودداری کردم. او گفت: «فکر میکنم که همهچیز درون یک دستمال پنهان شده است!» این جمله حقیقت داشت انگار همه چیز مخفی بود. چه اتفاقاتی جلوی چشمانمان رخ داده بود فقط کافی بود چشمها را باز نگه داریم. مسافت پرواز یک پرنده از رستوران زنجیرهٔ طلا و بولایه یک کیلومتر هم نیست. من هم از آنجا خیلی دور نبودم. من بیشتر وقایعی را که آن شب اتفاق افتاد را میدانستم. اتفاقهایی که زنجیروار به هم مرتبط بودند و ماسونو سعی داشت آنها را منظم کند و یا مثل قسمتهای یک پازل همه را کنار هم بچیند بین رستوران زنجیرهٔ طلا و زمینهای کنار رودخانه هم راهی بود. این زمینها خاکریزهای طولانی ماسهای بودند در گوشه و کنار لوآ، خالی از سکنه و متصل به رودخانه، زمینهایی که قابل زندگی کردن نبودند.
من آن روز بعدازظهر را به خوبی به یاد دارم روز قبل از عید اول نوامبر بود. باران میبارید. ساعت حدود پنج و نیم بود و موزه ساعت هشت بسته میشد. آن ساعت هفته آنجا خلوت بود. تعداد بازدیدکننده ها کم بود. کلاً زمانی که من نگهبان هستم اغلب کتاب میخوانم اما آن روز به خاطر شدت باران وهم از لحاظ امنیتی بیشتر مراقب اوضاع بودم. صدای درب را شنیدم مثل اغلب اوقات که کار خاصی ندارم دقت کردم که چه کسی وارد موزه میشود. دیدم زنی وارد موزه شد. چهره او من را یاد زنی دیگر انداخت. زن قدبلند با موهای قهوهای که گویی آن روز قرار مهمی داشته چون لباس شیکی بر تن داشت. او تنها بود کفش روباز پاشنهداری پوشیده بود معلوم بود که راه رفتن با آن کفش برایش راحت نیست. موهایش هم خیس شده بود. به نظر رسید که با وارد شدن او به سالن بوی نم فضای موزه را پر کرد. تقریباً مثل همهٔ بازدیدکنندههای دیگر موزه او به طرف تابلوی خانم سوآ رفت. آن زن مدت طولانی به آن نگاه کرد. متوجه شدم که آن زن لباس مخمل نقاشی تابلو را تحسین میکند. انگار که روز خوبی را نگذرانده باشد بعد به سمت راست، در گوشهای از سالن که شیشهٔ آن چیزی جز انعکاس را نشان نمیداد، رفت. نیمرخ او را دیدم آن موقع بود که او را شناختم. ناگهان شوکه شدم او دختر بولایه بود او را خیلی در این مکانها نمیدیدیم. چون بعد از مرگ خانوادهاش به جز چند دخترعمو دیگر کسی را اینجا نداشت. یادم آمد که با خود گفتم: «چه دختر شجاعی که در این فصل به این جا آمده است. خانهاش مطمئناً گرم نیست و باید کمی هم خراب شده باشد.»
حجم
۱۰۷٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۳
تعداد صفحهها
۱۲۳ صفحه
حجم
۱۰۷٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۳
تعداد صفحهها
۱۲۳ صفحه