کتاب شکیل (جلد دوم)
معرفی کتاب شکیل (جلد دوم)
کتاب شکیل (جلد اول) نوشتهٔ نازیتا عطرفروش است. انتشارات متخصصان این کتاب را منتشر کرده است.
درباره انتشارات متخصصان
انتشارات متخصصان با توجه به تخصص چندین ساله در صنعت چاپ و نشر کتاب و داشتن شناخت کامل و جامع از بازار، اقدام به چاپ بالغ بر ۵۰۰۰۰۰ جلد کتاب در رشتههای ادبی شامل شعر و داستان و رمان، روانشناسی، جامعهشناسی و رشتههای مهندسی کرده است. آغاز کار انتشارات متخصصان به سال های ۸۵-۸۶ برمیگردد و در طول این سالها به واسطهٔ تجربه و شناخت پذیرای چاپ کتاب بیش از ۲۰۰۰ نویسنده بوده است.
خواندن کتاب شکیل (جلد اول) را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران داستان ایرانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب شکیل (جلد دوم)
«راه افتادیم، خیلی ساکت بودیم. هرکدام در دنیای خودمان و با افکار خودمان درگیر بودیم. مسیر خانه تا فرودگاه به نظرم طولانیتر آمد. در موردش پرسیدم.
«شکیل جان، اون فرودگاهی که رفته بودیم، فقط برای پروازهای داخلی بود. برای پروازهای خارجی میریم یه فرودگاه دیگه.»
در فرودگاه طبق روال مثل یک بچه ترسو به آزیتا چسبیده بودم. روی یک صندلی نشستیم و منتظر رسیدن هواپیما بودیم. وقتی بلندگو اعلام کرد که پرواز امارات به زمین نشسته، رنگ از رخسارم پرید و سرم گیج رفت. اشکان متوجه حالم شد.
«شکیل، میدونم خوب نیستی، من دیگه نمیپرسم.»
از روی صندلی بلند شد و کاپشن شیکی که بر تن داشت را از تن درآورد، آن را مچاله کرد و روی صندلی گذاشت. سپس مرا آرام روی همان صندلی خواباند. سرم را روی کاپشنش گذاشتم و پاهایم را روی صندلی آزیتا دراز کردم. اشکان گفت:
«آزیتا، حواست بهش باشه، من میرم یه آبمیوه بگیرم.» و دور شد.
آزیتا گفت: «شکیل جان واقعاً نمیفهمم از چی میترسی؟ وقتی گفتی از آیندهات میترسی درکت کردم، ولی اینکه از آقا جون بترسی رو درک نمیکنم. به خودت بیا شکیل! قوی باش. مگه اینا از مریخ اومدن، خوب آدم هستن دیگه. مثل من، مثل خاتون.»
«تو درست میگی آزیتا، قول میدم دیگه نترسم. مگه میخواد منو بخوره. من خیلی هم خوبم. باور کن.»
اشکان با دو لیوان آبمیوه و کیک برگشت. نگاهی به او انداختم و گفتم:
«البته بعد از خوردن آبمیوه. چون بهش احتیاج دارم.»
آزیتا گفت: «حالا شدی دختر خوب.»
آبمیوه و کیک خوشمزهای که اشکان خریده بود را خوردیم، حالم خیلی بهتر شده بود. طولی نکشید که مسافران شروع به بیرونآمدن کردند. چون آقابزرگ را با صندلی چرخدار آورده بودند. کارهای بررسی گذرنامه و گمرکی را زودتر از بقیه انجام دادند. سرانجام آقابزرگ آن مرد قدرتمند، ضعیف و ناتوان روی صندلی چرخدار نشسته بود، با ماسک اکسیژن بر دهان و هیچ اثری از زیبایی گذشته در چهرهاش نبود، در عرض این هشت، نه سال به اندازه صد سال پیر شده بود. اون قد بلند و ایستاده تبدیل به یک مردی خمیده و کت و شلوار خوشدوختش تبدیل به یک لباس راحت و کفشهای براقش که جیرجیر میکرد، تبدیل به یک جفت کفش راحتی شده بود. دیگر از اون صلابت و قدرت اثری نبود. با خود گفتم من از کی میخواهم حساب پس بگیرم، اینکه به اندازه کافی تنبیه شده است و اما با زنی مسن و یک پرستار که ویلچر را هدایت میکرد، در آستانه در خروجی و در برابر چشمان منتظر و از حدقه درآمده من نمایان شدند. اشکان به پیشواز رفت، با بانو و یا همان خانم جان احوالپرسی کرد و دستش را بوسید، ولی با آقابزرگ رفتار صمیمانهتری داشت. بغلش کرد و جلوی او روی دوپا نشست و دستهایش را نوازش میکرد و مرتب جویای احوالش بود. من و آزیتا به طرفشان رفتیم، حال آزیتا بهتر از من نبود. او هم با خانم جان دست داد و احوالپرسی کرد و پس از مکثی کوتاه ناگهان هردو همدیگر را بغل کردند. بغضشان ترکید و گریه را سردادند. آزیتا بیمحابا اشک میریخت. پس از چند لحظه بهسوی آقابزرگ رفت و سرش را روی سینه آقابزرگ گذاشت. پرستار هشدار داد که آقابزرگ نباید بیش از این هیجانزده شود. نوبت به من رسید؛ درحالیکه صدای تپش قلبم را میشنیدم، جلو رفتم. پاهایم قدرت نگهداری وزنم را نداشتند و سرم به سنگینی کوه شده بود».
حجم
۹۷۷٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۱۷۸ صفحه
حجم
۹۷۷٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۱۷۸ صفحه