کتاب رباینده دل و عشق
معرفی کتاب رباینده دل و عشق
کتاب رباینده دل و عشق نوشتهٔ منیر نوری است. انتشارات نوآوران سینا این رمان عاشقانهٔ ایرانی را منتشر کرده است.
درباره کتاب رباینده دل و عشق
منیر نوری کتاب رباینده دل و عشق را در نُه فصل نگاشته است. راوی این رمان عاشقانهٔ ایرانی اولشخص است. راوی در ابتدای داستان بیان کرده است که در خیابانی شلوغ بهسر میبرد که هیچ جای پارکی برای اتومبیل پیدا نمیشود. بعضی از رانندگان بیتوجه به تابلوی توقف ممنوع، زیر همان تابلو ایستادهاند که با موجی از اعتراض رانندههای دیگر مواجه شدند. راوی ناگزیر ماشین را در پارکینگ طبقاتی گذاشت، به گلفروشی رفت و دستهای گل آلسترومریا خرید، اما ماشینی سیاهرنگ که با سرعت زیاد میراند، به او برخورد کرد و گلها کف خیابان پخش شدند. ادامهٔ این تصادف چه میشود؟ بخوانید تا بدانید.
خواندن کتاب رباینده دل و عشق را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران داستانهای ایرانی و علاقهمندان به رمانهای عاشقانه پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب رباینده دل و عشق
«باز فکرهای عجیب به سرم میزند. نباید عاشق شوم. نباید بگذارم او هم عاشق من شود. اگر عاشق شویم هرگز از آن رها نخواهیم شد. مثل گلاره، مثل مادرم، فقط باید او را دوست داشته باشم...
دیشب تا صبح از پنجره اتاقم به ماه کامل که وسط آسمان خودنمایی میکرد، خیره شدم. افکار شیرینی ذهنم را پر کرد. میخواستم راجع به آن با تو حرف بزنم. ولی وقتی به چشمهایت نگاه میکنم زبانم بند میآید. این ناتوانی آزارم میدهد. از تو که همانند یک ستاره میدرخشی میخواهم که دستم را بگیری و مرا از تاریکی نجات دهی...
امروز بدترین روز زندگیام بود. چند نفر با گل و شیرینی به خانه دلوین رفتند. خواستگار بودند، خدایا چکار کنم؟ من بدون او نمیتوانم ادامه بدهم. او باعث شد به زندگی به شکل دیگری نگاه کنم...
انگار اقبال من پر از درد شده. به جهان گفتم همین امروز به خواستگاری برویم چون برای دلوین خواستگار آمده، ممکن است دیر شود.
جهان سرش را پایین انداخت و کنار پنجره ایستاد. پک عمیقی به سیگارش زد. از لابهلای دود غلیظ سیگار به پنجرهٔ خانه دلوین نگاه میکرد. به طرف من چرخید و روی صندلی کنار پنجره نشست.
«یادت مییاد پدر با دختری که عاشقش شده بود، ازدواج کرد؟ و وقتی آن دختر حامله بود رهایش کرد؟»
با حرکت سر از او خواستم ادامه بدهد.
«وقتی بچه به دنیا آمد پدر طاقت نیاورد و به تهران برگشت تا برای او شناسنامه بگیرد. ولی همسرش نام پدر خود را در شناسنامهٔ کودک ثبت کرده بود. پدر برای روز مبادا تصویری از شناسنامه فرزندش گرفت و با خود به تبریز آورد. من این مدارک را بعد از فوت پدر داخل گاوصندوق پیدا کردم. ولی در این مورد حرفی به شما نزدم. وقتی راجع به دلوین تحقیق کردم، متوجه شدم تمام مشخصات او با مشخصات برگه داخل گاوصندوق یکی است. چه طور بگویم؟ دلوین خواهر ماست.»
از چیزی که شنیدم، خون در رگهایم منجمد شد. از اینکه با او آیندهای برای خود ساخته بودم شرمنده و از خودم متنفر شدم...
خورشید وسط آسمان ایستاده بود و زمین را گرم میکرد. ولی انگار گرمایش را از من دریغ میکرد بدنم یخ کرده بود...
احساس میکنم باز به یکی از حملههای جنون دچار میشوم. دیگر نمیتوانم به این وضعیت وحشتناک ادامه دهم. این بار بهبود نخواهم یافت. صداهایی در سرم میشنوم. نمیتوانم روی زندگیام تمرکز کنم. امیدی به مبارزه ندارم...
زمان مرگ سیمرغ فرارسیده بود. با شاخههای خشک درخت برای خود لانهای ساخت و در آن منتظر مرگ ماند. میدانست که با مرگ خواهد سوخت. ولی امیدوار بود، چرا که با ظهور خورشید دوباره از خاکسترش متولد میشد...
زمان مرگم فرارسیده است. لانهای از جنس طناب درست کردم. میخواهم مرگ را در آغوش بگیرم. دلم برای عزیزانم تنگ خواهد شد؛ اما خوشحالم چون در سرزمین دیگری آنها را ملاقات خواهم کرد...
امروز با ماشین پشت سر دلوین ایستادم. هنوز متوجه من نشده بود. دوست داشتم با او خداحافظی کنم و بگویم دیگه فردای برای من نیست. کاش بتوانم صورت خواهرم را برای آخرین بار ببینم. دعایم مستجاب شد او برگشت و به من نگاه کرد. پا روی گاز گذاشتم و از آنجا دور شدم. دیگه توان ماندن نداشتم.»
حجم
۱۲۲٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۲۱۰ صفحه
حجم
۱۲۲٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۲۱۰ صفحه
نظرات کاربران
جالبه داستان به این کوتاهی اینقدر کامل و زیبا بود ایکاش داوود زندگیشو بیشتر دوست میداشت و ایکاش ماهور.... به هر حال داستان با همه کوتاهی عاشقانه زیبایی بود