کتاب سگ های آقای اوو
معرفی کتاب سگ های آقای اوو
کتاب سگ های آقای اوو داستانی از نوید مصطفیپور گندلی است که در انتشارات اهورا قلم منتشر شده است. این داستان به زیبایی از رابطه دوستانهای میگوید که میان یک گوزن تنها و کوچک و خرگوشهایی مهربان شکل میگیرد.
سگ های آقای اوو در حال شکارند. آنها به گوزنها حمله میکنند و موفق میشوند مادر گوزن را شکار کنند. گوزن کوچک، تنها و بی پناه در گوشهای از جنگل میخوابد و خواب بسیار بدی میبیند. وقتی از خواب بیدار میشود، دوباره به یاد میآورد که مادرش را در شکار دیروز از دست داده و اندوه تمام وجودش را میگیرد. در همین حال، دو خرگوش که همان حوالی هستند، صدای او را میشنوند و تصمیم میگیرند او را به جایی امن ببرند و با او پیمان دوستی ببندند....
کتاب سگ های آقای اوو را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن کتاب سگ های آقای اوو را به تمام نوجوانان و دوستداران داستانهای زندگی حیوانات پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب سگ های آقای اوو
یک بهشت در جنگلی که گاهی برای یافتن غذا میبایست فرسنگها راه رفت، امّا حالا در نزدیکترین فاصله ممکن بود. حیوانات آنقدر آنجا را امن میدانستند که پس از سیر کردن شکم شان تن خود را به آسودگی تمام به خواب تسلیم میکردند. فارغ از حضور هر حیوان وحشی برای بر هم زدن آرامش اندکشان، آرامشی که حتّی با یک صدای واقواق دگرگون میشد. آرامشی با ارزش که به هیچ قیمتی نمیبایست از دست دهند و چه راهی بهتر از محرمانه بودن آنجا، جایی که زندگی بسیاری از حیوانات به آن وابسته بود پس نباید به هیچ حیوانی اعتماد میکرد.
چشمانش را بست و چون دیگر حیوانات به خوابی عمیق فرو رفت. وقتی بیدار شد که خورشید رو به غروب بود. تشنه بود و تا رودخانه راه زیادی نبود. از همان راهی که آمده بود بازگشت. دیگر خارها و شاخهها تنش را نمیآزرد، چرا که میدانست این زحمت اندک به آنچه بدست آورده و تکرار خواهد کرد به مراتب میارزد.
سرش پایین بود و به آنچه یافته بود فکر میکرد که ناگهان حرکت تند یک پرنده از روی شاخه او را ترساند. فهمید از آن منطقۀ امن فاصله گرفته است و باید هوشیار باشد، پس سرش را بلند و گوشهایش را برای شنیدن هر صدای ناآشنایی تیز و مشامش را برای هر بویی که میتوانست تهدیدی برای اندام نحیفش در برابر حیوانات وحشی باشد آماده کرد. به رودخانه رسید به خوبی اطرافش را ورانداز کرد که مبادا حیوانی درنده در همان نزدیکی در حال نوشیدن آب باشد. هیچکس نبود. به کنار رودخانه رفت. با هر چند جرعه که مینوشید سرش را بلند میکرد و به اطراف نگاهی میکرد و هوا را بو میکشید تا مبادا غافلگیر شود. عطشاش از خوردن آب زیاد برطرف شد. باید جایی برای خواب شبانهاش پیدا میکرد. میخواست به همان جایی که برای اولین بار روز آرامی را در زندگیش تجربه کرده بود برود، امّا دور بود، مخصوصاً حالا که خورشید غروب کرده بود. پس باید همان نزدیکی جایی مییافت. کنار رودخانه محل خوبی به نظر نمیرسید، چرا که صدای آب میتوانست او را از شنیدن صداهای دیگر باز دارد. از رودخانه فاصله گرفت و به عمق جنگل نزدیک شد. در کنار بوتهای آرام گرفت. هر صدایی هر چند کوچک حتّی پریدن سنجابی از روی شاخهای میتوانست سبب آشفتگی موقت او شود. قبل از خواب خاطرات تلخ و شیرین دو روزهاش را با خود دوره کرد. صدای سگها، فرار از آنها، صدای مادر، صدای شلیک گلوله و چهره خونآلود مادر با آن چشمان نیمه بازش که آخرین توان خود را برای گفتن 'فرار کن' به کار بست. کابووسی که مرگ را با آن تجربه کرد و بعد دوستی با خرگوشها و رفتن به جایی که حتّی در آرزوهایش هم تصور نمیکرد چنین جایی وجود داشته باشد و حال کنار این بوته زیر این درخت از خود میپرسید فردا چه میشود؟ امّا حیوانی با آسیبپذیری و درماندگی او باید به لحظۀ بعدش فکر میکرد نه به فردا، فردایی که بدون پناه برایش تیره و تار مینمود، بیهیچ امیدی که او را به سوی هدفی هر چند کوچک راهنمایی کند. کوچکترین درخواستش از زندگی وقتی مادرش زنده بود حال به بزرگترین آرزو مبدل شده، آن هم 'زنده ماندن' بود. دهها خیال تلخ از مرگی آنچنانی به فکرش خطور و بعد به تمام جسمش رسوخ کرد، تا تنش را به رعشه درآورد. هوا تاریک بود و شکارچیان همیشه یک قدم از شکار پیشتر بودند. چشمانش را که میبست میتوانست صدای سگهایی را بشنود که واقواق میکنند و نزدیک میشوند. سگهایی که برای پُر کردن شکمشان میدویدند و شکاری که برای حفظ جانش با تمام قدرت میدوید و فرار میکرد و ضجه میزد.
حجم
۶۰٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۱۰۳ صفحه
حجم
۶۰٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۱۰۳ صفحه