کتاب خوشبختی اما و اگر ندارد
معرفی کتاب خوشبختی اما و اگر ندارد
کتاب خوشبختی اما و اگر ندارد نوشتهٔ ان گئل اوئون و ترجمهٔ معصومه خطیبی بایگی است. نشر البرز این رمان معاصر فرانسوی را منتشر کرده است.
درباره کتاب خوشبختی اما و اگر ندارد
کتاب خوشبختی اما و اگر ندارد حاوی یک رمان معاصر و فرانسوی است که در ستایش زندگی و لحظات آن دانسته شده است. این رمان، داستان زنی ۸۵ساله را روایت میکند که دیگر نمیخواهد در خانهٔ پسر و عروسش زندگی کند؛ بنابراین دست به کارهایی میزند تا از خانهٔ سالمندان باشکوهی که در ذهنش ساخته، سر در آورد. زن به آرزویش نمیرسد. او وارد مسافرخانهای پر رمزوراز میشود که در ابتدا برایش خوشایند نیست، اما رفتهرفته با کسانی که در آن مسافرخانه هستند، ارتباط برقرار میکند. در این مسافرخانه چند شخصیت در کنار هم زندگی میکنند که داستان زندگی هر کدام از آنها برای زن جذاب است؛ او به همین خاطر سعی میکند تا از گذشتهٔ مرموز آنها سر در آورد. نام این زن «پولت مرسیه» است. گفته شده است که او با تمام پیرزنهایی که در کتابها خواندهاید، تفاوت دارد. پولت، زنی شوخطبع و کنجکاو است که کارهای عجیبوغریبی از او سر میزند. این رمان به قلم ان گیل اویون، نثری روان و صمیمی دارد و نویسنده در نگارش آن از عنصر طنز بهره برده است. این رمان ۴۶ فصل دارد.
خواندن کتاب خوشبختی اما و اگر ندارد را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر فرانسه و قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب خوشبختی اما و اگر ندارد
«با ارواح نمیتوان زندگی کرد.
این جملهای بود که پولت با آن ژولیت را قانع کرده بود.
در بازگشتشان از نرماندی، ژولیت که همچنان در شوکِ بستری شدنِ پولت بود، تصمیم گرفته بود تا دفترچه را بگذارد همان جایی که آن را پیدا کرده بود. خودش آنقدر نگرانی داشت که وقتِ دنبالِ نویسندهٔ دفترچه گشتن را نداشت. ایپولیت چندین بار به رختشویخانه رفته بود. اما خبری از آنتوان نبود که نبود. ژولیت با خودش گفته بود که این یک نشانه است و وقت آن است که به کارِ دیگری بپردازد. تازه، بخشی از وجودش دیگر چندان مطمئن نبود که دلش میخواهد با او آشنا شود یا نه. زندگی گاهی واقعاً ناامید کننده میشد و بهتر آن بود که خود را از شرِ ضربات سهمگینش در امان نگه داشت. بنابراین رفت و دفترچه را در قفسهٔ کتابهای فراموششده کتابخانه، همان جایی که برای اولین بار آن را باز کرده بود، گذاشت. شاید صاحبش بیاید و برش دارد. شاید هم نه. این دیگر مشکل او نبود.
در واقع، اینطور وانمود میکرد.
چندهفته بعد، ژولیت درحالیکه دلش حسابی برای پولت و نور تنگ شده بود، خسته از کارِ رستوران و از شکم خیلی گرد و قلمبهاش، بین کتابها آمد تا کمی انرژی بگیرد. بیآنکه دلیلش را بداند، پاهایش او را جلوِ همان قفسهٔ کتاب بردند. دفترچه همچنان همان جا بود، مثلِ حیوانی که برای رفتن به تعطیلات او را به درختی بسته باشد. او در مقایسه با کتابهای قطور و پرمدعایی که احاطهاش کرده بودند، تنها، نازک و خیلی کوچک بهنظر میرسید.
ژولیت مدتی طولانی مردد مانده بود. سپس، ناگهان از سرِ دلسوزی آن را باز کرده بود. فقط برای اینکه به او بگوید که نگران نباشد. صاحبش خیلی زود دنبالش میآید. شاید به تعطیلات رفته، شاید هم یادش رفته بود که او را کجا گذاشته است. ولی حتماً برمیگردد. صفحههایی را که میشناخت، از حفظ ورق زد تا اینکه انگشتهایش در یک صفحه متوقف شدند.
در مقابل جملههایی که خودش چندهفته قبل اضافه کرده بود، جملاتِ جدیدی نوشته شده بود. چشمهای ژولیت از تعجب نزدیک بود از حدقه بیرون بزند. امکان نداشت. یعنی ممکن بود که او همه جملهها را نخوانده باشد؟ روی زمین پشت به قفسهٔ کتاب نشست و درحالیکه نفسش را در سینه حبس کرده بود، با ولع عبارات جدید را خواند. مثل قبل بودند. کمی کج و معوج و نامرتب.»
حجم
۲۷۳٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۳۲۲ صفحه
حجم
۲۷۳٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۳۲۲ صفحه
نظرات کاربران
موضوع داستان به نسبت ساده با چاشنی طنز بود. روایتی از ورود یک خانم مسن به یک مهمانسرای کوچک و روابط بین ساکنین . بنظر من خیلی معمولی بود بدون هیچ فراز و فرودی
روند داستان و شخصیت ها خوب بود