کتاب عاشقانه ترنج
معرفی کتاب عاشقانه ترنج
کتاب عاشقانه ترنج نوشتهٔ مریم صرافین است. نشر روزگار این رمان ایرانی را منتشر کرده است. مریم صرافین در این کتاب داستان زوجی به نام «فرامرز» و «ترنج» را روایت کرده است. این زوج جایی در میان پیچوخمهای جادهٔ چالوس به یکدیگر دل دادهاند، اما دست روزگار با آنها همراه نیست و فرامرز در یک تصادف رانندگی از دنیا میرود. مردی به نام «رامین داورنیا» وارد داستان میشود. او کیست و چه ماجرایی در این رمان رقم میزند؟ بخوانید تا بدانید.
درباره کتاب عاشقانه ترنج
کتاب عاشقانه ترنج یک رمان ایرانی نوشتهٔ مریم صرافین است. نویسنده این اثر را در ۲۴ فصل نگاشته است.
خواندن کتاب عاشقانه ترنج را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران داستانهای ایرانی و علاقهمندان به قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب عاشقانه ترنج
«ماشینها به سرعت از جاده عبور میکردند. صدا و تصویر آنها در کسری از ثانیه پدیدار میشد و بعد دوباره جاده در سکوت فرو میرفت. کامیونها جاده را میلرزاندند و صدایشان تا مدتی پس از عبور نیز به گوش میرسید. کنار جاده ایستادم. پشت سرم دریا بود و مقابلم کوهها با اقتدار تمام خودنمایی میکردند. چند لحظهای صبر کردم و سپس به آنسو رفتم. گودالهای پراکندهٔ آب کفشهایم را حسابی گِلی کرده بودند. از تپهٔ شیبدار بالا رفتم. قطعاً راه اصلی باغ باید از جای دیگری باشد، که من نمیدانستم کجاست. نفس نفس زنان به بالای تپه رسیدم. از آن بالا دریا را آنسوی جاده میدیدم و در مقابل عظمت کوهها احساس حقارت میکردم. باغهای پرتقال را سمت راستم دیدم. خم شدم و از شیب تپه پایین آمدم. با نمایان شدن فنسهای فلزی نمیتوانستم وارد باغ شوم. پس همانجا شروع کردم به راه رفتن و از بیرون باغ درختها را تماشا میکردم. حالا دیگر تنها صدا، صدای گامهای خودم بودم. این لحظههای پُر از سکوت من را به عالم دیگری میبرد. شاید این سکوت برای مردم آنجا امری عادی و بدیهی باشد اما برای منی که از شلوغی تهران به آنجا آمده بودم، حکم لحظههای ناب و تکرار ناشدنی زندگی را داشت.
تا اینکه به جایی رسیدم که فنس باز بود. همانجا ایستادم و به دور و برم نگاه کردم. در واقع به دنبال کسی میگشتم تا از او برای ورود به باغ اجازه بگیرم. هیچکسی آن اطراف دیده نمیشد. فنس را کمی بیشتر به سمت عقب هُل دادم و وارد باغ شدم. حالا درست کنار درختهای پرتقال قدم میزدم. با اینکه خیلی بلند و تنومند نبودند اما سایهٔ لطیفی داشتند و آنجا به بهشتی کوچک و بیبدیل میمانست. پرتقالی چیدم، آن را در دستم چرخاندم و از زوایای مختلف بررسیاش کردم. جنس آن را میشناختم... آنجا باغ فرامرز بود.
در این لحظه باریکهٔ دودی در همان حوالی توجهم را جلب کرد. فوراً مسیرم را از میان درختان به سمت دود کج کردم. گودالهای کوچک آب زیر پاهایم شلپ شلپ میکرد و بوی چوب سوخته به مشام میرسید. تا اینکه به کلبهای کوچک و چوبی رسیدم. چوبهای سقف در اثر ریزش باران ریخته بود و دیوارها همگی کج و شُل بودند. دود از همانجا بلند میشد. کفشهایم از شدت گِل سنگین شده بود، اما باز هم به سمت کلبه جلوتر رفتم و از لای چوبها به داخل آن نگاهی انداختم.
دستهای چوب خشک روی هم سوار بودند و میسوختند. سرم را بیشتر به شکاف میان چوبها چسباندم که ناگهان با شنیدن صدایی از پشت سرم از جا پریدم.
«شما اینجا چی کار میکنین؟!»
به سمت صدا برگشتم. با تعجب به من نگاه میکرد. با چکمههای پلاستیکی و کاپشنی بلند در حالی مقابلم ایستاده بود که پُشتهای از چوبهای خشک در دست داشت.
«من... سلام... خب... راستش...» تاکنون در پاسخ دادن اینگونه مستاصل نشده بودم. همیشه با ردیف کردن کلمات میتوانستم هر مخاطبی را تحت تاثیر قرار بدهم. اما در آن لحظه نه تنها هیچ اثری از واژههای داخل مغزم نبود، بلکه اصلاً انگار هیچ اثری از مغز نبود. و من حتی در اعماق ظریفترین داستان سُراییهایم نیز در آن لحظه انتظار دیدن او را نداشتم.»
حجم
۲۸۳٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۲۸۸ صفحه
حجم
۲۸۳٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۲۸۸ صفحه
نظرات کاربران
مدت ها بود منتظر کتاب جدید این نویسنده بودم و جالب که فضای این کتاب کاملا با کتاب اول نویسنده فرق داشت. هر قدر جلو تر رفتم بیشتر جذبم کرد. حال و هوای داستان قابل لمس بود و با سوالی
موضوعی متفات با کتاب اولیه بود که از این نویسنده خوندم عاشقانه ای که از دل عقل و منطق بود عشقی موندگاره که هم با دل باشه هم با عقل شاید بعضی ها بگن ربطی نداره اما من نظرم اینه که